بریدههایی از کتاب فلسفه تنهایی
۳٫۲
(۱۴۵)
گئورک زیمل تمایزِ مشهوری میان دو شکل از فردگرایی مطرح کرده است: فردگرایی کمّی و فردگرایی کیفی، که اولی در قرن هجدهم غالب بود، و دومی از ۱۸۰۰ به بعد. (۶) همچنین میتوان از فردگرایی روشنگری و فردگرایی رمانتیک هم در اینجا سخن گفت. خصلتِ اصلی فردگرایی کمّی که زیمل آن را علیالخصوص به کانت نسبت میدهد استقلال است. در این فردگرایی، فرد آزاد از هرگونه محدودیتِ هنجارین در نظر گرفته میشود، البته بهاستثنای محدودیتهای هنجارینی که شخص خودش برای خودش قائل میشود. اما زیمل میگوید این درک از فرد درکی ناقص است، زیرا تنها چیزی که برای فرد باقی میگذارد آن چیزی است که از عقل خود او نشأت میگیرد. همانگونه که زیمل صورتبندی میکند، در این حالت ما صرفآ «فردیت» خواهیم داشت، و افراد. (۷) چنین بود که مفهوم دیگری از فرد کمکم سربرآورد، مفهومی که در آن فقط بر جدایی کمّی فرد تأکید نمیشد بلکه تفاوتهای کیفی او هم در نظر گرفته میشد. به عقیده من، زیمل اغراق میکند که فردگرایی روشنگری صرفآ کمّی بود، زیرا در اندیشه کانت به جنبههای آشکاری از فردگرایی کیفی هم برمیخوریم، که میگوید شخص باید فردیتی یگانه هم در خویش بپروراند که در قِبالش مسئول هم خواهد بود.
:)
فرد لیبرالی خودش را یگانه، مستقل و خودمختار میداند، و از نظر او دموکراسی لیبرالی انواع بیشماری از سبکهای زندگی و امکان انتخاب خودمختارانه را به او میدهد. آزادی مثبت مشتمل بر زیستن مطابق ارزشهای خویش است. پس آزادی مثبت از عدم مداخله فراتر میرود و در دست گرفتن مهار زندگی خویش و شکل دادن به آن را هم دربر میگیرد.
:)
اما آزادی منفی نوعی مفهومِ تهی است، زیرا اساسآ چیزی بیش از این نمیگوید که تا جایی که ممکن است باید بدیلهای گوناگونی در دسترس باشند، اما نمیگوید کدام شکل از تحقق بخشیدنِ به خویش بهتر است، فقط گستردهترین چارچوبِ ممکن برای تحقق خویشتن را برقرار میکند، و فقط یک محدودیت برای این چارچوب گسترده در نظر میگیرد و آن هم این اندیشه است که آزادی منفی کسی نباید مخلِّ آزادی منفی کس دیگری باشد. اما فردِ لیبرالی صرفآ خواستارِ آن چیزی نیست که آمارتیا سِن آن را جنبه امکانی آزادی مینامد، بلکه خواستار جنبه فرایندی آن نیز هست. (۵) فرد لیبرالی نهتنها تلاش میکند به اهدافی گوناگون در زندگی دست یابد، بلکه درضمن دلش میخواهد بدیلهای گوناگون را محک بزند و از میان آنها دست به انتخاب بزند که کدامشان را محقّق سازد. برای همین است که فرد لیبرالی آرزومندِ عدمِمداخله است و هیچ محدودیتی را در راه دستزدن به انتخاب میان بدیلها جز حقِّ افرادِ دیگر برای برخورداری از همان مقدار آزادی برنمیتابد. علاوه بر این، فرد لیبرالی بههیچروی ضداجتماعی نیست بلکه دلش میخواهد با آزادی دست به انتخاب معاشرانش بزند.
