بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مورتالیته و جیغ سیاه | طاقچه
تصویر جلد کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

بریده‌هایی از کتاب مورتالیته و جیغ سیاه

انتشارات:میراث اهل قلم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲۸ رأی
۴٫۰
(۲۸)
وقتی آدم داخل یک زغال‌دانی شد حتی اگر تبدیل به زغال نشود، سیاه می‌شود.
hiba
باید یكی‌یكی‌شان را معاینه می‌كردیم. بعضی‌هایشان جیغ می‌زدند. نمی‌خواستند این معاینه‌ی ذلت‌بار را تحمل كنند. اما چاره‌ای نبود. خانم‌های محافظ سعی می‌كردند آرامشان كنند تا بالاخره به معاینه راضی شوند. دوتا از استادهایمان هم برای این مراسم و امضای برگه‌های پزشكی قانونی حاضر شدند. مراسم تمام شد. همه‌ی دخترها سالم بودند. آن‌ها كار بدی نكرده بودند. گویا راست می‌گفتند و فقط برای درس خواندن دور هم جمع شده بودند. استادها برگه‌های پزشكی قانونی را امضا كردند؛ تأیید سلامت دخترانگی همه!
Estatira
بعدها، خیلی بعدتر از عروسی دختر خانم زاهدی، فهمیدیم سكته مغزی‌ای در كار نبوده؛ خانم زاهدی یك كلیه‌اش را برای جهیزیه‌ی تنها دخترش فروخته است!
Estatira
زندان زنان حالا دیگر می‌دانم كه محیط كار من، یك زندان وحشتناك است. قبل از این فقط درباره‌ی كشیك اضافی شنیده بودم كه به‌عنوان تنبیه اشتباهات رزیدنت‌ها اعمال می‌شود. اوایل كه ما یك شب در میان كشیك داریم، این كشیك‌های تنبیهی را می‌شمارند تا در چند ماه آینده كه تعداد كشیك‌ها كمتر می‌شود داخل برنامه‌ی ما بگنجانند اما از آن بدتر، ماجرای فیكس شدن در بیمارستان است؛ فیكس شدن یعنی اجازه نداشتن برای خروج از بیمارستان تا زمانی که پایان زمان مجازات تعیین شده فرا برسد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
باید بدون آن‌که وقفه‌ای در کار باشد، ۳۲ ساعت کشیک بدهیم. با چشم‌های باز، خواب می‌بینم. تنها حدود ۱۴ساعت (تا شروع كشیك بعدی) می‌توانیم به خانه برویم. سایر دوستانم این زمان را به‌طور کامل استراحت می‌كنند؛ اما من دو كودك سه ساله دارم كه وقتی آن‌ها را از مهدكودك شبانه‌روزی به خانه می‌برم، می‌خواهند با من بازی كنند. باید غذایشان بدهم (مثل دو جوجه گنجشك)، شیر برایشان گرم كنم، حمامشان کنم و هی دور خودم بچرخم تا ساعت ۱۲ نیمه‌شب بشود. من چهار ساعت می‌خوابم یا در واقع بی‌هوش می‌شوم. ساعت چهار صبح بیدار می‌شوم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
با همه‌ترس و تنهایی‌اش اما لذت داشت و لذت دارد. بالاخره به آرزویم رسیدم. تیغ بر پوست می‌زنم و لبریز از شوق جراحی می‌شوم و آرام آرام می‌روم توی شکم. لوله‌ها از بین روده‌ها هی فرار می‌کنند و من با دوتا انگشتم می‌جویمشان تا بالاخره با کمک تکنسین، دو تا لوله را درمی‌آورم و می‌بندم. همچی که چی! بعد همه‌چیز را چک می‌کنم: پریتوئن را، فاسیا را با نایلون یک می‌بندم، زیر جلد را یک بخیه، و بعد پوست را سعی می‌کنم خیلی خوشگل و تمیز دربیاورم. لبه‌های پوست کاملاً باید به هم نزدیک باشند. نخ را نباید زیاد بکشم. آها! حالا خیلی خوب شد و تمام! این اولین عمل جراحی در عمر پزشکی‌ام است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ماجرای امتحان‌ها این‌طوری است که در هر سال، دو امتحان درون‌گروهی برگزار می‌شود: یکی دی‌ماه و یکی اردیبهشت ماه. اگر از سد این دو امتحان خوب بگذری، تازه می‌رسی به مرحله‌ی اصلی یعنی امتحان