نظرات کتاب کلیدر؛ جلد اول و دوم
کتاب کلیدر؛ جلد اول و دوم اثر محمود دولت‌آبادی

کتاب کلیدر؛ جلد اول و دوم

انتشارات:فرهنگ معاصر
امتیاز:
۴.۴از ۳۷۵ رأی
۴٫۴
(۳۷۵)

نظرات کاربران

Amir Ghiasvand
سلام به همه دوستان هرچند قیمت کتاب واقعا بالاست اما ارزشش داره، کتاب بسیار خوبی هست این کتاب، تفاوت اصلی این کتاب با اکثر کتابهای نویسنده های هم وطنمون در شخصیت پردازی های عمیق موجود در کتاب هست. نویسنده تمام تلاشش کرده که شخصیت پردازی کنه و برای خواننده شخصیت های داستان به صورت عمیق مورد حلاجی قرار بده و تو این کار هم به شدت موفق بوده. همزمان با شخصیت پردازی بینظیر، کتاب از فضا سازی هم غافل نبوده و تو این امر هم موفق بوده. واقعا مایه افتخار که ما هم اینچنین نویسندگان متبهر و متعهدی داریم.
رز سپید
اتفاقاً به نظر من بزرگترین مشکل کتاب، همین شخصیت پردازی غیرواقعیشه
پناه
دوم
پناه
نسخه ی کامله البته جلد اول و دم
parniyan.z
لطفا بذارین داخل بینهایت
zahra
حتی با تخفیف هم گرونه.درست کتاب خوبیه اما دلیل نمیشه بخاطر این خوب بودن الکی گرونش کنید.وقتی پول کاغذ حذف میشه چرا باید برای هر دو جلد ۱۶، ۱۷ تومن پول داد تو این اوضاع اقتصادی؟بعد میگید سرانه مطالعه پایینه.انصاف داشته باشید
arash
داشتم فکر میکردم چرا سه نفر یک ستاره دادن به این کتاب دیدم یکیش شما هستی. حداقل امتیاز رو به خاطر خود کتاب کامل میدادی ولی اعتراض رو هم عنوان میکردی. 😑
Saeid
کتاب روایتگر رنج یک خانواده ایلیاتی کرد که به سبزوار مهاجرت کردند می باشد. اگر از خطه خراسان باشید بیشتر لذت خواهید برد . داستان گل محمد که سر خم نمیکند پیش هر خار و خس،داستان ستار جوانمرد،داستان بندار حیله گر،داستان مارال و زیور عاشق، داستان کلمیشی بلاکش، و چندین کارکتر دیگر که به زیبایی طراحی شده‌اند. در کل بسیار عالی و جذاب است. زندگی کتاب خوانیم به قبل و بعد از کلیدر تقسیم شد...
ati
من از کتابخونه نشخه چاپیشو امانت گرفتم و خوندم ده جلدشو و عالی بود و بینظیر. چون خیلی زیاد بود بشدت درگیرش شدم و روز و شب بهش فکرمیکردم. پیشنهاد میکنم بخونیدش عالیه
رز سپید
تا صفحه 438 خوندم به امید اینکه برسم به بخشهایی که دوستان در نظراتشون نوشتن یعنی مبارزات گل محمد با ظلم و ... اما تا اینجا که خبری نیست. یعنی تا اینجا هنوز در حال مقدمات معرفی شخصیت هاست و هنوز به اصل ماجرا نرسیده. درک نمیکنم چطور تعدادی از دوستان، این کتاب رو در کنار« آتش بدون دود» قرار میدن.به نظرم اصلا قابل مقایسه نیستن. در« آتش بدون دود»، در همان صفحات اولیه با شخصیت آشنا و با او همراه میشی و اصل ماجرا جذابیتی داره که با وجود حذف مداوم قهرمان ها احساس خلأ نمیکنی و با افزودن قهرمانهای جدید، احساس بیگانگی نمیکنی و دوست داری ادامه بدی. ولی اینجا بعد از 400 صفحه هنوز نمیدونی که اصلا چرا داری ماجرای مارال رو دنبال میکنی. نه اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه اما اینها حاشیه ست و خواننده