:)
فردِ لیبرالی یک واقعیتِ تاریخی است. اما چرا من از عبارتِ فردِ «لیبرالی» در اینجا استفاده میکنم؟ صرفآ به این دلیل که اینچنین فردی دغدغه حقوقِ لیبرالی نظیرِ آزادی بیان، حق مالکیت، حریم خصوصی و چنین مسائلی را دارد و آنها را مسلّم میپندارد. این اندیشه بنیادین در لیبرالیسم رمانتیک جان استیوارت میل خیلی خوب صورتبندی شده است که در آن او فرض میکند دایره غیرقابلِعبوری به دور هر فرد ترسیم شده است. (۳)
آنچه برای فهمِ ما از نقشمِ فردِ لیبرالی در یک جامعه نقشمِ کلیدی دارد همان چیزی است که غالبآ آزادی منفی خوانده میشود: وجود امکانهای گوناگون، و نه صرفآ بدیلهایی که شخص عملا ترجیح میدهد، بلکه درضمن بدیلهایی که ممکن است فرد اصلا دلش نخواهد بهرهای از آنها ببرد. (۴) چنین فردی معتقد است که اگر او را وادارند کاری را بکند که بههرحال خودش هم به میلِ خودش آن کار را میکرد، باز آزادی او نقض شده است.
:)
فردِ لیبرالی کیست؟
فردِ لیبرالی همینطور یکباره و ناگهانی در زمان و مکانِ خاصی ظهور پیدا نکرد، بلکه در طولِ قرنها بود که سربرآورد، و هنوز هم در حالِ تکوین و رشد است. اما آنچه بسیار تازه است و برای نخستینبار است که در تاریخ رخ مینماید این است که فردِ لیبرالی بدل به واحدی پایهای در بازتولیدِ اجتماعی شده است. (۱) البته همه انسانها ساکن دموکراسیهای لیبرالی نیستند ـفقط نیمی از جمعیت دنیا در این دموکراسیهای لیبرالی زندگی میکنند. و تازه همه آنهایی که در این دموکراسیهای لیبرالی زندگی میکنند تجسم دقیق «فردِ لیبرالی» نیستند. از سوی دیگر در کشورهای دیگری که دموکراسیهای لیبرالی نیستند میتوان به افرادِ لیبرالی برخورد ـمثل کشور چین. اما روند عمومی این است که فردِ لیبرالی، علیرغم مثالهای نقض بیشمار و روندهای رو به رشدِ متضاد، در حالِ بدل شدن به هنجار اجتماعی و سیاسی است.
اولریش بِک مینویسد: «چهره اصلی مدرنیته کاملا تکوینیافته شخصمِ تنهاست.»(۲) یا شاید بتوانیم بهجای شخص بگوییم «فرد» و فرقی هم نمیکند.
:)
تصویری که رابرت. دی. پاتنم در این نقلقولِ مربوط به سال ۲۰۰۰ از جامعه معاصرِ ما عرضه میکند، کموبیش روایتی متعارف در علومِ اجتماعی جدیدتر است: ما پا به دوران سرنوشتسازی نهادهایم که در آن زندگی جمعی در حالِ تضعیف شدن است و فردگرایی بر همه فائق آمده است، و درنتیجه ما بدل به لذتطلبان و خودپرستانی تنها شدهایم. آیا این روایت درست است؟ آیا احساسمِ تنهایی مختص و منحصر به روح و جان فردِ مدرن و مدرنِ متأخر است؟
:)
فصل ششم: فردگرایی و تنهایی
ضعیف شدنِ زندگی جمعی در طول چندین دهه گذشته به شکلی خاموش و فریبنده رخ داده است. ما متوجهِ تأثیراتِ آن در گسستهای پرفشاری که در زندگیهای خصوصیمان رخ داده است و در زوال زندگی عمومیمان مشاهده میکنیم، اما وخیمترین عواقبِ آن یادآورِ آن پازلِ خانوادگی قدیمی است: «چه قطعهای در این تصویر گم شده است؟» سرمایه اجتماعی تضعیفشده در چیزهایی متجلّی میشود که تقریبآ بیآنکه کسی متوجهش باشد محو شدهاند ـمهمانیهای همسایگان و گردهمآمدن با دوستان، مهربانی بیدرنگِ غریبهها، و دنبال کردنِ مشترک خیر و خواسته عمومی و نه دنبال کردنِ حریصانه خیر و خواسته شخصی به تنهایی.
