فراموش نکن که تواضع شرط فضیلت است.»
سپیده اسکندری
بالاخره هر آدمی ضعفهایی دارد. نه توم، توی این دنیا داشتن یک پوستهٔ زبر و زمخت همراه با یک مغز خوب چیز چندان بدی نیست.
سپیده اسکندری
داریم انقلاب میکنیم.»
«چه کار چرند و احمقانهای!»
«بله، جناب کنسول، البته این عقیدهٔ شماست، ولی وقت جنب وجوش است. به هر حال ما از این وضع ناراضی هستیم. میخواهیم وضع عوض شود، البته نه این که هر چه هست و نیست یکطور دیگری بشود.»
سپیده اسکندری
«سرنوشت ما را با خودش میبرد.
سپیده اسکندری
«جوانی و پیری بسته به احساس درونی انسان است. وقتی بخت به تو رو میکند، وقتی به آنچه دلخواهات بوده است میرسی، خیلی کند و دیر، تازه متوجه میشوی که آن چیز خوب و دلخواه چه دردسرهای ریز و درشتی با خود آورده است، با چه اضافات مزاحم و ناخوشایندی همراه است، میبینی غبار واقعیت روی آن نشسته است، و این غبار که در عالم خیال اصلا فکرش را نمیکردی، میشود خورهٔ جانت، خورهٔ جانت.»
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
انگار اینبار هم طبق معمول خوشحالی پیش از پایان کار شیرینتر بود. چون معمولا هر چیز خوبی که انتظارش را میکشی، خیلی دیر مهیا میشود، دیر به دستت میرسد، و آنوقت دیگر فرصتی نیست که از آن لذت ببری.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
خانه که آماده شود، مرگ از راه میرسد.
محمد
«اسمولت، در یک کلام بگو ببینم شماها چه میخواهید؟»
«بله جناب کنسول، من فقط عقیدهٔ خودم را میگویم: ما جمهوری میخواهیم. این عقیدهٔ من است.»
«ولی بدبخت، مگر حالا جمهوری ندارید؟»
«بله جناب کنسول، پس یکی دیگر هم میخواهیم.»
محمد