همچنان منتظر اصل ماجراست. در ضمن نگاه جناب دولت آبادی به زن زیادی مردانه ست و حتی توصیف احساسات و ذهنیات شخصیت های زن غلط و بیشتر شامل تصوراتی است که مردان درباره ی زنان دارن و نه آنچه که در ذهن زنان میگذره. نویسنده اگر کمتر به توصیف احساسات زنانه میپرداخت موفق تر بود چون شناخت چندانی از نوع تفکرات زنان نداره. بهتر بود یک مرد رو به عنوان نقش محوری انتخاب میکرد تا به عنوان یک مرد راحتتر و واقعیتر بتونه توصیفش کنه.البته نظرات نشون میده که گل محمد قراره در آینده شخصیت اصلی باشه ولی تا حالا« بعد از 400 صفحه» که فقط گاهی از اون گوشه کنارها یه سرکی میکشه و این -البته اگر واقعاً قراره گل محمد محور داستان باشه - یعنی آب بستن به داستان. در ضمن بدون فحش دادن هم میشه داستان نوشت و اگر قلم گیرا باشه نیازی به تزیین داستان با فحش یا استفاده ی ابزاری از تن و بدن شخصیت ها برای جذاب کردنش نیست. این هم یکی از تفاوت های قلم جناب دولت آبادی و جناب ابراهیمی هست. قلم جناب ابراهیمی بسیار پخته تره و نیازی به تزئینات اضافه نداره. ازکتابی با این شهرت انتظار ایرادات نگارشی نداشتم!
زری
دوست عزیز اگه میخوای نظر دیگران رو در مورد شاهکار بودن این کتاب درک کنی باید کل ده جلد رو بخونی.بعد از خوندن این کتاب سلیقه من خیلی تغییر کرد دیگه نمیتونستم رمان های سطح پایین رو بخونم.این کتاب بهترینه.
fereshteh
سالها پیش یعنی ۲۹ سال پیش این کتاب رو خریدم ۱۰ جلد ، اونم به اسرار فروشنده ی کتابفروشی و تاکید زیاد که از خواندنش پشیمون نمیشید ، منم خریدم ۱۰ جلدشو ، جلد اول رو که شروع کردم مثل شما جذبش نشدم چون واژه هاش برام یکم دیر هضم بود ، همراه کتابها یه دفترچه ترجمه ی لغات بود ، همراه با خواندن کتاب هرکجا برام نامفهموم بود از کتابچه ی لغاتش استفاده کردم ، خوندمش ، هرچی جلوتر میرفتم جدابیتش برام بیشتر میشد طوریکه دلم نمیومد کتابو زمین بزارم ، بعداز اینکه هر۱۰ جلد رو تموم کردم ، دوباره از اول شروع بخوندن کردم اینبار عمیقتر و دقیقتر ، میخوام بگم شاید بیش از ۴۰۰۰جلد کتاب داشته باشم وبدون اغراق میگم ، کلیدر جزیکی از زیباترین کتابهاییکه حاضرم بارها بخونمش واز خوندنش سیر نشم 😊😊توصیه میکنم دوباره بخونید اینبار دقیقتر و با فکر باز 🤗پشیمون نمیشی
Kamal Khaledi
سلام ده سال پیش خوندمش جلد دهم رو که تموم کردم جلد یک رو برداشتم و شروع کردم به خوندن نفهمیدم کی رسیدم به اخر برا من یکی از بهترین هاس
nasrindehghan0900nnnnnn
بهترین کتابی که تو عمرم خواندم و کلی حس خوب ازش میگیرم
fariid
توجه کنید که این نسخه همون نسخه ایه که بصورت پالتویی چاپ شده که قبلا 75 تومن بود الان شده 150 تومن و با جلد گالینگور که 225 تومنه از نظر صحافی (نه محتوا) فرق داره. طاقچه خیلی گرون قیمت گذاری کرده انصافا
0
Mahsa Nikan Far
بهترین رمانی که تا به امروز خواندم... عالی... فوق العاده آقای محمود دولت آبادی هم که دیگه نیازی به تعریف ندارن فوق العاده هستند...