رابرت. دی. پاتنم:
بولینگ یکنفره
فروپاشی و احیای زندگی جمعی امریکایی
:)
داستانهای آرمانیشده درباره ماهیتِ عشق ما را به بیراهه میکشاند، و کارِ پیبردن به این را که عشق دقیقآ همان چیزی است که بیش از هرچیز واقعی است دشوارتر میکند، حال فرقی نمیکند که تلخاندیشان و شکاکان درباره این عشق چه بگویند. اما اگر از عشق تصویری چنان آرمانی بهدست دهیم که هرگز هیچکس قادر به رسیدن به آن نباشد، درواقع امکانِ ارضای نیازمان به عشق را برای همیشه ناممکن کردهایم. با این کار صرفآ مُهرِ تأیید محکمی بر محتومیتِ زندگی در تنهایی میزنیم و حق با دان درِیپِر و دیگر تلخاندیشان است که میگویند: «ما همه محکوم به نوعی از تنهایی در طول زندگیهامان هستیم، اما آدمهای تنها میتوانند آدمهای تنهای دیگری را بیابند ـو بدینترتیب این تنهایان دیگر خیلی هم تنها نمیمانند.» به کلام ریلکه، میتوان «به عشقی دست یافت که حفاظی دوگانه است که از دو تنها حفاظت میکند و به آنها امنیت میبخشد.»(۵۲)
:)
درعینحال یاسپرس میگوید چنین عشقی فوقالعاده نادر است و بیش از آنکه بخواهد واقعی باشد آرمانی است.
درست است که یاسپرس فکر میکند عشق میتواند علاجی قطعی برای تنهایی باشد، اما ما هم میتوانیم بگوییم که چنین عشقی بیشتر امری آرمانی است تا امری واقعی و قابلِ بازیابی و بازشناختن در دنیای موجود. اما عشقی هم هست که چنین نادر نیست و درعینحال در اکثرِ اوقات تنهایی را برطرف میکند، حتی اگر بعضآ طرفینِ عشق احساس تنهایی کنند. اما چنین عشقی هیچ ضمانتی ندارد. حتی اگر احساس تعلقی چنان عمیق به شخص دیگری داشته باشیم که حتی تصورِ داشتنِ احساسی دیگر نسبت به او برایمان مقدور نباشد، هر رابطهای بههرحال همیشه در جنبش و تغییر است چون افرادِ دخیل در آن رابطه خودشان همیشه در جنبش و تغییر هستند. و حتی اگر احساس تعلقی فوقالعاده عمیق به دیگری داشته باشیم، همیشه نوعی فاصله و نوعی تنهایی در این میان هست که باید به آن احترام گذاشت.
:)
در وجودِ انسانها تناقضی ذاتی وجود دارد که هم دلشان میخواهد آنها را به حال خود بگذارند و هم دلشان میخواهد تعلّقی عمیق به دیگران داشته باشند. تنهایی در نظر یاسپرس به نحوی علاجناپذیر وابسته آگاهی از جدا افتادن از دیگران است و این بهنوبه خودش به نحوی علاجناپذیر وابسته قوّههای ارتباطی ماست. فقط آنهایی که، به واسطه تنهایی، «من» شدهاند میتوانند ارتباط بگیرند، و آنهایی که فاقدِ توانایی ارتباطی هستند نمیتوانند تنها یا حتی «من» باشند. (۵۰) بنابراین، وظیفهای که همه افراد مجبورند به انجام برسانند این است که بر تنهایی خویش از طریق ارتباط، بدون ازدستدادنِ خویشتنِ خویش، غلبه کنند. یعنی ارتباطِ انسانی غالبآ این خصیصه را دارد که «کوششی عاجزانه برای برقرار کردنِ ارتباط در میانِ تنهایان» است. (۵۱) از نظر یاسپرس فقط یک تجربه واقعی وجود دارد که در آن احساسمِ فردیت و احساس تعلق میتواند همراه با هم وجود داشته باشد، و آن عشق میان دو فرد برابر است که در یک سطح با هم ارتباط برقرار میکنند.
:)
چنین است که میتوان گفت انگیزههای خودخواهانه همواره در دوستی و عشق درکارند، اما درعینحال باید اذعان بکنیم که یکی از بهترین بخشهای وجودِ ما توانایی ما برای خواستن و انجام دادنِ بهترینها برای دیگران بدون فکر کردن به سودِ خویشتن است. بخش بزرگی از پاسخ به این سؤال که، من که هستم؟ این است که من دوست فلانی و عاشقِ بهمانی هستم. وقتی به خودمان فکر میکنیم آن «خودمان» بخشی است از «ما». این بدان معنا نیز هست که عشق و دوستی ما را در مسیری متفاوت از فردیتمان قرار میدهد.
