بریدههایی از کتاب فلسفه تنهایی
۳٫۲
(۱۴۵)
تورو به این مسئله اذعان دارد و میگوید افرادی که غرقِ اندیشه میشوند همیشه در خلوت خویش هستند، و این خلوت را نمیتوان با فاصله جسمانی میانِ یک شخص و شخصمِ دیگر سنجید. (۶۵) خلوت و انزوا، درست مثلِ تنهایی و احساسمِ تنهایی میتواند حتی در جمعِ دیگران حاصل شود، اما لازمهاش این است که فرد خودش را از نظر ذهنی و روحی از اطرافیانش جدا سازد.
ما ممکن است همیشه از نظر جسمی در احاطه دیگران باشیم، اما درضمن حالِ خلوت و انزوایمان را حفظ کنیم، بدینترتیب که با دیگران اختلاط نکنیم و مثلا غرقِ رؤیاهایمان بشویم، یا غرقِ یک فکر، یا غرقِ تأمل درباره کار یا وظیفهای که به عهده داریم. در مقدمه همین کتاب به توصیفاتِ نویسندگانِ گوناگونی از تنهایی در کلانشهرها ارجاع دادم، جایی که شخص در عینِ اینکه در احاطه جمعیتِ کثیری است به شکلی وحشتناک احساس تنهایی میکند. اما شهرهای بزرگ درضمن محیطی را فراهم میآورند که در آن میتوان به دنبالِ خلوتِ خویش بود.
:)
خلوت و تنهایی تورو از نوعی بود که هر لحظه که اراده میکرد میتوانست آن را پشت سر بگذارد. اما تجربه ادوارد آبی از نوعِ دیگری بود. او مینویسد در دورانِ جوانیاش در یک پارک ملّی کار میکرد، پارکی که بسیار بهندرت سروکلّه کسی در آنجا پیدا میشد. مینویسد اینهمه تنهایی چنان تأثیرِ ژرفی بر او نهاده بود که دستِآخر متوجه شد تنها چیزی را که به این تنهایی ترجیح میدهد بودن با دیگران است. (۶۴)
هدفِ تورو دستیافتن به آن نوع از آزادی بود که فقط در خلوت و تنهایی یافت میشود. آزادی از نظرِ تورو امکانِ دستزدن به هر کاری طبقِ میلِ خویش بود، و در خلوت و تنهایی است که این آزادی میسّر میشود چون هم امکانِ اختلاط و تفریح به همراهِ دیگران را از فرد میگیرد و هم مانع از این میشود که کسی دستِ کمک بهسوی فرد دراز کند. اما این چیزی است که علاوه بر تنها زیستن در طبیعت با تنها زیستن در شهرهای بزرگ هم دستیافتنی است.
:)
دسترسی به خلوت و انزوا
شمارِ بسیار اندکی از افراد در انزوای کامل و جدا از دیگران زندگی کردهاند. اکثرِ تارِکان دنیا در میانِ جماعاتِ خودشان زندگی میکردند. آنها از جماعات بزرگ کناره میگرفتند و جماعاتِ کوچکتر خودشان را در حاشیه جامعه درست میکردند، و البته در مکانهای دوردست. یکی از مشهورترین افرادِ تکزی در ادبیاتِ مدرن هِنری دیوید تورو است، که قطعآ در طی دو سال انزواگزینیاش در والدِن در سالهای ۱۸۴۵ ـ ۱۸۴۷ تعامل و ارتباطاتِ اجتماعیاش را بهکلی قطع نکرده بود. تازه اصلا فاصله او در اقامتگاهش در والدن تا شهرِ کنکورد فقط به اندازه سی دقیقه پیادهروی بود. هروقت به شهر میآمد شادمانه در مهمانخانه توقف میکرد و خانواده و دوستانش را میدید. او هرگز این واقعیت را پنهان نمیکرد که تکزیستی او محدود است، و خودش وصف میکند که چه لذتی از این میبرد که قدمزنان حداقل هر دو روز یک بار خودش را به شهر برساند و به آخرین شایعات گوش بسپارد. افرادِ بسیاری هم به دیدارش میرفتند، ازجمله مادرش، که معمولا غذایی خانگی هم برایش میبرد. بنابراین وقتی تورو مینویسد که عاشقِ تنهایی خویش است و هیچ معاشرتی را بر خلوت و تنهایی خویش ترجیح نمیدهد ما چندان در شگفت نمیشویم.
:)
در این وضع آدمی نوعی خودبسایی الوهی دارد اما روسو هرگز نتوانست تابِ تحملِ تنهایی را بیاورد، و مکررآ به جامعهای بازگشت که هرگز خودش را عملا بخشی از آن احساس نمیکرد و همیشه گرفتار تضادهای تازهای با آن میشد، تضادهایی که انگار اساسآ آتشمِ شعلهورکننده روحِ او بودند. درست همانگونه که از خودمان میپرسیم چرا انسان وضعِ طبیعی را، اگر آنهمه رؤیایی بود، ترک گفت، میتوانیم از خودمان بپرسیم چرا روسو همیشه خلوت و انزوایش را، اگر آنهمه خوب و شگفت بود رها میکرد. روسو تصویری آرمانی از تنهایی و انزوا بهدست میدهد، اما انزوا و تنهایی واقعی و عملی همیشه برایش یأسآلود بود.
:)
روسو پیش از آنکه خودش تنهایی را آنگونه که در خیالپردازیهای یک تفرجگر انزواجو وصف کرده است تجربه کند، در آثارش هنجارِ زندگی انسانی را تثبیت کرده بود، و میتوان چنین فرض کرد که آنچه در آن کتاب وصف میشود قاعدتآ باید نمونه بارزِ شادمانی اینجهانی باشد، اما چنین نیست. علیالخصوص تفرج پنجم، و البته تفرجهای دوم و هفتم نیز، تصویر مثبتی از تنهایی و انزوا بهدست میدهند، اما حالوهوایی اندوهناک و سنگین و یأسآلود بر کلِّ متن حاکم است. اما درضمن، تنهایی و خلوت به شکلِ گوشهای امن نیز به تصویر کشیده میشود، و خصوصآ تفرجهای اول و هشتم بر این اندیشه تأکید دارند که در خلوت و انزوا کسی نمیتواند به آدم صدمهای برساند. خلوت و انزوا همچون وضعی توصیف میشود که در آن آدمی بهتمامی محوِ در لحظه است و درنتیجه به هماهنگی و وحدتی رازآلود با جهان میرسد.
:)
«انسانِ طبیعی مطلقآ ازآنِ خویش است. او احدِ واحد است، کلِّ مطلقی که فقط با خودش یا عِینش نسبت دارد.»(۵۸) انسانِ طبیعی تنها، وحشی، شاد و نیک است. (۵۹) همانگونه که بعدها کانت متذکر شد، توصیفِ روسو از وضعِ طبیعی آنقدر روشن و بهجتآور است که آدم در شگفت میماند که چرا میبایستی چنین وضعی را ترک گوید. (۶۰) خودِ روسو هم هیچ پاسخی برای این سؤال ندارد الّا اشارهای به «دستِ بخت»، (۶۱) و نیز اشاراتی کلی به شرایطِ طبیعی. (۶۲) در وضعِ طبیعی تنهایی حاکم است، آن هم تنهایی خوب. بهعکس، انسانِ متمدن ناخوش و بیاخلاق است، تمدن تباهش کرده و درنتیجه آن تنهایی خوبش را از دست داده است. بنابراین هدفِ زندگی انسانی دوباره بهدستآوردنِ آن تنهایی خوب است، زیرا فقط در آن صورت است که انسان واقعآ میتواند شاد و خوشبخت شود.
:)
متنِ روسو عمدتآ وقفِ خیالهای پارانویایی درباره توطئههای بدخواهانه دشمنش علیه او شده است. درواقع، در تفرجهای به اصطلاح انزواجویانه روسو، افرادِ دیگر چنان حضورِ پررنگی در ذهنِ او دارند که عملا تفرجهای او خصلتِ انزواجویانهشان را از دست میدهند. در زندگی روسو انزوا یک واقعیتِ مداوم بود. بسیاری از رگههای شخصیتی که در میانِ افرادِ تنها شایع است ـنظیرِ بیاعتمادی، خودخواهی، نگرش منفی به دیگران، خود را متفاوت از دیگران پنداشتن، و غیرهــ به شکلی افراطی در شخصیتِ او تجلی داشتند. او البته دوستانی پیدا میکرد، اما بِلااستثنا این دوستیها را به نابودی میکشاند. آدم تقریبآ نمیتواند جلوی خودش را بگیرد که نگوید روسو خیلی بیشرف بود، اما خودِ او میگوید: «اما درباره شرّ، من هرگز در زندگیام مرتکبش نشدهام، و تردید دارم که بتوان در این دنیا آدمی را پیدا کرد که واقعآ کمتر از من مرتکب شر شده باشد.»(۵۷)
در فلسفه روسو، تنهایی، هم آغازِ انسان است هم انجامِ او. آنچه در وضعِ طبیعی، وضعی که در آن انسانها آزاد، برابر، خودبسا و بیتعصب هستند، این تنهایی است که حاکم است.
