ما از سر فراوانی نیست که مینویسیم؛ از سر غم است و از سر قحط.
شلاله
آدم وقتی جوان است، تاب تحمل دوروبر خود را ندارد. سرزمین مادریاش را هم تاب نمیآورد، چون به نظرش پیر و فرسوده میآید. فکرهای تازه و چشماندازهای تازه میخواهد. فکر میکند در فرانسه، آلمان یا انگلستان به آیندهای دست پیدا میکند که کشور خودش ملالآورتر از آن است که بتواند آن را فراهم کند.
شلاله
«مردن برای حیوانات سخت نیست. شاید بهتر باشد از آنها یاد بگیریم. شاید اصلا به همین خاطر است که روی زمین کنار ما هستند، تا به ما نشان دهند زندگیکردن و مردن به آن سختی که ما فکر میکنیم نیست.»
شلاله
به سوگوارانی میاندیشد که در مردهپاییشان به خوردنیها و نوشیدنیها هجوم میبرند. نوعی وجد و سرور در این کار نهفته است، رجزخوانی برای مرگ: هنوز دستت به ما نرسیده است!
شلاله