ارتقا که مثل کنکور سراسری برگزار می‌شود. این امتحان ارتقا، برگه‌ی عبور از سالی به سال دیگر در رزیدنتی است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فکر رسیدن داروهای بیهوشی از جفت به جنین، فکر این‌كه باید با سرعت شکم را باز کنم تا به خود رحم برسم، رحم را بشکافم و از یک برش کوچک، با مهارتی که آدم‌های عادی حتی تصورش را نمی‌کنند دستم را بیندازم زیر سر بچه و جوری مانور بدهم که آرام از جدار شکم خارج شود، بعد دستم را دور گردن بچه حلقه کنم و شانه‌ها را آزاد کنم و بندناف را بزنم؛ همه‌ی این‌ها هیجان‌انگیز بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
دیروز آف بودم. با خوشحالی، چشم باز کردم. از ساعت چهار صبح، یک صبح واقعی آمده بود. نور کم‌رنگ آفتاب بر سنگفرش آشپزخانه قل می‌خورد. ساعت هشت بود. چه خوب است خانم خانه باشی، بچه‌هایت توی اتاق با اسباب‌بازی‌هایشان بازی کنند و توی حرف هم بپرند، شوهرت هنوز خواب باشد و خودت نرم نرم راه بروی و صبحانه حاضر کنی!
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
چند لحظه بعد سر و كله‌اش تو اتاق عمل پیدا شد. با داد و بیداد و جیغ سر ندا و سر روزگار و سر بدبختی‌های خودش. خانم دکتر پرنیانی _استاد بیهوشی _ غر می‌زد: «برای چی داد می‌زنه؟ نباید یك سال‌دو رو تنها بفرستن سر عمل. اون از استادهاشون كه هیچ‌وقت تو اتاق عمل نیستن، این هم از سال‌بالاهاشون كه مثلاً باید مواظب این‌ها باشن. داد و بیدادش رو فقط آورده این‌جا!»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
این خانم محترم از لحظه‌ی بستری‌شدن داشته به پزشکانش دروغ می‌گفته، آن هم چه دروغ بزرگی! این دروغ‌های شاخ‌دار تازگی‌ها مُد شده و ما باید حقیقت را به هزار دوز و کلک از دهان بیمار بیرون بکشیم. واقعاً عجیب است که این خانم، خجالت کشیده به پزشکان بگوید ده فرزند دارد و برای افزایش فرزندان ذکور تن به یازدهمین حاملگی‌اش داده. چرا؟ چون در میان لشگر فرزندانش تنها یک پسر داشته و نُه دختر! بچه‌ای هم که دیشب از دست رفت پسر بود و حالا باید تاوان دروغش را خودش و ما می‌دادیم. بدحالی بیمار، مرگ نوزاد و گرفتاری چندین رزیدنت! اگر بیمار بیش از شش زایمان داشته باشد نباید داروی اینداکشن دریافت کند و موقع زایمان فشاری روی رحم وارد شود، اما هیچ‌کس حقیقت را نمی‌دانست.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
پزشكی بیش از هر شغلی، «انسانی» است و گاه میان دردهای دیگر انسان‌ها و دردهای خودت گیر می‌افتی. انتخاب درست، سخت است.
hiba
خدا از حق مردم نمی‌گذره. به‌خصوص از حق آدمای مریض.
hiba
یك‌دفعه تنه‌ی كوچك و پاهایش مثل یك ماهی شیطان سُر خورد به طرفم. میان فریادهای مادر و سال‌بالایی عزیز! به‌زحمت كنترلش كردم تا نیفتد. مادر و نوزاد و من گریه می‌كردیم و آن سال‌بالایی محترم! هنوز محترمانه! داد می‌زد كه من باید بهتر بچه را كنترل كنم. ذوق تولد دخترك كوچولو را داشتم. وقتی گرمش می‌كردم، ازش پرسیدم: «دوست داری وقتی بزرگ شدی مثل من رزیدنت زنان بشی؟» چشم‌های سیاهش را جوری گرد كرد و جیغ كشید كه فهمیدم می‌گوید: «مگر دیوانه‌ام؟»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ما خسته می‌شدیم. در فرایند خستگی‌های ما، قربانیانی وجود داشتند. قربانیان، بی‌شک بیمارانمان بودند، قربانی بی‌خوابی‌ها و گرسنگی‌های ما، قربانی آموزش‌های نصفه نیمه و نادرست. قربانی سیستم داغان این بیمارستان، همان نوزاد کوچولویی بود که بازویش در لحظه‌ی تولد شکسته بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
امروز صبح پهلوانی جاهایی از بدنش را که از ضربات بیمار کبود شده بود، نشانم داد و گفت: «خاک بر سر ما با این رشته‌ای که انتخاب کرده‌ایم!» گفتم: «چرا زودتر به اتاق عمل نفرستادیش!» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «می‌خواستی ساعت یک صبح، سال‌بالاها بگن که از عهده‌ی کوراژ بر نمی‌آم تا اون جیغ‌سیاه بیاد و سر و ته آویزونم کنه؟ حرف‌هایی می‌زنی طاوسیان!» عجب شب دردناکی. فکر می‌کنم اگر این بیمار مثل دفعات قبل در خانه زایمان می‌کرد، هم برای خودش راحت‌تر بود، هم برای ما.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مرد خودش را پیدا کرد، با فریاد از زنش پرسید: «تهمینه! تو چی می‌گی؟» تهمینه جیغ زد: «درد دارم... دارم می‌میرم.. وای! وای!» در میان بهت همه‌ی‌ما، مرد دو سیلی محکم به صورت زنش کوبید. اول صدای شرق‌شرق کشیده‌ها... بعد یک سکوت کوتاه... بعد صدای گریه‌ی نوزاد که بالاخره مقاومت مادرش شکسته شده بود و اجازه داده بود که او هم این دنیا را ببیند. یکی از انترن‌ها گفت: «این هم از ساپورت مرد ایرانی!»
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
انترن‌های پسر ایستاده بودند و با آب و تاب از افتخاراتشان تعریف می‌کردند. مرا هم دلداری می‌دادند. یکیشان گفت: «چه خبر شده؟ چرا دارین سکته می‌کنین خانم دکتر؟ چیزی نشده که! چیزی که فراوونه جفت. جفت یه مریض دیگه رو جای جفت اون‌یکی می‌فرستیم آزمایشگاه، طوری نمی‌شه.» آن یکی هم پشتش درآمد: «خبر ندارین! تو بخش اعصاب که بودیم سی‌تی‌اسکن یه مریضو جای سی‌تی‌اسکن انجام‌نشده‌ی مریض دیگه، غالب استاد اعصاب کردیم. آب از آب تکون نخورد!» و بعد انفجار خنده. دارم شاخ درمی‌آورم از این همه خونسردی و مسئولیت‌پذیری دکترهای جوان.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یكی از خدمه اتاق زایمان است. همه «محمود» صدایش می‌زنند. فکر بد نکنید؛ اسمش خانم «محمودوند» است، اما همه به‌طور خلاصه محمود صدایش می‌کنند. ریز نقش و زبل است و تندتند مریض‌ها را جابجا می‌كند. زن مهربانی است؛ پاك پاک. یادم می‌آید روزهای اول كه زایمان می‌گرفتم، یك‌بار دستبند گران‌قیمتم با دستكش درآمد و افتاد توی سطل جفت. روز بعد محمود آن را دو دستی تحویلم داد و حتی مژدگانی هم قبول نكرد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
به استاد نزدیك شدم. هر دو دستش خون‌آلود توی فیلد عمل بود. گردنش را با احتیاط كج كرد و سرش را آورد بیخ گوشم: «ببین دخترجان! كش شلوارم در رفته. تا نیفتاده پایین یه جوری از پشت گانم درستش كن! یالا! یالا! دارم زهره ترك می‌شم.» هم خنده‌ام گرفته بود، هم این‌که نمی‌دانستم چطوری باید شلوار استادم را درست كنم. بالاخره یك جوری با یك سنجاق قفلی از پشت كمر استاد، طوری كه دكتر نصیری و اورولوژیست مهمان، نفهمند مشكل را حل كردم و بدو از اتاق عمل خارج شدم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
اتفاقات آن جوری می‌افتند که خودشان می‌خواهند، نه جوری که ما می‌خواهیم.
hiba

حجم

۲۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۰ صفحه

حجم

۲۱۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۰ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان