بریدههایی از کتاب فلسفه تنهایی
۳٫۲
(۱۴۵)
اما آنچه بهندرت نقل میشود ملاحظات خودِ نویسندگان آن مقاله است، زیرا آنها درباره یافتههایشان ابراز شک و تردید کردهاند و مینویسند ارقامی که درباره دامنه تنهایی اجتماعی ارائه کردهاند احتمالا بسی بیش از واقعیت امر است. کلود فیشر تأکید میکند که یافتههای این پژوهش چنان از بیخوبن با تقریبآ همه دیگر پژوهشها در این حوزه تضاد دارند، و علاوه بر این، چنان ضعفهای متدولوژیکی در آن راه یافته است که بههیچروی نباید براساس آن دست به نتیجهگیری درباره تغییرات در شبکههای اجتماعی زد.(۳۹)
:)
البته دگرگونیها در امریکا در این فاصله کم نبوده است، مثلا اینکه اکنون افرادِ خیلی بیشتری تنها زندگی میکنند، دیرتر ازدواج میکنند، خویشاوندان کمتری دارند و از اینقبیل، اما افراد اساسآ به همان اندازه قبل از نظر اجتماعی فعال هستند. شمار افرادی که میگویند از نظر اجتماعی تنها و تکافتاده هستند عملا تغییری پیدا نکرده است. اما فیشر به یک تغییر مهم و معنادار هم اشاره میکند: با آنکه امریکاییها به همان اندازه قبل در سازمانها عضو میشوند اما میزان فعالیتشان در این سازمانها کمتر شده است. (۳۷) ظاهرآ آنها به اندازه قبل دلبسته و وابسته این سازمانها نیستند.
یکی از مقالاتی که بسیار بدان استناد میشود میگوید شمار امریکاییهایی که کسی را ندارند که مسائل مهم را با او در میان بگذارند در فاصله ۱۹۸۵ تا ۲۰۰۴ سهبرابر شده است، که شامل یکچهارم کل جمعیت امریکا میشود. (۳۸) این پژوهش بلافاصله در رسانههای جمعی به فراوانی مورد بحث قرار گرفت، و ارقام ذکرشده در این پژوهش در پژوهشهای بسیارِ دیگری نقل شد.
:)
از این واقعیت که در سازمانهای خاص مورد پژوهش پاتنم عضویتها کاهش یافتهاند نمیتوان به نتیجه قاطعی رسید، زیرا دلیل آن بهسادگی میتواند این باشد که چنین سازمانهایی از نظر تاریخی عمرشان بهسر آمده بوده و سازمانهای دیگری جای آنها را گرفتهاند. در پژوهشهای جدید درباره سرمایه اجتماعی در امریکا غالبآ تغییر چندانی ملاحظه نمیشود، هرچند در برخی از این پژوهشها آمارها متنوعند و در برخی دیگر بعضآ حتی افزایش به چشم میآید. (۳۴) این فقط در پژوهش پاتنم است که منحصرآ بر کاهش سرمایه اجتماعی تکیه میشود و تصویری غمبار براساس این یافته ارائه میشود: «انحطاط زندگی عمومی»، «تضعیف سرمایه اجتماعی» و شهروندانی که «در انزوای خویش به دنبال منافع شخصی هستند». (۳۵)
درواقع دلیلی ندارد نتیجهگیری پاتنم را بپذیریم همانگونه که کلود اس.فیشر به تفصیل نشان داده است، نه کمیت روابط شخصی در امریکا از دهه ۱۹۷۰ تاکنون چندان تغییری کرده است نه کیفیت آن.
:)
پژوهشگری که شاید بیش از همه در این سالها مورد توجه قرار گرفته است رابرت پاتنم است که همین نظر را درباره تنهایی در زندگی مدرن دارد و میگوید افت شدید مشارکت در لیگهای بولینگ نشانهای از فرسایش عمومی شبکههای اجتماعی است، فرسایشی که بهنوبه خودش منجر به فرسایش سرمایه اجتماعی شده است. پاتنم میگوید درست است که امریکاییها همچنان به عضویت سازمانها درمیآیند و بیش از همیشه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، اما آنچه محسوس است فقدان «پیوندهای واقعی با افراد واقعی» است. (۳۲) مقاله و کتاب پاتنم بسیار بیشتر از پژوهشهایی که یافتههایشان در تضاد با تصریحهای پاتنم بود توجهها را به خودش جلب کرد. (۳۳) پاتنم در تحقیقاتش درباره برخی سازمانها به این نتیجه درست رسیده بود که تعداد اعضای آنها کاهش قابل ملاحظهای داشته است، اما این نکته از دیده او پنهان مانده بود که افزایشی قابل ملاحظه در شمار اعضای دیگر سازمانها هم به موازات آن کاهش رخ داده بود. واقعیت امر این است که در مجموع در میزان عضویت در سازمانها ثبات و پایداری چشمگیری دیده میشود.
:)
وقتی افراد از پیوندهای سنتیشان با همسران، خانوادهها، همسایهها، همکاران، و کلیساهایشان خلاص شدند انتظار داشتند بتوانند پیوندهای اجتماعیشان را همچنان حفظ کنند. اما اندکاندک پی بردند که پیوندها و ارتباطهای گزینشیشان، که میتوانستند بهراحتی و به اختیار خود آنها را برقرار یا فسخ کنند، احساسی از تنهایی و گمگشتگی در آنها ایجاد کرده است، و درنتیجه آرزومند روابط عمیقتر و پایدارتر شدند. (۳۱)
:)
در پژوهشهای اجتماعی درباره تنهایی نوعآ ادعا میشود که تنهایی عمدتآ نتیجه فردگرایی مدرن است. این اندیشه عملا به زمانهای بسیار دورتری، مثلا پژوهش توکویل درباره دموکراسی در امریکا در دهه ۱۸۳۰ برمیگردد. (۳۰) بهراحتی میتوان نوحهسرایی فرانسیس فوکویاما درباره وضع اسفبار جامعه معاصر را هم در همین رده جای داد:
مشکل دوم فرهنگ فردگرایی این است که درنهایت به جامعهای بدون همبستگی ختم میشود. چنین نیست که هر زمان گروهی از افراد با هم گردآیند و به تعامل بپردازند جامعه همبسته پدید آید؛ آنچه جوامع همبسته حقیقی را همبسته میکند ارزشها، هنجارها، و تجارب مشترک اعضای آنهاست. هرقدر این ارزشهای مشترک عمیقتر و در اعتقاد اعضای جامعه ریشهدارتر باشد حس همبستگی در میان این جامعه قویتر خواهد بود. اما خیلیها ظاهرآ بداهت یا ضرورت ارتباط میان آزادی شخصی و همبستگی اجتماعی را درک نمیکنند.
:)
یکی از آثاری که بالاخص در این زمینه تأثیرگذار بود کتاب جمعیت تنها (۱۹۵۰) نوشته دیوید ریسمن، نیتن گلیزر و روئل دنی بود. به دنبال انتشار این کتاب کتابهای مشابهی منتشر شدند، کتابهایی نظیر ملتی متشکل از غریبهها (۱۹۷۲) نوشته وَنس پکارد، فرهنگ خودشیفتگی (۱۹۷۹) نوشته کریستوفر لَش. در ۱۹۹۵، رابرت پاتنم مقاله «بولینگ یکنفره» را منتشر کرد که پنج سال بعد آن را به صورت کتاب درآورد و با همین عنوان انتشار داد. در ۲۰۰۹، جکلین اولدز و ریچارد اس.شوارتز کتاب امریکایی تنها و در ۲۰۱۱ شِری تِرکل کتاب تنها در کنار هم را منتشر کردند. تأثیر این کتابها از محافل دانشگاهی فراتر رفت و دامنهاش به توده گستردهتر مردم رسید، و با آنکه اطلاعات این کتابها برگرفته از جامعه امریکایی بود چنین القا شد که آنها حاوی نتیجهگیریهای مهمی برای جهان غربی درکل هستند.
:)
فردی در چنگال احساس تنهایی؟
در اکثر مطالبی که امروزه درباره تنهایی نوشته میشود، خصوصآ نوشتههای عامهپسندتر، چنین القا میشود که گویی فرد لیبرال مدرن انسانی است آزاردیده، و گرفتار تنهایی، ازخودبیگانگی، اضطراب و افسردگی. در مقالهای در مجله آتلانتیک چنین میخوانیم: «ما گرفتار ازخودبیگانگی بیسابقهای هستیم. ما هرگز تا بدین اندازه از یکدیگر منفصل و تنها نبودهایم.»(۲۸) کتابهای فراوانی هستند که میگویند ما روزبه روز منزویتر و تنهاتر میشویم، و این کتابها خوانندگان بسیاری دارند. ماکس وبر میگوید افرادْ گرفتار نوعی انزوای درونی گسترده هستند، و این موضوع را به ظهور پروتستانتیسم ربط میدهد. (۲۹) زیمل هم بهنوبه خودش تأکید ویژهای بر تنهایی فرد در شهرهای بزرگ دارد. در پژوهشهای اجتماعی دوران پس از جنگ، تنهایی ویژگی اساسی عمومی زندگی مدرن عنوان میشود و این تنهایی نوعآ به فردگرایی ربط داده میشود که طبق این پژوهشها عنصر اصلی همه انواع شُرور در زندگی مدرن است.
:)
شاید دلایلِ تنها ماندن ما مهمتر از این واقعیت باشد که ما تنها ماندهایم. رابطهای که فرد با دیگران در تنهاییاش دارد میتواند در چگونگی تجربه این وضع بسیار تعیینکننده باشد. فرد ممکن است تنها باشد چون انتخاب کرده است که تنها بماند یا به این دلیل که از اجتماع رانده شده است. در حالتِ نخست این تنهایی تجربهای مثبت است و در حالتِ دوم تجربهای دردناک. اگر افزایشمِ شمارِ تکزیستان وابسته افزایشمِ شمارِ افرادی میبود که تکزیستی را انتخاب کرده بودند، آنگاه میشد انتظار داشت که شِکوه و شکایت از احساس تنهایی افزایش پیدا نکند. بنابراین ثبات در میزان احساس تنهایی را میتوان با این واقعیت توضیح داد که تکزیستی یک شیوه انتخابی برای زندگی است.
:)
بهنظر میرسد امروزه تکزیستان در قیاس با آنهایی که با دیگران زندگی میکنند نیازِ کمتری به وابستگی و دلبستگی به دیگران دارند، و درضمن نه میزانِ رضایتِ آنها از زندگی کمتر است نه میزانِ احساسمِ تنهاییشان بیشتر. (۲۶) البته این، با توجه به اینکه افرادی که تنها زندگی میکنند نوعآ از احساس تنهاییشان شکایتِ بیشتری دارند، بهنظر شگفت میآید. (۲۷) اکثرِ آدمها بلافاصله فرض را بر این میگذارند که افزایش شمار تکزیستان همراه با افزایشی برابر در شمار افرادی خواهد بود که احساس تنهایی میکنند، اما پژوهشهای تجربی در زمینه دامنه احساسمِ تنهایی چنین چیزی به ما نمیگوید. اعداد و ارقامِ مربوط به احساس تنهایی در طولِ دورهای که این تغییراتِ شگرف در شیوه زندگی رخ داده است به نحوی حیرتآور اندک است.
:)
پیشگویی شومپیتر بدل به یک واقعیت اجتماعی شده است.
شخصی که تنها زندگی کردن را انتخاب میکند لزومآ غیراجتماعیتر از بقیه اشخاص نیست. این واقعیت که شخصی تنها زندگی میکند آشکارا بدین معنی نیست که شخصمِ مزبور تنهاتر از کسانی است که با دیگران زندگی میکند. مثلا میبینیم که افرادی که تنها زندگی میکنند تماس بیشتری با دوستان و خویشاوندانشان نسبت به کسانی دارند که با دیگران زندگی میکنند. افرادی که ازدواج کردهاند اوقاتِ کمتری را نسبت به دورهای که مجرد بودهاند با دوستان و خویشاوندان میگذرانند. (۲۴) تکزیستان معمولا هر هفته به دیدار دوستانشان میروند، معمولا عضوِ گروهی اجتماعی هستند و غالبآ شبها را با دوستانشان بهسر میبرند. حالآنکه این وضع در موردِ افرادی که یک شریک زندگی دارند بهعکس است. بنابراین، بههیچروی معلوم نیست که افرادِ مجرد و تکزیستان تماسهای اجتماعیشان کمتر از آنهایی باشد که انتخابشان زیستن با دیگران است. شاید واقعیتِ امر این باشد که افرادِ مجرد و تکزیستان هم به قدرِ آن دیگران اجتماعی و معاشرتی هستند، اما صرفآ نوعِ دیگری از اجتماعی بودن و معاشرت را میپسندند. (۲۵)
:)
یوزف شومپیتر در کتابِ سرمایهداری، سوسیالیسم و دموکراسی (۱۹۴۳) میگوید چنین تحولی رخ خواهد داد. او مینویسد زندگی خانوادگی و نقشمِ والدین در جوامع سرمایهداری مدرن معنای کمتری خواهد داشت، و افرادِ بیشتری انتخابشان به نحوی روزافزونتر این خواهد بود که دست به ازخودگذشتگیهای بزرگ برای ادامه زندگیشان در میان خانواده نزنند:
این ازخودگذشتگیها لزومآ مشتمل بر مواردی نمیشود که میشود آن را با متر و معیارِ پول سنجید، بلکه علاوه بر آن مشتمل بر مقادیرِ بیشماری از دست شستن از راحتی، رهایی از قیدِ مراقبت، و فرصتِ بهرهمند شدن از افزایشمِ تنوع و جذابیتها میشود. (۲۳)
:)
در اتحادیه اروپا تخمین زده میشود که از هر سه فردِ سالمند یکی در سال ۲۰۱۰ تنها زندگی میکرده است. (۲۰) بنا به نظرسنجیها شایعترین دلیلِ این امر را میتوان در این دانست که این افراد سالمند بیشتر ترجیح میدهند تنها زندگی بکنند تا با فرزندانشان یا در خانههای سالمندان. (۲۱) اگر به کشورهای اسکاندیناوی بنگریم میبینیم که در این زمینه بالاترین ارقام متعلق به آنهاست: ۴۵ تا ۵۰ درصدِ خانهها در این کشورها مجردی است. اما این پدیدهای صرفآ غربی نیست. در چین، هند و برزیل هم تعداد تکزیستان بیش از هر جای دیگری رو به افزایش دارد. (۲۲) در همهجای دنیا ظاهرآ این تحول در حالِ رخ دادن با سرعتی فوقالعاده است، به نحوی که بنا به برآوردها تعدادِ افرادِ تکزیست از ۱۵۳ میلیون نفر در سال ۱۹۹۶ به ۲۰۲ میلیون نفر در سال ۲۰۰۶ رسیده است.
:)
(۱۸) درصدِ مشابهی از خانهها در اختیارِ دو فرد بالغ است که بچهای ندارند، و این شایعتر از همه انواعِ دیگر زندگی خانوادگی، نظیرِ خانواده هستهای یا زندگی مشترک است. تعدادِ زنانی که تنها زندگی میکنند بیشتر از مردان است و زنانی که تنها زندگی میکنند بسیار بیشتر از مردان به این زندگی در تنهایی ادامه میدهند، هرچند زنان و مردانی که دورانی را به تنهایی بهسر بردهاند، به احتمالِ بیشتر به این تکزیستی ادامه خواهند داد و کمتر احتمال دارد که زندگی مشترکی با کسمِ دیگری ایجاد کنند. (۱۹) سومین گروه از تکزیستان گروهِ بالای شصتوپنج سال هستند، اما بالاترین رقمِ افزایش در میانِ تکزیستان را باید در میانِ گروهِ زیرِ سیوپنج سال جستجو کرد. در میانِ این گروه امروزه تعدادِ تکزیستان دَه برابرِ سال ۱۹۵۰ است. درعینحال میبینیم که افرادِ سالمندِ بیشتری امروزه تنها زندگی میکنند.
:)
تکزیستی
در سال ۱۹۴۹، جورج پیتر مِرداک انسانشناس، تحقیقی را راجع به دویست وپنجاه فرهنگ مختلف از مناطق و نقاط مختلف جهان منتشر کرد و نتیجه گرفت که خانواده هستهای موجودیتی عام است که در همهجا، با تغییراتِ معین در همه فرهنگها مسلط است. (۱۷) انسانشناسانِ دیگر ایراداتی به مِرداک گرفتند و خاطرنشان ساختند که در جاهایی هم مردم خودشان را با شیوههای دیگری از زندگی سازمان میدهند و واحدهای اجتماعی متفاوتی را شکل میدهند. اما هم مرداک و هم منتقدانش بر سرِ این نکته توافق داشتند که انسانها در همه دورهها و مکانها عمومآ زندگیشان را چنان سامان میدهند که با دیگران زندگی کنند. البته آنها بهروشنی این مطلب را هم بیان میکردند که راهبان و دیگر تکزیستانی هم وجود دارند، اما اینان استثناهایی در درون فرهنگِ خودشان هستند، ولی همانگونه که اریک کلیننبِرگ جامعهشناس در کتاب خودش، تکروی میگوید، این واقعیت در حالِ تغییر از بیخوبُن است. او در این زمینه آماری را برجسته میکند ازجمله اینکه بیستودودرصد در دهه ۱۹۵۰ در امریکا مجرد بودند و فقط نُه درصد ازخانههادراختیارِ ساکنانِ مجرد بود. امروزه پنجاه درصد از امریکاییهای بالغ مجرد هستند و بیستوسه درصد از ساکنانِ خانهها تنها زندگی میکنند.
:)
فرد لیبرالی، بهنوبه خویش در رابطهاش با دیگران گرفتارِ این پارادوکس میشود که هم خواهانِ آزادی بیحدّومرز است و هم خواهانِ تعلّقِ اصیل. (۱۶) آشکارا این خواسته تحققیافتنی نیست، دستکم تا زمانی که آزادی را معادلِ استقلال یا فقدانِ حدّومرز میپنداریم. اما چنانکه در بخشمِ بعدی خواهیم دید، فرد لیبرالی در عمل توانایی یکجا گردآوردنِ آزادی و تعلّق را دارد. تا بدینجا ما چنان تصویری از فرد بهدست دادهایم که گویی موجودی انتزاعی است. حال بیایید ببینیم چگونه این موجود در جهان واقعی عملا مادیت پیدا میکند.
:)
از این منظر، خویشتن یک محصول «اجتماعی» است. ما به خودمان یاد میدهیم که خودمان را آنگونهای در نظر آوریم که دیگران در نظر میآورند، و خودمان را از طریقِ تعامل با خویشتنهای دیگران دگرگون میکنیم. اما درعینحال این خویشتن، نوعی استقلال هم در برابر دیگران حفظ میکند.
فرد لیبرالی آنقدرها هم که خودش فکر میکند خودمختار، از نظر اجتماعی غیرمقید و فوقالعاده خودانگیخته نیست، اما درعینحال چنین هم نیست که بیآنکه ردّی از خودش برجای بگذارد در جامعه منحل شود. فرد لیبرالی البته در محدوده جامعه و اجتماع زندگی میکند، اما تعلقات اجتماعی پاسخگوی یک سؤالِ چنین فردی نیست: چگونه باید زندگی کنم؟ این واقعیت را البته فیلسوفان باهَمادگرایی نظیرِ مایکل سَندِل هم پذیرفتهاند. سَندِل مینویسد: «من بهعنوانِ شخصی که ترجمانی از خودم بهدست میدهم قادرم به پیشینهام بیندیشم و بدینترتیب از آن پیشینه خودم فاصله بگیرم.»(۱۵) این دقیقآ کلِّ همان چیزی است که فرد لیبرالی برای آنکه بتواند تثبیت کند که فقط خودش قاضی نهایی در همه مسائلِ هنجاری است نیازمندِ آن است.
:)
ما هرگز نمیتوانیم مستقلِ از محیط و دوروبَرمان، مستقلِ از همه آنهایی که پیش از ما به ما شکل دادهاند خودمان را تعریف کنیم. (۱۳) فرد لیبرالی انبوهی از درک و برداشتها درباره خودش و جهان دارد. او ارزشها و ترجیحاتی دارد. اما قلیلی از اینها را میتوان حاصلِ انتخابِ روشنِ شخصی دانست. البته در اصل همهچیز قابلِ جرح وتعدیل است، اما باز این جرح وتعدیل هم مبتنی بر دیگر درک و برداشتها، ارزشها و ترجیحاتی است که انتخابی نیستند. هرگونه متحوّل کردن خویش ریشه در چیزهایی دارد که از پیش وجود داشتهاند. فرد لیبرالی برخلافِ آن چیزی که دوست دارد فکر کند آنقدرها هم از قیدِ دیگران آزاد نیست.
همانگونه که عدهای، ازجمله جورج هربرت مید میگوید، ما از طریق تعامل با خویشتنهای دیگر است که خودمان را میآفرینیم، و بنابراین در اصل خطِّ فارقِ روشنی میان خویشتن ما و خویشتنهای دیگران وجود ندارد. (۱۴) «خویشتنی» به معنای توانایی گرفتن موضعی بیرون از خویشتن است تا بتوان از آن موضع خویشتن را همانگونه دید که دیگران میبینند.
:)
فرد لیبرالی باید آدمی «خاص» باشد. با ظهور فردگرایی شخص مسئولیت تازهای در قبال «خود شدن» پیدا کرد. همانگونه که نیچه آن را صورتبندی کرده است: «باید همانی شوی که هستی.»(۱۱) نهتنها باید فرد باشی، بلکه باید ترجیحآ شخصی هم باشی که به خودش شکل داده است. آشکارا چنین چیزی ناممکن است. اگر بخواهیم خیلی دقیق صحبت بکنیم، چیزی به نامِ «انسانِ خودساخته» وجود ندارد. یک نمونه از چنین شخصی در جهانِ ادبیات، کسی که دلش میخواهد از صفر خودش را بسازد، مردِ زیرزمینی داستایفسکی است. (۱۲) او معتقد است که آزادی فقط برمبنای استقلالِ محض از هر قدرت یا نیروی قابلتصوری ممکن است، اما این معیاری است که هرگز قابل برآورده کردن نیست. هیچیک از ما هرگز نمیتواند فارغ از تأثیراتِ بیرونی و صرفآ با انگیزههای درونی خویش حرکت کند.
:)
اما طبق نظر زیمل این نیچه بود که گونه بسیار افراطیترِ فردگرایی کیفی را پروراند. (۸) زیمل معتقد نبود که فردگرایی کیفی جایگزینِ فردگرایی کمّی شده است، بلکه میگفت این دو پهلوبه پهلوی هم حیات دارند چون هنوز باز هم بیش از اینها باید با هم سنتز شوند. زیمل درضمن میگفت همزیستی این دو گونه فردگرایی را میتوان در کلانشهرهای مدرن مشاهده کرد که ساکنان آنها تجسمی از هر دو هستند. (۹) این شهرنشینان فضای آزادِ بزرگی در اختیار دارند که هم از جنبه جسمی و هم از جنبه روحی آنها را از دیگران جدا میکند ـواقعیتی که درضمن این عطش را بهوجود آورد که هر کسی بخواهد یگانه باشد و با نوعی یگانگی شخصی از دوروبرَش متمایز.
فرد لیبرالی رابطهای فوقالعاده بازتابی با خودش دارد. این نوع رابطه بازتابی آشکارا در هر جامعهای وجود دارد، اما در جوامعی که سنّتهای دستوپاگیری که به اعضای جامعه میگویند که آنها که هستند، چندان نیرومند نیست به شکلِ بارزی رادیکالیزه میشود. (۱۰) در اینگونه جوامع فرد باید با توجه به امکاناتی که دارد هویتی شخصی برای خودش خلق کند، نه آنکه هویتی از پیش تعیینشده را به خود بگیرد، و بنابراین باید دائمآ خودش را بازبینی، تثبیت و جرح وتعدیل کند.
:)
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۶۰,۲۰۰۳۰%
تومان