بریدههایی از کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ
۳٫۷
(۵۲)
از نظر شوخوف، قضیه خیلی ساده بود. اگر حکم دادگاه را امضا نمیکرد، کلکش را درجا میکندند. اما اگر امضا میکرد، میتوانست باز هم مدتی زنده بماند. پس آن را امضا کرد.
مانی
در پرونده جرم او مشخص بود. به اعتراف خودش به قصد خیانت در برابر دشمن تسلیم شده بود، و با دستورهایی که آلمانها به او داده بودند به میهنش بازگشته بود. اما اینکه آلمانها چه دستوری به او داده بودند، موضوعی بود که نه خودش از آن خبر داشت و نه بازجو میدانست. اما برای آنها همین کافی بود و او را به جرم «همدستی با دشمن» زندانی کردند.
مانی
قانون مثل موم توی دست مقامات نرم بود.
مانی
وقتی سرت گرم کاری بود زمان چه زود میگذشت. گذر زمان در اردوگاه همیشه آدم را به شگفتی میانداخت. چشم بههم میزدی روزها پشت سر هم گذشته بودند، اما سالها چه دیر میگذشت و زمان رهایی انگار که هرگز فرا نمیرسید.
مانی
شاید این سؤال پیش بیاید که چهچیز زندانی را وا میداشت ده سال تمام در یک اردوگاه جان بکند، مگر نمیتوانست از زیر کار طفره برود و با کمکاری روز را به شب برساند و استراحت کند؟ اما قضیه به این سادگی نبود. بالاییها گروههای کار را به همین خاطر تشکیل داده بودند. این گروهها با آنچه در «بیرون» بود، گروههای آزادی که افراد آنها هرکدام جداگانه مزد میگرفتند، فرق داشت. در اردوگاه افراد گروه، زندانیان را رودرروی یکدیگر قرار میدادند و خیال بالاییها را راحت میکردند. آنچنان که، کمکاری یک نفر به بهای گرسنگی کشیدن تمامی افراد گروه تمام میشد.
مانی
سالها زندگی در زندانها و اردوگاهها به ایوان دنیسوویچ آموخته بود که در فکر فردای خود نباشد. فکر سال بعد را نکند، نگران حال و روز خانواده خود نباشد. مقامات بالا فکر همهچیز را میکردند.
مانی
وقتی که آدم سردش باشد، نباید از کسی که جای گرم و نرمی دارد انتظار همدردی داشته باشد.
مانی
ظاهر همه مثل هم بودند ـهمه همان پالتوهای سیاهرنگ شمارهدار را بهتن داشتندــ اما زیر آن پالتوها آدمها با همدیگر فرق میکردند.
مانی
جوانکی را دید که پیش از خوردن غذا روی سینه خود صلیب کشید. حتمآ اهل اوکراین غربی و آدم تازهواردی بود. روسها حتی یادشان نمیآمد که با کدام دست روی سینه خود صلیب بکشند.
مانی
کار داریم تا کار. قضیه دو طرف دارد. اگر قرار باشد برای آدم کار کنی آنطور که باید کارت را انجام میدهی، اما وقتی طرف الاغ بود، همان بهتر که ادای کار کردن را دربیاوری.
مانی
در اردوگاه، رفقا، قانون جنگل حکمفرماست اما حتی اینجا هم آدم میتواند زنده بماند.
مانی
زندانی حتی فکر و خیالهایش هم آزاد نیست و مدام گرفتار یک فکر سمج است. آیا آنها نانی را که لای تشک پنهان کردهام پیدا میکنند؟ امشب اسم مرا در فهرست نام بیماران وارد میکنند؟ ناخدا را به حبس مجرد میبرند؟ سزار آن زیرپیراهن پشمی را از کجا آورده بود؟ حتمآ سبیل کسی را توی انبار چرب کرده، وگرنه از کجا ممکن است آن زیرپیراهن به دست او رسیده باشد.
وحید
شاید این سؤال پیش بیاید که چهچیز زندانی را وا میداشت ده سال تمام در یک اردوگاه جان بکند، مگر نمیتوانست از زیر کار طفره برود و با کمکاری روز را به شب برساند و استراحت کند؟ اما قضیه به این سادگی نبود. بالاییها گروههای کار را به همین خاطر تشکیل داده بودند. این گروهها با آنچه در «بیرون» بود، گروههای آزادی که افراد آنها هرکدام جداگانه مزد میگرفتند، فرق داشت. در اردوگاه افراد گروه، زندانیان را رودرروی یکدیگر قرار میدادند و خیال بالاییها را راحت میکردند. آنچنان که، کمکاری یک نفر به بهای گرسنگی کشیدن تمامی افراد گروه تمام میشد. («تو کثافت سهم کارت را انجام نمیدهی، و آنوقت من باید بهخاطر تو گرسنگی بکشم. پس کار کن، حرامزاده!»)
المص
پس بالأخره بالاها خدایی هست. صبر و تحمل زیادی دارد، اما وقتی که صبرش تمام شد، دیگر هیچچیز جلودارش نیست.»
AS4438
زندانی حتی فکر و خیالهایش هم آزاد نیست و مدام گرفتار یک فکر سمج است. آیا آنها نانی را که لای تشک پنهان کردهام پیدا میکنند؟
AS4438
صلیب کشیدم و گفتم، پس بالأخره بالاها خدایی هست. صبر و تحمل زیادی دارد، اما وقتی که صبرش تمام شد، دیگر هیچچیز جلودارش نیست.»
mojtaba.bp
او همیشه میخواست دل مردم را به دست بیاورد، اما چیزی از این کار عایدش نمیشد.
mojtaba.bp
شوخوف گفت: «باید ظهر شده باشه، خورشید درست بالای سرِ ماست.»
صدای ناخدا شنیده شد که گفت: «اگر اینطور باشد، ساعت یک بعدازظهر است، نه دوازده.»
شوخوف پرسید: «چطور؟ از هر آدم ریشسفیدی که بپرسی به تو میگوید که ظهر خورشید کجاست.»
ناخدا با پرخاش گفت: «این حرف مال زمان همان ریشسفیدهاست. حالا قانونی گذراندهاند که میگوید خورشید که به وسط آسمان میرسد ساعت یک بعدازظهر است.»
«کی این قانون را گذرانده؟»
«حکومت شوراها!»
ناخدا با زنبه بیرون رفت. شوخوف حوصله جروبحث با او را نداشت. چطور ممکن است؟ یعنی حرکت خورشید هم از آنها فرمان میبرد؟
benyamin parang
اگر قرار باشد برای آدم کار کنی آنطور که باید کارت را انجام میدهی، اما وقتی طرف الاغ بود، همان بهتر که ادای کار کردن را دربیاوری.
Parinaz
دعاها مثل شکایت کردن پیش بالاییهاست، یا به گوش کسی نمیرسد و یا اگر رسید، میگویند اعتراض وارد نیست
شراره
حجم
۱۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
۴۶,۲۰۰۳۰%
تومان