بریدههایی از کتاب شاید عروس دریایی
۴٫۵
(۱۴۸)
اگر نیاز دارید حرف مهمی بزنید، رودررو صحبت کنید.
من هم این را میخواستم. خیلی دوست داشتم کنار جِیمی بنشینم. با فهمیدن هر حقیقت جدید، مثلاً اینکه عروسهای دریاییِ صندوقی مغز ندارند، اما چشمهای سادهای دارند، بیشتر دوست داشتم جِیمی را از نزدیک ببینم.
اگر میتوانستم او را از نزدیک ببینم، میتوانست چیزهایی را که حتی به فکرم نمیرسد، برایم بگوید؛ دربارهٔ جریانهای اقیانوسی، دمای آب و جاهایی از دنیا که تابهحال ایروکانجی در آنها دیده شده. شاید او همهٔ اعداد و ارقام را وارد برنامهٔ کامپیوتری کند و بگوید: «آره، آره، درست میگی سوزی سوانسون. تو فهمیدی واسه دوستت چه اتفاقی افتاد. فقط تو این رو فهمیدی.»
melina
اما در همینلحظه، در دریاها، عروسهای دریایی دارند شکوفه میدهند!
به نظر شما جملهٔ قشنگی نیست؟ عروسهای دریایی شکوفه میدهند، مثل گلهای یک باغچه که در آفتاب باز میشوند.
melina
برای یادگرفتن اسم «کاپیتان کوک» که به استرالیا سفر کرده بود، تنها نیاز بود تصور کنیم او آشپز یک رستوران است و بهطور انحصاری، برای کوالاها و کانگوروها غذا میپزد.
تصمیم گرفتیم بعد از آن کمی استراحت کنیم. حالا داریم اینطرف و آنطرف میپریم و مثل ستارههای راک، آواز میخوانیم. بهنوبت روی تخت، زیر آواز میزنیم و بعد از روی آن میپریم.
melina
گفت: «فرنی جکسون نه خوشگله و نه باهوش.»
وقتی این را گفت، من صورتت را دیدم. دیدم که گونههایت سرخ شد و سعی کردی به زمین نگاه کنی تا جلوی گریهات را بگیری؛ اما نتوانستی و کل زنگ تفریح را گریه کردی؛ تا وقتیکه من دم گوشَت گفتم: «زمین بازی شبیه مصر باستان و فاصلهٔ بین تاب و سُرسُره مثل رود نیل است. اگر بتوانیم در آن فاصله سریع بدویم، از دست کروکُدیلها نجات پیدا میکنیم». بااینکه هنوز چشمهایت پُر از اشک بود، حرفم باعث شد خندهات بگیرد و خیلی طول نکشید که دوباره مثل همیشه شروع به دویدن و خندیدن کردیم.
melina
تو دو روز پیش، حتی قبل از اینکه من خبردار شوم، مُرده بودی.
melina
چه کسی میداند، شاید آخرین روزِ هر کس، روز مرگش نباشد؛ بلکه آخرینباری باشد که دیگران دربارهٔ او حرفمیزنند. شاید وقتی میمیری، واقعاً ناپدید نمیشوی؛ بلکه تبدیل به سایهای سیاه و بینقشونگار میشوی که فقط طرح کلیاش قابلتشخیص است. بهمرورِزمان که مردم فراموشت میکنند، شبحِ تو تاریکتر میشود، تا آخرینباری که کسی روی این سیاره نامت را به زبان میآورد. آنوقت است که آخرین ویژگی چهرهات، کَکومَکِ روی بینیات، یا حالت قبلی لبهایت، محو میشود.
اگر این مسئله حقیقت داشته باشد، دلیل خوبی است تا یاد دیگران را بعد از مرگ زنده نگه داریم. چون هیچوقت نمیدانیم آخرینباری که نامشان را به زبان میآوریم، چه وقت است؛ و بعد، او برای همیشه ناپدید خواهد شد.
daisy
در تمام این مدت، گمان میکردم داستان ما همین بوده؛ داستان ما... اما انگار تو داستان خودت را داشتی و من هم داستان خودم را. داستانهای ما برای مدتی طولانی آنقدر شبیه هم بود که اصلاً باعث شد فکر کنیم داستانمان مشترک است؛ اما اینطور نبود.
سر همین ماجرا فهمیدم همیشه داستان هر کسی با دیگران متفاوت است. هرگز دو نفر تا ابد باهم نمیمانند، هرچند مدتی فکر کرده باشند این کار شدنی است.
daisy
گاهیوقتها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمیتوانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی.
daisy
گاهیوقتها اگر بخواهی بعضی چیزها تغییر کنند، حتی نمیتوانی اتاقی را که در آن هستی، تحمل کنی.
SARINA
شاید بهجای اینکه حس کنیم ذرهای غبار هستیم، به خاطر بیاوریم که از ستارهها ساخته شدهایم.
Nia
انگار برای تو، دیگر چیزهایی که من میدانم مهم نیست. زمانی بود که از من میخواستی همهچیز را برایت تعریف کنم، اما الآن فقط به چاک تِیلورز و لبهٔ لباست و هر چیزی که در آینه میبینی، اهمیت میدهی.
hosna :)
جمعیت عروسهای دریایی بسیار زیاد شده است، آنها غذای موجوداتی را که فکرش را هم نمیکنید، میدزدند؛ حتی غذای پنگوئنهای قطب جنوب را. یکی از دانشمندان معتقد است آنها میتوانند باعث کمبود غذای والها و درنتیجه انقراضشان شوند.
هیچکس این مسئله را نمیداند. هیچکس راجعبه آن فکر نمیکند و حرف نمیزند. منظورم این است که این میتواند مهمترین خبر باشد؛ بااینهمه، آخرین مرتبهای که یک عروس دریایی در تلویزیون دیدید، کِی بود؟
اما من به شما میگویم، آنها همین اطراف هستند.
آنها در همین لحظه اطراف ما هستند و در تاریکی دریا، در سکوت حرکت میکنند و برایشان پایانی وجود ندارد.
hosna :)
تحقیق کنید. «توریتاپسیسِ دورنی»؛
qazal
درست است که انسانها در کرهٔ زمین، تازهوارد محسوب میشوند، درست است که ما موجودات ضعیفی هستیم، اما ما تنها کسانی هستیم که میتوانیم تصمیم بگیریم که تغییر کنیم.
عاطفه مجیدی
متأسفم که تلاشم برای آغازی دوباره، منجر به افتضاحترین پایان شد.
متأسفم بهخاطر اینهمه اشتباه.
عاطفه مجیدی
اما من نمیدانم چطور باید تو را متوجه کنم. چه پیامی بدهم که بفهمی، من میخواهم دوباره به چیزهایی که برای من مهم است، اهمیت بدهی.
نمیدانم چطور باید بگویم، قبلاً وقتی کنارت بودم، خودم را دوست داشتم، اما الآن دیگر مطمئن نیستم.
نمیدانم چطور باید بگویم، لطفاً، لطفاً تو هم مثل بقیه تغییر نکن.
بهخاطر همین، حرفی نمیزنم.
عاطفه مجیدی
زمانی بود که از من میخواستی همهچیز را برایت تعریف کنم، اما الآن فقط به چاک تِیلورز و لبهٔ لباست و هر چیزی که در آینه میبینی، اهمیت میدهی.
این باعث شد سؤالی برایم پیش بیاید: اگر تو به چیزهایی که من نمیفهمم، اهمیت میدهی و چیزهایی که من میفهمم، برای تو مهم نیستند، دیگر دربارهٔ چه چیزی حرف بزنیم؟
عاطفه مجیدی
صحبتهای کوتاه تابهحال دوستیهای زیادی را بههم زده است؛ خیلی بیشتر از سکوت و حرفنزدن.
عاطفه مجیدی
میتوانستم به او بگویم خدانگهدار؛ اما آدم هیچوقت تفاوت بین آغاز جدید و پایان همیشگی را درک نمیکند. دیگر برای انجام هر کاری دیر شده است.
عاطفه مجیدی
او حتی روز اول مدرسه به من لبخند زد، اما بعد، «مالی» بهسمتش رفت تا با او صحبت کند.
عمهمَماخ
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۱,۰۰۰
تومان