کتاب گدا
۳٫۶
(۳۲۵)
پای ماشینها که رسیدیم به یکی از شوفرا گفت «پدر، این پیرزنو سوار کن و شوش پیادهش بکن، ثواب داره.»
برگشت و رفت، خداحافظیم نکرد، دیگه صداش نزدم، نمیخواست بفهمند که من مادرشم.
fateme
دیگه گشنهم نمیشد، آب، فقط آب میخوردم، گاهی هم هوس میکردم که خاک بخورم، مثل اون حیوون کوچولو که وسط برهها نشسته بود و زمین رو لیس میزد.
sana.s.s
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا میکرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف میزد، شمایل حضرت باهام حرف میزد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف میزدند، یه روز بچههای سیدعبدالله رو دیدم که خبر دادند خالهشون مرده، من میدونستم، از همه چیز خبر داشتم.
yas
گفتم «از بیابونا میام و دنبال کار میگردم.»
گفت «تو با این سن و سال مگه میتونی کاری بکنی؟»
گفتم «به قدرت خدا و کمک شاه مردان، کوه روی کوه میذارم.»
گفت «لباس میتونی بشوری؟»
~یا زهرا(س)~
بقچهمو باز کردم و اول نون خشکهها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه، کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.
⚖️وکیل بعد از این⚖️
یه روز بیخبر رفتم خونهی امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمع بودند، سیداسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم میکردند، هیشکی منو ندید، باهم کلنجار میرفتند، به همدیگه فحش میدادند، به سر و کلهی هم میپریدند، جوادآقا و سیدعبدالله با هم سر قالیها دعوا داشتند، و امینه زارزار گریه میکرد که همهی زحمتا رو اون کشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم که صدام میکرد، یهدفعه کمال منو دید و داد کشید، همه برگشتند و نگاه کردند، و بعد آروم آروم جمع شدند دور من، جوادآقا که چشماش دودو میزد داد کشید «میبینی چه کارا میکنی؟»
من دهنمو باز کردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تکیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه کردند.
جوادآقا گفت «بقچهتو وا کن، میخوام بدونم اون تو چی هس.»
امینه گفت «سید خانوم بقچهتو وا کن و خیالشونو راحت کن.»
جوادآقا گفت «یه عمره سر همهمون کلاه گذاشته، د یاالله زود باش.»
بقچهمو باز کردم و اول نون خشکهها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه، کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.
کایلو
از جوادآقا میترسیدم، از سیدمرتضی میترسیدم، از بیرون میترسیدم، از اون تو میترسیدم. به ک
تنفس صبح
کمال بهم گفت همه میدونن که من تو گداخونهام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت که من میتونم از راه آب در برم، بعد خواست کفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بکنند، من از جوادآقا میترسیدم، از سیدمرتضی میترسیدم، از بیرون میترسیدم، از اون تو میترسیدم. به کمال گفتم «اگر خدا بخواد میام بیرون.»
کایلو
دیگه کاری نداشتم، همهش تو خیابونا و کوچهها ولو بودم و بچهها دنبالم میکردند، من روضه میخوندم و تو یه طاس کوچک آب تربت میفروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام کنده شده بود و میسوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام در بیاد، تو قبرستون میخوابیدم، گرد و خاک همچو شمایلو پوشانده بود که دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنهم نمیشد، آب، فقط آب میخوردم، گاهی هم هوس میکردم که خاک بخورم، مثل اون حیوون کوچولو که وسط برهها نشسته بود و زمین رو لیس میزد. زخم گندهای به اندازهی کف دست تو دهنم پیدا شده بود که مرتب خون پس میداد، دیگه صدقه نمیگرفتم،
کایلو
سید گفت «آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی میکردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه کاریه میکنی؟»
من هیچ چی نگفتم. سید پرسید «واسه خودت جا خریدی؟»
گفتم «غصهی منو نخورین، تا حال هیچ لاشهای رو دست کسی نمونده، یه جوری خاکش میکنن.»
بغضم ترکید و گریه کردم، سیداسداللهم گریهش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید «واسه چی گریه میکنی؟»
گفتم «به غریبی امام هشتم گریه میکنم.»
کایلو
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۴۶
تعداد صفحهها
۲۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۴۶
تعداد صفحهها
۲۵ صفحه
صفحه قبل
۱
صفحه بعد