یکی از موضوعات محوری در فلسفه کارل یاسپرس تنهایی است. یاسپرس مینویسد: «وقتی از "من" سخن میگوییم یعنی از تنهایی سخن میگوییم». (۴۸) هر کسی که واژه «من» را به زبان میآورد، فاصلهای میان خودش و دیگران برقرار میکند و دایرهای دورِ خودش میکشد. تنهایی حاصلِ من بودن است. فقط جایی به تنهایی برمیخوریم که منها وجود دارند. اما هر جا منها هستند عطشی هم برای منیت وجود دارد (و عطشی برای تنها ماندن) و مصیبتِ من ماندن و فرد ماندن به دنبالش میآید (و نیز آن عطش برای برآمدن از این تنهایی).
:)
ما در زندگیمان نیازمندِ دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگرانِ کسی باشیم، و کسی هم نگرانِ ما باشد. وقتی نگرانِ کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا میکند. این نگرانی نسبت درمورد دیگران است که به ما شخصیت میدهد. (۴۷) درواقع، ما همان نگرانیهایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفآ نگران خودمان باشیم در یک دورِ باطلِ خالی گرفتار میآییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمندِ این هستیم که قدرِ کسانی را بدانیم که قدرِ ما را میدانند.
هویتِ ما در عمقِ وجودِ خودِ ما، منفصل از دیگران، جای ندارد، بلکه در دلِ رابطه و وابستگیمان به دیگران است که جای میگیرد. دقیقآ به همین دلیل است که وقتی روابطمان با دیگران بههم میخورد به هویتِ شخصیمان آسیبی چنین شدید وارد میآید. وقتی دلبسته و وابسته دیگران نیستیم در سطحی پایینتر از آنچه هستیم قرار میگیریم، صرفآ به این دلیل ساده که بخشهایی کانونی از ما شکلنایافته باقی میماند. نهایتآ، برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطه عاشقانهای با بهمانی پیدا کنم، یک پاسخ بیشتر وجود ندارد جز اینکه فلانی یا بهمانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقا میدهند که در غیر این صورت نمیتوانستم بدان برسم.
:)
بیتردید ما همه بر اهمیت دوستی و عشق در زندگی بشری و نقش آنها برای غلبه بر آن تنهاییای که همهمان در معرضش هستیم، واقفیم اما باید این را هم همواره در ذهن داشته باشیم که دوستی و عشق در زندگی هرگز عملا تحققِ کامل پیدا نمیکنند. کمالگرایی اجتماعی نه در خدمتِ دوستی است نه در خدمتِ عشق، چون جایی برای گسستن از درک و برداشتِ آرمانی از چنین رابطههایی که پر از ظرافت هستند باقی نمیگذارد. اما دقیقآ همین کمالگرایی اجتماعی است که در میانِ افرادِ تنها بسیار شایع است. فردِ تنها فکر میکند که موردِ محبتِ کسی نیست و هیچکس دلش نمیخواهد با او دوست شود، اما شاید مشکل دقیقآ همین است که چون از عشق و دوستی توقعِ بسیار ناممکنی دارد نمیتواند محبت یا دوستی کسی را جلب کند.
:)
واقعیت این است که هر رابطهای پر از درد و یأس هم هست، پر از درد و یأسی که اگر قرار است عشق دوام داشته باشد و بپاید باید بر آن غلبه کرد. مسئله این است که آیا باید چنین مشکلاتی را نشانهای دالّ بر این تلقّی کرد که عشق به پایان رسیده است یا آن را بنیانی برای عمق بخشیدن به این عشق قرار داد. وحدتِ در عشق همواره حاوی دو تنهایی است. ما همیشه میتوانیم، وقتی آن وحدتِ افسانهای دوران عاشق شدن به پایان میرسد یا به دیوارِ سخت واقعیت برمیخورد، خودمان را از این رابطه کنار بکشیم تا دوباره عاشق شویم که آن هم بهنوبه خودش لابد باید با عشقِ تازهای جایگزین شود. اما این به معنای زیستنی است که در آن نه هیچکس میتواند ما را بهدرستی بشناسد و نه ما در آن میتوانیم هیچکس دیگر را بهدرستی بشناسیم. یک گزینه دیگر هم ظاهرآ در این میان وجود دارد و آن این است که اصلا وحدتِ افلاطونی را کنار بگذاریم و واقعیتِ تنهایی در زندگی بشری را بپذیریم و در عینِ پذیرشمِ این تنهایی معتقد باشیم در دلِ آن جایی هم برای نزدیک شدنِ دو انسانِ تنها به یکدیگر وجود دارد.
:)
عشق، دوستی و هویت
وقتی عاشق میشویم احساس میکنیم به وحدت کامل رسیدهایم، اما این وحدت با کسی است که او را کاملا نمیشناسیم و او هم کاملا ما را نمیشناسد. هرچه این رابطه در طول زمان بیشتر پرورانده میشود، میبینیم که آن شخصمِ دیگر متفاوت از آنی است که ابتدا گمان میبردیم، و آن شخصمِ دیگر هم دقیقآ به همین نتیجه درباره ما میرسد. البته درعینحال میبینیم که مشترکاتی با آن شخصمِ دیگر داشتیم که پیشتر نمیدانستیم، چون جنبههایی داشتیم که پیشتر بروزشان نداده بودیم و همین مُهرِ تأییدی بر آن هماهنگی نخستین است. اما آنچه پریشانکننده است آن خصیصههایی است که آن هماهنگی متصوّر را فرومیریزد؛ یعنی آنچه در فلسفه افلاطونی وحدتِ بیگسست خوانده میشود. از سوی دیگر، وحدتِ افلاطونی افسانهای بیش نیست. عشق حقیقی نوعی همزیستی است، نوعی یگانگی بین دو تن، اما نوعی از یگانگی که بههیچروی بیشکاف و گسست نیست ولی درعینحال وحدتی است که تفاوتها را میتواند در دل خودش جای دهد.
:)
تنهایی اجتماعی نوعی فقدان ادغام شدن در اجتماع است و فردِ تنها از نظر اجتماعی در آرزوی این است که بخشی از یک جامعه یا جماعت شود. بالعکس، فردی که گرفتار تنهایی عاطفی است در آرزوی داشتن رابطهای نزدیک با شخصی معین است.
fateme Ahmadi
میتوان گفت همه افراد در درک و تجربه جهان تنهایند. وقتی داریم در میان صدها تن دیگر به یک سخنرانی گوش میدهیم به یک معنا با کلماتی که میشنویم تنها هستیم. در کنسرتی بزرگ که هزاران نفر حاضرند ما با موسیقی تنها هستیم، چون درک تجربه شخصمِ خود ما از آن موسیقی است که اهمیت دارد.
fateme Ahmadi
تنهایی به معنای این نیست که جماعاتی وجود ندارند، بلکه به معنای این است که جماعات ایدهآل] که همبستگی کاملی داشته باشند[هرگز شکل نگرفتهاند
Motazer_Vareth
عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم، و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسمآ تنهامان گذاشته باشند چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی میکنیم.
Motazer_Vareth
اگر به لحاظ مادی مقدور بود، بدترین مجازاتی که میشد برای فردی در نظر گرفت این بود که همه پیوندهای اجتماعی شخص را بگسلیم چنانکه دیگر هیچکس در جامعه کوچکترین توجهی به آن شخص نداشته باشد. اگر وقتی وارد جایی میشویم کسی سرش را برنگرداند، اگر وقتی سؤالی میپرسیم کسی پاسخمان را ندهد، یا هیچکس هیچ اعتنایی به آنچه میکنیم نداشته باشد، خلاصه هیچکس محلّ سگ هم به ما نگذارد و همه طوری با ما رفتار کنند که گویی اصلا وجود نداریم خشم و یأسی چنان کشنده وجودمان را فرامیگیرد که در مقابلش بیرحمانهترین شکنجههای جسمانی گوارا میآید؛ چون در میانه این شکنجهها، هرقدر هم وضعمان بد و وخیم باشد، باز احساس میکنیم هنوز تا آن حد نزول نکردهایم که حتی ارزش نگاه کردن نداشته باشیم.
mj
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۶۰,۲۰۰۳۰%
تومان