۱۱۱۱۱۱
خان چیزی نگفت، کمی مکث کرد و بعد رفت. در همان فاصله کم تا به طویله برسد فکر کرد که مقصّر اصلی خودش است. اگر همان روز اول که مینا برایش گفت شاپور دست روی بلور بلند کرده عکس العمل نشان می داد چنین نمی شد. یا بدتر، اگر در طی سالها قبل شخصیت دختر را پایین نمی آورد الان دیگر ملّا جراءت نمی کرد تا درشت حرف بزند. بایار با اشاره خانجان به دنبال خان رفت و در طویله را باز کرد. خان ایستاد، نفس عمیقی کشید تا شاید از التهابی که در وجودش زبانه می کشد کاسته شود. سپس داخل شد. بایار هم پشت سرش داخل آمد و در را بست. شاپور با چشمانی بهت زده در وسط طویله ایستاده بود و نفس نمی کشید. خان به آرامی به او نزدیک شد. شاپور تحمل نگاه برّاق خان را نداشت پس به زمین نگاه کرد. اما خان ترکه چرمی اسبش را در زیر چانه شاپور گذاشت و سرش را بالا آورد، طوری که هر دونفر چشم در چشم شدند. شاپور از ترس، صورتی معصوم پیدا کرده بود که خان پرسید: ترسیدی؟ شاپور جوابی نداد. خان دوباره پرسید: اینی که زیر چانه ات گرفتم نامش چیست؟ شاپور آب دهانش را قورت داد و گفت: ترکه شلاق. خان پرسید: با ترکه شلاق چکار می کنند؟ شاپور آرام گفت: اسب را می زنند. خان گوشش را نزدیک آورد و شماتت وار گفت: نشنیدم چه گفتی، دوباره بگو. شاپور وحشت زده گفت: اسب را می زنند آقا. خان مستقیم به صورت او نگاه کرد و گفت: پس تو چطور جرات کردی با ترکه شلاق اسبت دختر مرا بزنی؟ بایار از جمله خان جا خورد. قدمی جلو آمد تا شاید خان حرفی را که زده دوباره بگوید و او مطمئن شود که درست شنیده. در طی ده سال گذشته این اولین بار بود که محمدعلی خان در جملاتش از بلور به عنوان دخترش یاد می کرد. شاپور چون جوابی نداد خان معطل نکرد، نوک ترکه را روی سینه او گذاشت و هل داد. پسر ناچاراً قدمی به عقب برداشت، آنوقت خان در یک لحظه ترکه را بالا برد و محکم به شانه اش کوبید. پسر حسام خان از درد، صورتش مچاله شد و با دست مخالف محل ضربه را محکم گرفت. خان گفت: پوست دخترها ظریف است و نازک، پس کمی محکم تر زدم تا عدالت برقرار شود. خواستم همان دردی را که دخترم تحمل کرده تو هم تجربه کنی. سپس دستانش را به پشت کمرش زد و با صدایی آمرانه و محکم گفت: ضمناً،،، در که باز شد گورت را گم می کنی و برای هرگز اطراف عمارت من پیدایت نمی شود. من اینجا سگ دست تو نمی دهم پسر حسام چه برسد به دختر. وقتی رفتی به تفنگچی هایم می سپارم تا هرکدامشان فشنگی به نامت مسلح کنند، یادت باشد که اگر یک بار دیگر به بلور نزدیک شوی پدرت باید برای تحویل گرفتن جنازه ات بیاید. ادامه سکوت باعث شد تا بایار در را باز کند. خان با همان صلابت گفت: می توانی بروی. شاپور ابتدا آرام و بعد مثل گربه ای که از تله فرار کرده باشد به محوطه حیاط رفت. سر درگم و گیج اسبش را پیدا و تا درب عمارت دوید. از آنجا بر روی حیوان نشست و به تاخت رفت. خان که از طویله بیرون آمد برای چندلحظه ای صدای داد و فریاد ملّا در زیر چوب و فلک قطع شده بود. پیگیر که شد جاوید یکی از مردان عمارت گفت: مُقُر آمده آقا، آنچه را که می خواستید گفت. تشریف بیاورید تا حرف هایش را بشنوید. تمام آن روز را محمدعلی خان از عمارت خارج نشد. انگار که تکلیفش روشن شده باشد آرام بود. پس بر روی همان تخت مخصوص خودش چرت می زد. خانجان ناهار را برایش کباب گرفت و با برنج کته پذیرایش شد. بعد آن هم کمی در محوطه عمارت قدم زد و سپس به خواب بعدازظهر رفت. همه می دانستند که حسام خان به زودی سروکله اش پیدا می شود و احتمالاً دلیل اینکه ارباب در عمارت مانده برای این است تا وقتی حسام می آید آنجا بدون بزرگتر نباشد. خان که از خواب بعدازظهر بیدار شد دستور داد همه جور وسائل پذیرایی را بر روی تختش آماده کنند. محوطه را آب بپاشند و غیر از تفنگچی ها مابقی یا مرخص شوند و یا در عمارت بمانند و بیرون نیایند. زهر آفتاب ظهر هنوز گرفته نشده بود که خبر دادند سه سوار اجازه ورود می خواهند. خان بدون اینکه از جایش تکان بخورد اجازه ورود داد. خانجان هم به همراه مینا در ایوان طبقه بالا صندلی گذاشتند و نشستند طوری که اگر صحبتی می شد می توانستند کلمه به کلمه را بشنوند. سه سوار به آرامی وارد شدند و دوتای آنها در میان محوطه ایستادند. نفر سوم که پیشتر آمد همان شرف الدین حسام، پدر شاپور بود. مردی حدود ۵۰سال، لاغر اندام با صورتی استخوانی. سبیل های سفید از بناگوش در رفته و با هیبتی بسیار باوقار و موءدب. لباس هایش آنقدر خوش دوخت بود که با وجود لاغری ذاتی، اندامش را متناسب نشان می داد. خرامان خرامان نزدیک رسید و ایستاد. محمدعلی خان اما از جایش تکان نخورد. بی حوصله بدون اینکه حسام را نگاه کند خودش را به خوردن چای مشغول کرد. حسام گفت: می بینم شمشیر را از رو بسته ای محمدعلی. به استقبال نمی آیی و بفرما نمی زنی؟ خان که از حسام کم سن و سال تر اما از بابت ابهت و ثروت یک سروگردن از او برتر بود با بی حوصلگی بدون کلامی با حرکت دست به خان زیده بفرما زد. بایار بفرمای خان را که دید نزدیک آمد تا اسب حسام را بگیرد. حسام خان پایین آمد و پس از سپردن دهنه اسبش به بایار بر روی تخت و همانجایی که محمدعلی خان بفرما زده بود نشست. محمدعلی خان با حرکاتش کاملاً به خان زیده فهمانده بود که دلخور است و از طرفی او هم بابت اینکه پسرش کتک خورده و تحقیر شده بود حالی طلبکارانه داشت، پس همانطور که شلوارش را می تکاند گفت: بی مقدمه حرفم را می زنم، حوصله و وقت صغری کبری هم ندارم. نگاه محمدعلی خان کرد و ادامه داد: وقتی برای ازدواج پسرم به دنبال دختر مناسب می گشتم از دختر شما بهتر پیدا نکردم. من دختر شما را به واسطه خلق و خوی جنابعالی انتخاب کردم . احوالات سنجیده شما مرا ترغیب کرد که اجازه بگیرم برای خواستگاری. اما امروز وقتی پسرم را کتک خورده و تحقیر شده دیدم دلخور شدم. من که پدرش باشم تا به حال دست به روی این پسر بلند نکردم ولی شما امروز گویا او را کتک زدید. این خارج از رسم جوانمردی و ادب است آقا. نجابت کردم و قبل از هر تصمیمی آمدم تا رودرو صحبت کنیم. آمده ام بگویم که نمی توانم جواب این بی حرمتی شما را هضم کنم. آمده ام که شما یا بگوئید نزده اید و یا دلیل موجه داشته باشید. شما مرا می شناسید، خان زیده کسی نیست که جواب بی حرمتی را ندهد. منتظرم توضیح بدهید، بی پرده و واضح. ندیمه آمد و چای تعارف کرد. خان زیده از برداشتن چای سرباز زد. محمدعلی خان استکانی چای از داخل سینی تعارفی برداشت و جلوی حسام گذاشت و سپس پرسید: شما چند دختر دارید حسام خان؟ حسام که از بی ربط بودن سوال محمدعلی جا خورده بود گفت: سه دختر. خان گفت: پسرها آفریده شده اند تا گاهی کتک بخورند و اینطوریست که بزرگ و مرد می شوند. اما به من بگو ببینم خان، من اگر دخترتان را کتک می زدم چکار می کردید؟ خان زیده که گویا احساس کرده بود محمدعلی با سوالات بی ربط قصد توهین دارد با صورتی برافروخته گفت: دستتان را قلم می کردم آقا. محمدعلی خان سریع گفت: آفرین، کار خوبی می کردید. اما من دست پسر شما را قلم نکردم، نجابت کردم و دقیقاً جواب همان ضربه ترکه ای را دادم که به شانه دختر من کوبیده بود. حسام کمی سردرگم شد و پرسید: از کدام ضربه حرف می زنید؟ محمدعلی گفت: همان ضربه ای که پسر شما مثل بزدل ها به دختر من حواله کرد و جراءت نداشت تا واقعیت را برایتان بگوید. سپس روبرگرداند و با غیض ادامه داد: ضربه ای که تورم و رد خراشیدگی آن هنوز بر شانه دخترم به جا مانده. حسام کمی مردد گفت: من این را نمی دانستم. محمدعلی گفت: شما خیلی چیزها را نمی دانی آقا. شما ۹روز مشقت دختر مرا نمی دانی، آزار و اذیت پسرتان را و ۹روز زبان به کام گرفتن مرا خبر نداری. حالا آمده ای و می گویی که چرا پسرم را کتک زدی؟ حسام خان، پسر شما ارزش کتک زدن هم ندارد اما امروز صبح غلطی کرد که ناچار شدم کتکش بزنم. حسام که از درشت گویی های محمدعلی خون به صورتش افتاده بود گفت: چکار کرده؟ محمدعلی با مکثی کوتاه همچنان به صورت او نگاه کرد و آمرانه گفت: فراموش کن، بگذار نگویم. حسام بلافاصله با صدای بلندتری گفت: بگو دیگر می خواهم بدانم چکار کرده. محمدعلی خان کمی به سمت حسام خم شد و آرام گفت: اگر بگویم باید جوابگو باشی. حسام کمی معطل ماند اما ناچاراً گفت: معما نباف خان، بگو ببینم چکار کرده. خان دوباره به پشتی تکیه داد و سپس به بایار اشاره کرد. بایار رفت به سمت طویله، قبل از آن جاوید ملّا را بیرون آورد و به دست بایار داد. او هم پیرمرد را گرفت و تا پای تخت خان خرکش کرد. محمدعلی به حسام گفت: این مردک را می شناسی؟ حسام نگاه کوتاهی به ملّا انداخت و گفت: نخیر، نمی شناسم. محمدعلی ضمن اشاره به پیرمرد گفت: ایشان مکتب دار فومن است. به بچه های اعیان این اطراف درس می دهد. چون با بزرگان سروکار دارد فکر کرده که کسی شده، آنقدر که امروز صبح با دستانش ناموس عمارت مرا کشان کشان با سروصدای زیاد به اینجا آورده و جلوی چشم جمعیت بی آبرویی کرده. محمدعلی نگاه حسام کرد و تاکید وار گفت: بی آبرویی کرده آقا، در حیاط عمارت من و جلوی چشم رعیت. حسام که کلافه شده بود گفت: خوب غلط کرده مردک، من جای شما بودم گردنش را می شکستم اما این چه دخلی به پاسخگویی من دارد؟ محمدعلی گفت: ولی من انتظار دارم تا شما گردن مسبب این کار را بشکنی. حسام گویا نمی توانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده گفت: مسببش کیست؟ خان به بایار اشاره زد و او هم با یک پس گردنی به ملّا گفت: حالا دوباره هرچه را گفتی تکرار کن. ملّا رو به حسام خان بلادرنگ با حالی نزار گفت: من آقا زاده شما را می شناسم. یادتان باشد چهار روز پیش به دعوت ایشان به عمارتتان آمدم. در حیاط عمارت از من پذیرایی کردید. آنروز اتفاقاً وقتی پسرتان مرا به شما معرفی کرد شما بابت داماد شدن پسرتان سرخوش بودید. آقازاده به شما گفت که می خواهد از من کمک بگیرد و من چون تایید شما را می خواستم، شما گفتید که مشکلی نیست، هرکاری که پسرم گفته انجام دهم. حسام خان متفکرانه گفت: بله یادم آمد، شاپور گفته بود از شما کمک بگیرد برای ساخت یک مکتب خانه در زیده، همین. ملّا وحشت زده و نالان گفت: نخیر آقا، آقازاده از من کمک می خواست برای تنبیه دختر محمدعلی خان بابت توهین به مقدسات. شما که تایید کردید و گفتید هرچه آقازاده می گوید گوش کنم فکر کردم خیری در پیش است. خواست ساکت شود که بایار محکم هولش داد، پس معذب ادامه داد: و البته یک تومان هم دستخوش دادند و گفتند کار که تمام شود یک تومان دیگر هم می دهند. حسام خان برای یک لحظه انگار متوجه شده باشد که شاپور چه کلاهی بر سرش گذاشته نفس در سینه اش حبس شد. رگ گردن و شقیقه اش به علت جهش ناگهانی خون متورم و خشکش زد. سکوتی مطلق تمام عمارت را فرا گرفت. سکوت که ادامه دار شد محمدعلی خان با صدای خشکی گفت: چایتان سرد شده خان زیده، بگویم برایتان چای تازه بیاورند؟ لحن طعنه در کلام محمدعلی آنچنان آشکار بود که باعث شد قفل دهان خشک شده حسام باز شود و طلب لیوانی آب کند. تا آب را بیاورند بایار با اشاره خان ملّا را برد تا دوباره به طویله بیاندازد. حسام اما که حالا نفسش به شماره افتاده بود عرق کرده دستی بر یقه اش برد و دکمه اش را باز کرد. لیوان آب آورده شده را برداشت و جرعه جرعه آنرا تا ته سرکشید. لیوان را زمین گذاشت و مظلومانه گفت: خدا را شاهد می گیرم که ،،، محمدعلی خان حرفش را برید و گفت: نیاز به قسم نیست آقا. مثل روز برایم روشن است که قصد شما برای همراهی با پسرتان حکماً ساخت همان مکتب خانه بوده. غیر از اگر فکر می کردم شک نکنید به جای اینکه منتظر باشم تا شما به اینجا بیائید خودم همان صبح به زیده می آمدم. اتفاق افتاده آنقدر بچه گانه و مضحک است که من از شما هیچ توضیحی نمی خواهم. همه چیز برای من روشن است و همین جا چال می شود. تنها مطلبی که باقی می ماند اینست که قرار فرداشب منتفیست. جواب من بابت خواستگاری فردا شب منفیست. خوشحال می شوم اگر دیگر پیگیر نباشید. حسام خان جوابی نداد و آرام بلند شد. خان اما تکان هم نخورد تا مثلاً بخواهد بدرقه اش کند. حسام پس از چندقدم ایستاد، سپس برگشت و در حالی که خجالت زدگی صورتش را تکیده کرده بود گفت: در باب تجارت چی؟ مراودات مالی چه می شود؟ محمدعلی خان گفت: در این فقره درب عمارت من همیشه به روی شما باز است خان. قدم به روی چشم می گذارید و شک نکنید که از شما استقبال می شود. حسام لبخند کمرنگی زد و بر روی اسبش نشست. در همان حال ناگهان به صورت اتفاقی چشمش به خانجان افتاد که در ایوان طبقه بالا نگاهش می کرد. هجوم شرم را به وضوح در صورت خان زیده می شد دید، پس طاقت نیاورد و نگاهش را دزدید. دهنه اسبش را کشید و به آرامی رفت تا اینکه از عمارت خارج و کاملاً در انبوه درختان محو شد. تب و تاب ده روز گذشته با نسیم دلچسب غروب دم آرام آرام به خنکی نشست. خان آرامش خاصی داشت. خانجان رضایت در درونش موج می زد و به شوهرش افتخار می کرد. آنقدر که بابت ترش رویی های روزهای گذشته خجالت زده بود. کمتر در پیش چشم محمدعلی آفتابی می شد چون معذّب بود اما منتظر بود تا شب هنگام وقتی باهم تنها می شوند همسرش را نوازش کند و رابطه کمرنگ شده را رنگ و لعابی تازه ببخشد. مینا هم راضی بود. آنقدر که شوخی هایش با اهل خانه از سر گرفته شد و دوباره صدای قهقهه خنده هایش فضای عمارت را پر کرد.
cima
من زمانی که نوجوون بودم خوندم همیشه فکر میکردم بهترین کتابیه که خوندم بعد از کلیدر خیلی از کتابای دولت ابادی رو امتحان کردم اما هیچ کدوم قابل مقایسه باهاش نبودن
ا
نون نوشتن هم خیلی قشنگه من بیشتر از کلیدر دوسش داشتم
عرف
کلیدر مگه جدید نیست؟؟؟

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه