بریدههایی از کتاب کلکسیونر
۳٫۷
(۲۰۵)
نمیدانی که من هم احساسات عمیقی دارم، فقط نمیتوانم ابرازشان کنم، آنطور که تو میتوانی. چون نمیتوانی احساساتت را بیان کنی دلیل نمیشود عمقی ندارند.
niyaa
دوست دارم شبیه برت موریزو نقاشی کنم، منظورم با رنگها و فُرمهایش یا هر چیز فیزیکی دیگر نیست، با بیآلایشی و نورش. نمیخواهم زیرک باشم یا بزرگ یا «برجسته»، دوست ندارم تحلیلهای مردانهٔ زمخت از آثارم کنند. دوست دارم آفتاب را بر چهرهٔ کودکان نقاشی کنم، یا چند گل را در یک پرچین یا یک خیابان را بعد از باران آوریل.
جوهرشان را، نه خودشان را. شنای نور بر کوچکترین چیزها.
Eli N
«قیافهت رو اینجوری نکن. چیزی که درونته و من ازش میترسم، چیزیه که خودت از وجودش خبر نداری.»
Eli N
«عاشق کمالم، عاشق هر چیزی هستم که ایستا نیست، راکد نیست
amirkalan
یکریز از نفرتش از تمایز طبقاتی حرف میزد ولی حاضر نبود به من اجازهٔ اظهارنظر بدهد. لحن حرف زدن آدمهاست که دستشان را رو میکند نه خودِ چیزهایی که میگویند.
فراز
نمیتوانست بفهمد که حیوانکی ژانلویی دوستم دارد و البته از نظر جنسی مجذوبم شده، ولی یک چیز دیگر هم بود، خجالتی بودنش نه؛ عزمش برای کشیش شدن و درعینحال زندگی کردن. تلاشی طاقتفرسا برای کنار آمدن با خود. شبیه از بین بردن تمام نقاشیهای عمرت و از نو شروع کردن. فقط اینکه باید هر روز این کار را میکرد. هربار که دختری را میدید و از او خوشش میآمد.
ZarH2080
در سایه خوابیدیم، بلند شدیم و از لابهلای برگها به آسمان آبی کُبالتی خیره شدیم و فکر کردیم همهچیز چهقدر ناممکن است برای نقاشی، یک رنگدانهٔ آبی نمیتواند خودِ نور آبی زندهٔ آسمان باشد. یکآن حس کردم دوست ندارم نقاشی کنم، نقاشی فقط خودنمایی بود، مسئله تجربه کردن بود، تجربه کردن تا ابد.
خورشید زیبای پاکیزه بر ساقههای خونرنگ.
ZarH2080
عجیب بود، در سکوت روبهروی هم نشسته بودیم و حسی داشتم که قبلاً یکی دوبار تجربهاش کرده بودم، یکجور احساس نزدیکی مریض و غیرعادی به او، عشق یا کشش یا همدردی نه، بههیچوجه. یکجور گره خوردن سرنوشت. مثل دو کشتیشکسته در یک جزیره، یک قایق، که در هیچ حالتی نمیخواهند با هم باشند. ولی با هماند.
غم زندگیاش را حس کردم، بیاندازه. غم زندگی عمهٔ بینوا و دخترعمه و بستگانشان در استرالیا. سنگینی پُرملال لاعلاج غم عظیمشان را. شبیه نقاشیهای هنری مور از آدمهای داخل تونلِ مترو، زمان حملهٔ هوایی آلمانها. کسانی که هرگز نمیبینند، نمیرقصند، نقاشی نمیکشند، با موسیقی گریه نمیکنند، دنیا را، باد غرب را حس نمیکنند. کسانی که هرگز به معنای واقعی وجود نداشتهاند.
ZarH2080
در سنوسال تو آدم سرشار از انواعواقسام ایدهآلهاست. تو فکر میکنی چون من گاهی میتوانم در آثار هنری سره را از ناسره تشخیص بدهم پس لزوماً باید آدم پرهیزگاری باشم. ولی من نمیخواهم پرهیزگار باشم. جذابیت من (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد) برای تو صرفاً صراحتم است. و تجربه. نه خوبی. من آدم خوبی نیستم. از نظر اخلاقی شاید حتی از تو جوانتر باشم. میتوانی بفهمی؟
داشت همان چیزی را میگفت که خودم حس میکردم. من خشک بودم و او منعطف، و باید برعکسِ این میبود. همهٔ تقصیرها از من بود.
ZarH2080
خیلی حسودیام شد. کاری کردند حس کنم از آنها پیرترم. عین بچههای تخس رازشان را از من مخفی کرده بودند و کیف میکردند. دیگر نمیتوانستم جی.پی. را ببینم. یک شب به خانهٔ کارولین تلفن کرد و با من حرف زد. از لحنش برنمیآمد احساس گناه کند. گفتم سرم شلوغتر از آن است که بتوانم او را ببینم. حاضر نبودم آن شب بروم خانهاش، به هیچ قیمتی. اگر اصرار هم میکرد پایم را آنجا نمیگذاشتم. ولی وقتی دیدم میخواهد گوشی را بگذارد، گفتم فردا سری به او میزنم. بدجور دلم میخواست بفهمد رنجیدهام. از پشت تلفن نمیشود رنجیده شدن را به کسی فهماند.
ZarH2080
برایش مهم نیست چه میگویم یا چه حسی دارم، احساساتم برایش بیمعنایند، فقط در اختیار داشتنم برایش مهم است.
میتوانم کُل روز سرش داد بزنم و بهاش بدوبیراه بگویم، اصلاً برایش اهمیت ندارد. این منم که میخواهد، ظاهرم، بیرونم؛ نه احساسات و ذهن و روح و نه حتی تنم. هیچچیز انسانیام را نمیخواهد.
او یک کلکسیونر است. این چیزِ بزرگِ مُردهٔ درونش است.
ZarH2080
گفت خیلی زنده و خوشپرداخت است، نمیتوانم جزئیات به تو بگویم. ولی این هنر روح ندارد. عضوی از بدنت نیست. انتظار ندارم در این سن بفهمی چه میگویم. اینها را نمیشود درس داد. یا یک روز بهاش میرسی یا نمیرسی. در اسلِید به تو بیان شخصیت یاد میدهند، شخصیت به معنای کُلی. ولی هر چهقدر هم در ترجمهٔ شخصیت به خط یا رنگ مهارت پیدا کنی، اگر شخصیتت ارزش ترجمه شدن نداشته باشد کُل فرآیند آب در هاون کوبیدن است.
ZarH2080
کلمات خیلی خاماند، بیاندازه بدوی در قیاس با طراحی و نقاشی و مجسمهسازی. «من روی تختم نشستم و او کنار در و حرف زدیم و سعی کردم متقاعدش کنم از پولش برای فرهیختن خودش استفاده کند و او گفت این کار را میکند ولی من حرفش را باور نکردم.» عین یک رنگمالی شلخته. عین نقاشی کشیدن با یک تکهگرافیت شکسته.
همهٔ اینها گمان من است.
باید جی.پی. را ببینم. ده کتاب اسم خواهد برد که اینها را خیلی بهتر بیان کرده.
تا چه حد از جهل متنفرم! جهل کالیبان، جهل خودم، جهل جهان. وای، میتوانم بیاموزم و بیاموزم و بیاموزم. گریهام گرفته، میخواهم خیلی چیزها یاد بگیرم.
ZarH2080
وقتی از کلمات استفاده میکنی. چیزهایی از قلم میافتند. شکل نشستن کالیبان، شقورق ولی با سرِ خم، چرا؟ خجالت؟ برای اینکه اگر خواستم فرار کنم بپرد طرفم؟ میتوانم نقاشی کنم. میتوانم چهره و حالاتش را بکشم، ولی کلمات خیلی مستعملاند، برای توصیف خیلی چیزها و خیلی آدمها استفاده شدهاند.
ZarH2080
در سیاست و هنر و تمام مقولات دیگر از هر چیز که اصیل و عمیق و ضروری نیست بیزار باشی. تو برای چیزهای احمقانهٔ پیشپاافتاده وقت نداری. باید جدی زندگی کنی. نباید بروی سینما فیلم درپیتی تماشا کنی، حتی اگر دلت میخواهد؛ نباید روزنامههای دوزاری بخوانی، نباید اجازه بدهی رادیو و تلویزیون آشغال به خوردت بدهند؛ نباید با حرفهای صد من یک غاز وقتت را تلف کنی. از زندگیات استفاده میکنی.
ZarH2080
دوست دارم ازدواج کنم، دوست دارم بچه داشته باشم، میخواهم به خودم ثابت کنم همهٔ ازدواجها شبیه ازدواج م و ب نیستند. دقیقاً میدانم دوست دارم با چهجور آدمی ازدواج کنم، با کسی که ذهنی شبیه جی.پی. داشته باشد ولی فاصلهٔ سنیاش با من اینقدر زیاد نباشد و از قیافهاش هم خوشم بیاید. کسی که آن ضعف هولناک او را نداشته باشد. ولی بعد میخواهم از حسی که به زندگی دارم بهره ببرم. نمیخواهم مهارتم را بیهوده هدر بدهم، حیف است. میخواهم زیبایی خلق کنم. برای همین از ازدواج و بچهدار شدن میترسم. غرق شدن در دنیای خانه و خانهداری و بچهداری و آشپزی و خرید. این احساس را دارم که نسخهٔ تنبلم از چنین زندگیای استقبال میکند، یادش میرود قبلاً چهکار میخواسته بکند، و در نهایت تبدیل میشوم به یک کَلَمِ گُندهٔ مؤنث.
ZarH2080
تنها چیزی که واقعاً مهمه حس کردن و زندگی کردنِ اون چیزیه که بهش اعتقاد داری، ورای پایبندی به راحتی و آسایش خودت.
ZarH2080
من فکر نمیکنم کمپین خلعسلاح هستهای تأثیر چندانی روی دولت داشته باشه. این یکی از اولین واقعیات تلخیه که باید بپذیری. ولی ما این کار رو برای حفظ عزت نفسمون میکنیم، برای اینکه به خودمون ثابت کنیم بیتفاوت نیستیم. و برای اینکه به بقیهٔ آدمها، آدمهای تنبل غرغروی ناامید مثل تو، بفهمونیم کسهایی وجود دارند که بیتفاوت نیستند. داریم سعی میکنیم شما رو خجالت بدیم تا مجبور بشید به فکر کردن، عمل کردن.
ZarH2080
آرزو نمیکنم کاش این اتفاق نیفتاده بود. چون اگر فرار کنم آدم متفاوتی خواهم بود و به نظرم بهتر. چون اگر فرار نکنم، اگر اتفاقی هولناک بیفتد، باز هم میدانم آدمی که بودم و میماندم اگر این اتفاق نمیافتاد، آدمی نبود که الآن دوست دارم بشوم.
مثل گرما دادن سفال است. باید خطر ترک برداشتن و کجومعوج شدن را بپذیری.
فهیم
میدانستم دیگر نباید یکدیگر را ببینیم.
هیچوقت نمیتوانم درمانش کنم. چون مرضش منم.
فهیم
حجم
۲۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۱ صفحه
حجم
۲۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۱ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۵۰%
تومان