:)
روسو و یأسمِ خلوت و انزوا
درِ خلوت و انزوا لزومآ به روی همه آدمهایی که به دنبالش هستند گشوده نیست. یک مثالش ژان ژاک روسو است. کتابِ او، خیالپردازیهای یک تفرجگرِ انزواجو (۱۷۷۶ ـ ۱۷۷۸) در نگاه نخست تصویری است مثبت از خلوت و انزوا، اما وقتی دقیقتر بررسیاش میکنیم میبینیم ابهامات و دوپهلوییهای بسیاری دارد. کتابِ روسو کتابی بسیار خاص است، زیرا در عباراتِ بیشماری وصف میشود که او چهقدر از خلوت و انزوایش لذت میبرد، و درعینحال از میان سطور کاملا پیداست که دقیقآ عکسمِ مطلب صادق است ـو حتی گاهی این مسئله با وضوح هم بیان میشود. (۵۵) روسو خودش را نابغهای تنها میدانست که تحت تعقیب و پیگرد است. نخستین «تفرّج» با چنین لحنی آغاز میشود:
حالا من روی این کره خاک تنها هستم و دیگر نه برادری دارم، نه همسایهای، نه دوستی، و نه معاشری جز خودم. بنا به توافقی همگانی، معاشرتیترین آدمی را که بیش از هر کسی دوستدارِ انسانهاست از جامعه طرد کردهاند. برای آنکه جلوه ظریفی به نفرتشان بدهند عذابی را برای من برگزیدهاند که بیرحمانهترین عذاب برای روحِ حساس من است و همه پیوندهایی را که مرا به آنان وصل میکرد گسستهاند.
:)
این فکر را که خلوت و خلوتگزینی پیششرطِ پیدا کردنِ بینش و زیستن زندگی اصیل است میتوان در رمانِ مشهورِ دنیل دفو، رابینسون کروزو (۱۷۱۹) نیز یافت. این رمان، داستانی است اخلاقی درباره قدرت تهذیبکننده تنهایی. رابینسون در اصل تاجری است که زمانهاش و خوی تباهش او را به فساد کشیده است. وقتی در جزیرهای تکوتنها میماند، از زندگی گناهآلودش پشیمان میشود و ارتباط تازهای با خدا برقرار میکند. درنهایت، نهتنها خودش یک مسیحی راستین میشود بلکه «جمعه» کافر را هم به کیشمِ مسیحیت درمیآورد. رابینسون تازه وقتی که آدم تازه و بهتری شده است امکان پیدا میکند که به جامعه بازگردد. نظرِ ما درباره این افسانه اخلاقی هرچه باشد، روشن است که تنهایی میتواند ماهیتی دوگانه داشته باشد که هم شخص را درهم بشکند و هم این امکان را فراهم بیاورد که شخص به رابطه بهتری با خودش و دیگران برسد.
:)
وقتی شخص بدینترتیب واردِ حقیقت و آزادی میشود این آزادی و حقیقتی است بی هیچ نوع پیوندی با دیگران. پسزمینه تأکیداتِ هایدگر در اینباره که قوه تمیز فلسفی نیازمندِ خلوت و تنهایی است همین است. اساسآ تنهایی و خلوت را میتوان نوعی پدیده دائمآ رو به وخامت در نزدِ هایدگر دانست، چون تنها ماندن نوعِ نازلتری از هستی با دیگران وصف میشود، اما در نزدِ هایدگر تنهایی درعینحال پیششرطی برای زندگی اصیل نیز هست. بنابراین تنهایی درضمن پیششرطی برای اجتماعِ اصیل هم هست، مثلا، مینویسد چیزهایی هستند که برای یک اجتماع ضرورتِ قطعی دارند، اما در درونِ آن اجتماع نمیتوانند رشد و پرورش پیدا بکنند ـدرست همانطور که در خلوتِ تنهایی فرد هم نمیتوانند. (۵۲) از نظرِ هایدگر، راهِ شناختِ خویشتن از معبرِ تنهایی میگذرد. مینویسد افراد در تنهایی به ذات و جوهرِ همه چیزها نزدیکتر میشوند، و نیز به جهان و نیز به خویشتن. (۵۳) فقط در تنهایی است که هر کسی میتواند همانی شود که هست. و همه فلسفههای واقعی در آن «تنهایی اسرارآمیز» است که شکل میگیرد. (۵۴)
:)
که همانند اضطرابی بر ما پدیدار میشود. (۴۸) چون مرگ در مقامِ مرگ فقط متعلّق به خودِ ماست، اضطرابِ آن به ما فردیت میبخشد و ما را به خودمان بازمیگرداند. اما طبقِ نظرِ هایدگر، این بازگشتن به درونِ خویش درضمن وضعی است که همه پیوندهای ما به دیگران را از هم میگُسَلَد، و چنین گسستنی پیششرطِ زیستن در آزادی، حقیقت و فعلیت است. (۴۹) هایدگر میگوید در این وضع آن «هستیبا» دیگر محلی از اِعراب پیدا نمیکند. (۵۰) او از تعبیرِ «منمحوری اگزیستانسیل» برای این وضع استفاده میکند و منظورش این است که در این وضع تنها چیزی که در من وجود دارد «من» است. (۵۱) در چنین وضعی شخص مطلقآ به درونِ خودش پرتاب میشود و همه پیوندهایش با دیگران بریده میشوند.
:)
«هستیبا» کاملا مطابق با «نههستی» با دیگران است ـ «هستیبا» کاملا منطبق و مطابق با عزلتگزینی است ــ اما حتی یک عزلتگزیده هم نمیتواند از این فکر بپرهیزد که خویشتنی است در جهانی که دیگرانی هم در آن هستند. (۴۶) اما هایدگر درضمن دلش میخواهد تأکید کند که به حالِ خود واگذاشته شدن عملا ذاتیترین وضع برای انسان است. یکایک ما پیشاپیش محکوم به مرگ هستیم. (۴۷) هستی ما، هستی تا دمِ مرگ است. مرگ نفی هر آن کسی است که شما هستید، اما درضمن همانی است که همه دائمآ بهسوی آن در حرکتیم. مرگ است که به ما «فردیت» میبخشد. این خودِ من هستم که خواهم مرد. کسی نمیتواند بهجای من بمیرد، آنگونه که ممکن است هر کارِ دیگری را برای من انجام بدهند، مثلِ نظافتِ منزلِ من یا آشپزی برای من. مرگ یعنی مرگِ «من»، «موریبوندوس سُوم»
:)
بسیار عجیب است که مضمون خلوت و تنهایی در فلسفه مارتین هایدگر چندان بسط و پرورش پیدا نکرده است. تا جایی که من میتوانم بگویم الفاظ خلوت و تنهایی در کتابِ هستی و زمان (۱۹۲۷) بهکار نرفتهاند، اما به این پدیده در درسگفتارهای او مربوط به ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۰، مختصرآ پرداخته شده است و گهگاه در جاهای پراکندهای در آثار او به این مضمون برمیخوریم. یک مشکل اساسی در فلسفه هایدگر این است که در آن «من» میل دارد با برپاکردنِ نوعی دیوارِ خودآشکاری در برابرِ خودش، خودش را از خودش پنهان کند. (۴۳) هدف «من» از این کار این است که خودش را در برابر خودش چنان شفاف سازد که بتواند به درک درستی از زندگی اصیل برسد. (۴۴) هستی ما همواره نوعی «هستیبا» است و هستیبا دیگران دقیقآ همان قدر ذاتی و اصیل است که هستیدرجهان. (۴۵) برای همین است که تنهایی میتواند وجود داشته باشد. اگر دیگران بخشی از هستی و زندگی ما نبودند، تنهایی نمیتوانست یک مسئله و مشکل باشد، زیرا اصلا نمیتوانست وجود داشته باشد.
:)
تنهایی «فضیلتی» است که گواهِ «میلی متعالی به پالودگی» است که نمیگذارد شخص دامن به لکه جامعه انسانی بیالاید. (۳۸) البته، هم تنهایی خوب داریم هم تنهایی بد، و شخص باید «تنهایی خوب، آزادانه، فارغبالانه و شادمانه» را برگزیند. (۳۹) بااینهمه توانایی تحملِ خلوت و تنهایی را باید آموخت. (۴۰) و البته هر کسی توانایی دستیافتن به تنهایی خوب را ندارد. «در خلوتِ تنهایی همه آن چیزهایی که فرد با خودش واردِ این خلوت میکند رشد میکنند، ازجمله آن جانورِ درون. برای همین است که خلوت و تنهایی را نمیتوان به عده کثیری توصیه کرد.»(۴۱) بههرروی ما نباید زودتر از موقع خودمان را به دستِ تنهایی بسپاریم ـما فقط پس از آنکه توانستیم به شخصیتمان شکل بدهیم میتوانیم به خلوتِ خودمان پناه ببریم. (۴۲) از سوی دیگر ظاهرآ نیچه فکر میکند فقط در خلوتِ تنهایی است که میتوان به شخصیتِ واقعی خویش شکل داد.
:)
نیچه هم در اینباره نظری مشابه شوپنهاور دارد. در نوشتههای او غالبآ «خلوت» «خانه» خوانده میشود. به استعاره برهوت هم در نوشتههای او بسیار برمیخوریم، و این برهوت است که ما را قادر میسازد بر نفسمان مسلط شویم، همان چیزی که وقتی در میانِ جمع زندگی میکنیم از دست میدهیم.
وقتی در میانِ جمعِ کثیر زندگی میکنم همانگونه زندگی میکنم که آن جمعِ کثیر، و آنگونه نمیاندیشم که درواقع میاندیشم؛ پس از مدت زمانی همیشه به نظرم میرسد که آنها میخواهند مرا از خودم برانند و روحم را از من بدزدند. (۳۵)
فقط با ترک جمع و رفتن به دنبال خلوتِ تنهایی است که فرد میتواند «آن خویشتنِ والاترش» را کشف کند. طبقِ نظرِ نیچه تعاملِ با دیگران فقط گهگدار میتواند خوب و مفید باشد، اما آن هم باز به شرطی که پس از آن بتواند آسودهخاطر به آغوشمِ خلوتِ خویش بازگردد. (۳۶) آن خلوتگزینِ نیچه هر شخصمِ دیگری را، حتی اگر یک دوست باشد، مانعی بر سرِ راهِ گفتگویش با خویشتنِ خویش مییابد: «برای فردِ خلوتگزیده دوست هم همیشه یک شخصمِ سوم است: شخصمِ سوم چوبپنبهای است که مانع از این میشود که گفتگوی دونفره به اعماق برود.
:)
آرتور شوپنهاور میگوید آدمی فقط زمانی و تا حدی خودش و آزاد است که در خلوت خویش بهسر میبرد. (۳۰) بنابراین باید به جوانان آموزش داد که تابِ تحملِ خلوت و تنهایی را داشته باشند. (۳۱) شوپنهاور میگوید اساسآ هر فردی فقط میتواند با خودش هماهنگ باشد و هرگز نمیتواند با دیگران، حتی با دوستان یا شریک زندگیاش، هماهنگ باشد، زیرا ناهماهنگی اصلا همیشه ناشی از ارتباط میانِ افرادِ متفاوت است. (۳۲) بااینهمه، ظاهرآ ما جدآ نیازمندِ وابستگیهای انسانی هستیم. شوپنهاور معتقد است این نیاز اساسآ فقط مربوط به افرادی است که عقلِ کمتری دارند، و میانِ ارزشمِ فکری آدمها با اشتیاقشان برای معاشرت با دیگران رابطه معکوسی برقرار است. (۳۳) علاوه بر این، اشتیاقِ به معاشرت را نمیتوان امری ذاتی تلقی کرد، بلکه صرفآ محصول ناتوانی آدمها برای تحملِ خلوت و تنهایی است. (۳۴) ترسمِ از تنهایی بسیار بنیادیتر از عشقِ ما به دیگران است، و اگر کسی میخواهد زندگی خوشی داشته باشد باید بتواند بر این ترس غلبه کند.
:)
انسان باید احساسات و افکارش را جمعوجور کند. (۲۶)
از نظر رالف والدو امرسون فقط در خلوتِ تنهایی است که شخص میتواند خودش را بشناسد، و تازه برای رسیدن به این خلوت کافی نیست که فرد از دیگر افرادِ جامعه دوری گزیند: فرد باید در ضمن خواندن و نوشتن را هم کنار بگذارد و فقط دلمشغولِ ستارگان شود. (۲۷) امرسون خلوت و خلوتگزینی را، هم اجتنابناپذیر میداند و هم چیزی که فعالانه باید به دنبالش بود. میگوید البته بیتردید هر کسی نیازمندِ دیگران است، اما دیدارِ ما با آنها باید همیشه گذرا باشد. او میگوید تماس دیگران با ما همیشه مختصر و بنا بر منظورها و مقصودهایی است. (۲۸) و بنابراین شخص همیشه دوباره به خلوت خویش بازمیگردد، و این خلوت است که راهی را رو به پیش میگشاید، و نه دورِ همی با دیگران. وردزورث هم آنجا که از رسیدن به رحمتِ خلوتِ تنهایی پس از جدا افتادن از «خودِ بهترمان» در «جهانی شتابآلود» مینویسد درواقع تقریبآ همین نظر را بیان میکند.
