گاهیاوقات آدمها تغییر میکنند. و یا شاید نگاه تو به آنها تغییر میکند و ناگهان آنها، آدمهای متفاوتی برایت میشوند.
کاربر... :)
دستهای مامان همیشه گرم بود.
Book
برای بچههایی که زود بزرگ میشوند
jk
مامان میگفت اینجوری برایش بهتر است و خوب است ما تنهایش بگذاریم؛ اما اشتباه میکرد؛ تنها بودن هیچوقت هیچچیز را بهتر نمیکرد.
کاربر... :)
نگرانی به آدمها سنجاق میشود نه به مکانها.
Book
لیزی پرسید: «همهچیز روبهراهه؟»
«ببخشید که بهت زنگ نزدم. خیلی کار داشتم و باید خیلی زودتر اینها رو بهتون میگفتم بچهها. حقیقت اینه که ما بهخاطر شغل پدرم نیومدیم اینجا. برادر کوچولوم داره دورهٔ درمانی بیمارهای سرطانی رو انجام میده.»
لیزی نفس عمیقی کشید و بغلم کرد، اما امیلی رفت عقب. وقتی لیزی رفت کنار امیلی پرسید: «یعنی تمام این مدت این اتفاقها داشت میافتاد؟»
«آره. ببخشید. ول جمعه حالش خیلی بد شد و بردیمش بیمارستان. همهٔ هفته رو اونجا بودم.
zahra °-°
ناراحت بودم از اینکه خیلی دیر فهمیده بودم چه چیزی بیشترین اهمیت را دارد. خیلی دیر برادرم را انتخاب کرده بودم. خندهدار بود که فکر میکردم اگر برگردم خانه نگرانیهایم تمام میشود، اما هر جا که میرفتم همان مشکلات را داشتم، چون هنوز خودم بودم؛ نگرانی به آدمها سنجاق میشود نه به مکانها.
niloofar rezabandehloo
دشمنِ دشمنت دوستت است.
Yasna
در آتشسوزی، این شعلهها نیستند که خطرناک و کشندهاند، بلکه دود است.
aida
اما نگرانی بالأخره یک راهی برای آمدن به دل آدم پیدا میکند؛ هرچقدر هم که تلاش کنی ازش دور بمانی.
مسافر کتاب ها