بریدههایی از کتاب یک ثانیه تا مرگ
۴٫۰
(۲۷۹)
برو و این را بدان که من هیچ وقت تو را نمیبخشم و هر لحظه برایت آرزوی مرگ خواهم کرد.»
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
خطر بر احساساتش حاکم بود گفت: «اینها انسان نیستند فقط شبیه انسانها هستند، هیچکس اینجا انسان نیست، همه دروغ است، خانهها و بچهها و درختهای سوخته، همه دروغ هست، دنیای من، همجنسهای من، هیچ وقت با این دنیای دروغین و پوچ یکی نمیشه، باید قوی بود، باید بازی را تمام کنم و هدیه تولد جولیا را بهش بدم، نمیتونن منو اینجا نگه دارن، برمیگردم، برمیگردم پیش مادرم هرچند که او مرا متولد نکرد.»
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
نفس عمیقی کشید و به خود قولی داد. که برای تمام کردن این بازی دیگر نترسد، او به خود قول داد که دیگر از هیچ اهریمنی نترسد و مانند شخصیتهای داستانهای ترسناک شجاع باشد و به شجاع بودن خود افتخار کند. یا باید نمیترسید یا باید میمرد.
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
فقط یک ثانیه تا مرگش مانده بود .... یک ثانیه تا مرگ ...
✍︎☕︎☘︎♫︎♪ 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦♪♫︎☘︎☕︎✍︎
ناجی این اسم را زمانی برای این جور آیینهها گذاشته بود که برای اولین بار داشت داستانی خیالی را میخواند. آخر او علاقهٔ زیادی به داستانهای
sana
دخترک با دقت به ساعت نگاه کرد، دیگر آخرهایش بود، داشت تمام میشد. صدایی، ناجی را به خود جلب کرد: «از لباست خوشت میاد؟ روح زیبا؟!»
ناجی به لباسش نگاه کرد، تا به حال حتی یک ذره هم به آن دقت نکرده بود، عجیب بود! حتی یک ذره هم پاره نشده بود. صدای اهریمن بلند شد: «میدونی توش چیه؟!»
ـ چی داری میگی؟
ـ میدونی چرا شیاطین، روحت را اشغال نکردند؟
ـ روحم؟!
ـ میدونی چرا تا به حال از گرسنگی و تشنگی جسمت را از دست ندادی و به زبون خودتون نمردی؟!
دخترک ذرهای از او نمیترسید و انگار همه چیز عادی بود. با تعجب گفت: «منظورت چیست ابلیس»
ـ دلیل تمام اینها مادهٔ موجود در لباسته، آدمیزاد!
ناجی خوب به لباسش نگاه کرد و بعد از مدتی به خودش آمد و گفت: «مادر و پدر من کجا هستن؟!، از من چی میخوای
sahar
عروسک زیبا باید زنده میماند، باید زنده میماند. تکهای از لباسش را مانند رویایش به سرش بست.
☆rose☆
ناجی با چشمان درشت و سبزش درخت را از بالا تا پایین نگاه کرد اما هیچ چیز خاصی جز چوبی بزرگ و مرده ندید.
sana
«فرض کن مدتی زیادی در تاریکی به صورت اهریمنی خیره شوی و جز صدای نفسهای خودت و صدای اهریمن، صدای دیگری به گوش نرسد و هیچ راه دیگری نداشته باشی! چه حالی بهت دست میدهد!؟»
ya ali
ر شبی سیاه و کثیف که صدای گریهٔ بچههای گرسنه و بیسرپرست همه جا را برداشته بود، پدر و مادری به دلیل فقر بچهٔ یک روزهشان را سر راه گذاشتند. شاید آن طفل هزارمین کودکی بود که در آن سال والدیناش را از دست داده بود.
M121
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
قیمت:
رایگان