:)
اینقدر دلمشغول این نباش که جهانیان با تو چه میگویند، مهمتر این است که خودت با خودت چه میگویی. در خودت فروشو، اما پیشتر آماده باش که خودت را در آنجا دریابی: احمقانه است که خودت را به دستِ خودت بسپاری اگر که مهارِ خودت در دستِ خودت نیست. آدمی در تنهایی هم میتواند راه گم کند همچنانکه در مصاحبت و معاشرتِ دیگری.
:)
اما شخص باید کتابهایی برای مصاحبت نزد خویش داشته باشد: «و درواقع خلوت و انزوا بدون کتاب تبعید است، زندان است، و شکنجه.»(۲۱) خلوت و انزوا بهتنهایی ضامنِ آن آرامشمِ مطلوب نیست، زیرا آرامش نیازمندِ ذهنی روشن و زلال هم هست. پترارک در ادامه تأکید میکند که خلوت و انزوا با دوستی تضاد و تناقضی ندارد، و حاضر است از خلوتِ خویش بگذرد اما حاضر نیست از دوستی چشم بپوشد.
میشل دو مونتنی میگوید، وقتی صحبت از خلوت و انزوا است، «غایتی که من به تصور درمیآورم زیستن در فراغ بال و در راحتی تمام است.»(۲۲) مونتنی میگوید عملا در همهجا میتوان به خلوتِ خویش دست یافت، در میانه شهرها یا دربارها، اما بهتر از همه این است که تنها باشیم. به اعتقاد او درضمن خلوت و انزوا بیشتر مناسب سنین پیری است تا جوانی، و شخص پس از آنکه عمری را برای دیگران زیسته و سپری کرده است بیشتر استحقاقِ زیستن برای خودش را در تنهایی دارد. (۲۳) درعینحال، مونتنی تأکید میکند که همه اینها مستلزم چیزی دیگر است، زیرا ما باید به زندگی خودمان چنان نظم و ترتیبی بدهیم که «رضایتِ ما منحصرآ در گروِ خودمان باشد.»(۲۴) علاوه بر این، شخص نباید عمرش را به چشمداشتِ افتخار یا شهرت سپری کند، زیرا در این صورت خودش را وابسته چیزی بیرون از خویشتن میکند:
:)
در قرون وسطی، عمومآ به خلوت و انزوا مضمونی دینی میبخشیدند، جایی که شخص فرصتِ ویژهای برای نزدیک شدن به خداوند پیدا میکرد. (۱۸) در قرون وسطی خلوت و انزوا را به دیده یک مسئله یا مشکل نمینگریستند، بهعکس، مسئله این بود که تا چه اندازه در خلوت خویش میتوان به خداوند نزدیک شد. (۱۹) میگفتند وقتی در آن خلوت شخص از خویشتن دست میشوید و خویشتنش را ترک میکند چنان از نظر روحی خُرد و خمیر میشود که بارِ دیگر وجودش به روی خداوند گشوده میشود.
در دورانِ رنسانس، این فکر شایع شده بود که انسانِ فرهیخته باید اهداف و آمالش را در خلوت و انزوا پی بگیرد. شاید پترارک نخستین کسی بود که یک کتابِ کاملش را به مسئله خلوتگزینی و انزوا اختصاص داد: زندگی در خلوت و انزوا (۱۳۴۶ ـ ۱۳۵۶). (۲۰) پترارک در ابتدای این اثر مینویسد، همه آدمهای متعقّل باید از شهرها و شهرنشینان دوری بجویند و به دنبال خلوت و انزوای خویش باشند. خلوت و انزوا اسبابِ رهایی از خواستههای دیگران را فراهم میآورد و شخص را قادر میکند که مسیرِ خودش را در زندگی پیش بگیرد.
:)
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۲۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۶۰,۲۰۰۳۰%
تومان