بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب رویای دویدن | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب رویای دویدن

بریده‌هایی از کتاب رویای دویدن

امتیاز:
۴.۷از ۱۶۳ رأی
۴٫۷
(۱۶۳)
«گذشتن از خط پایان باید حس خیلی خوبی داشته باشه.» می‌خندم و می‌گویم: «بخصوص وقتی نفر اول بشی.» «ولی این یعنی تونستی مسابقه رو تموم کنی. از پسش بر اومدی، حتی اگه مدالی هم نگیری.»
koroowsh
درد پایم اصلاً با دردی که توی قلبم حس می‌کنم قابل مقایسه نیست.
ܦ߭ܝ‌ܝܝ݅ܝࡅߺ߳ܣ 🕊
می‌گویم: «ببین! این برنامه در مورد من نیست. من دارم این کارو به‌خاطر رُزا انجام می‌دم. و بله اول فقط می‌خواستم دوئیدن رو تجربه کنه و از خط پایان بگذره و بشنوه که مردم تشویقش می‌کنن. چون این چیزی بود که می‌خواست. ولی می‌دونین چیه؟ بزرگ‌ترین آرزوش این نیست که از خط پایان بگذره یا مردم تشویقش کنن. بزرگ‌ترین آرزوش اینه که مردم خودش رو ببینن، نه وضعیتش رو. این تنها چیزیه که هرکسی با هر نوع ناتوانی می‌خواد. از ظاهر آدما یا از چیزی که متوجهش نمی‌شین، در موردشون قضاوت نکنین. سعی کنین اونا رو بشناسین.»
booklover
«ایناها. مثلاً یه‌روز ازم پرسید اگه زورت می‌رسید چی رو دوست داشتی تغییر بدی؟» بعد نگاهی به کاغذ انداختم. «نه اینکه آرزو کنی، یه چیز واقعی.» «بعد تو چی جواب دادی؟» «اینکه دوباره بتونم بدوئم. ولی وقتی منم همین سؤال رو ازش پرسیدم، بهم گفت...» کاغذ را برمی‌گردانم «اینکه آدما بتونن خودم رو ببینن، نه وضعیتم رو.»
آهو:)
بعد با همان ذهن گُنگم چیزی را می‌فهمم... همه‌چیز همین‌طور انجام می‌شود. یکی‌یکی و یکی‌یکی. همین‌طوری هم از دست‌دادن پایم را پذیرفتم و از آن گذشتم؛ دقیقه به دقیقه به دقیقه به دقیقه. ساعت به ساعت به ساعت به ساعت. روز به روز به روز به روز. همه هر کاری را همین‌طوری انجام می‌دهند.
مارگارت
مردم یا دویدن را دوست دارند یا ندارند. یا درک‌اش می‌کنند یا نمی‌کنند. و اگر هم نه، به‌نظرشان آن‌هایی که دویدن را دوست دارند، دیوانه‌اند.
آپاچی زرد
دوباره تکه‌کاغذها را وارسی می‌کنم. یکی را بیرون می‌کشم و می‌گویم: «ایناها. مثلاً یه‌روز ازم پرسید اگه زورت می‌رسید چی رو دوست داشتی تغییر بدی؟» بعد نگاهی به کاغذ انداختم. «نه اینکه آرزو کنی، یه چیز واقعی.» «بعد تو چی جواب دادی؟» «اینکه دوباره بتونم بدوئم. ولی وقتی منم همین سؤال رو ازش پرسیدم، بهم گفت...» کاغذ را برمی‌گردانم «اینکه آدما بتونن خودم رو ببینن، نه وضعیتم رو.»
lale shafiee
چیزی نیست که از عهده‌اش برنیایم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
بزرگ‌ترین آرزوش اینه که مردم خودش رو ببینن، نه وضعیتش رو. این تنها چیزیه که هرکسی با هر نوع ناتوانی می‌خواد
𝐑𝐎𝐒𝐄
به بقیه چه باید بگویم؟ پشت هم بگویم چیزی نیست، نگران نباشید من حالم خوب است؟ ولی بیشتر دلم می‌خواهد داد بزنم و از آن‌ها بپرسم: «چرا من؟» چرا من؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
زندگی بدون یک دست را با خودم تصور می‌کنم و می‌فهمم که آن هم سختی‌های خودش را دارد. بطری شامپو را توی دستِ چپم فشار می‌دهم و بعد آن را با دستِ راستم پایین می‌گذارم. دست‌هایم را به هم می‌مالم و شامپو کف می‌کند. بعد دو طرف سر و موهایم را با دو دست ماساژ می‌دهم، و از اینکه دوتا دست دارم خوش‌حالم. خدا را شکر که هردوی آن‌ها را دارم.
اکرم
«گذشتن از خط پایان باید حس خیلی خوبی داشته باشه.» می‌خندم و می‌گویم: «بخصوص وقتی نفر اول بشی.» «ولی این یعنی تونستی مسابقه رو تموم کنی. از پسش بر اومدی، حتی اگه مدالی هم نگیری.» نگاهش می‌کنم. «خیلی فلسفی به خط پایان نگاه می‌کنی!» توی فکر خودش است و می‌گوید: «نمادینه.» با سر تأیید می‌کنم، برای اینکه فکر می‌کنم منظورش را می‌دانم، ولی بعد ادامه می‌دهد: «برای اینکه یک‌جور خط شروع هم به حساب میاد.»
kerpoo
دکتر می‌پرسد: «دردش چطوره؟ برات قابل تحمله؟» اشک‌هایم را پاک می‌کنم و سرم را تکان می‌دهم که مثلاً بله، چون درد پایم اصلاً با دردی که توی قلبم حس می‌کنم قابل مقایسه نیست.
من واسه صبحونه کتاب می خورم !!
چیزی که از آن عبور کردم، برایم خط پایان نبود. هشت ماه پیش کار حضرت فیل بود که بخواهم خودم و پایهٔ سِرُمم را به دستشویی برسانم؛ امروز دوستم را شانزده کیلومتر دواندم و او را از اولین خط پایان زندگی‌اش عبور دادم. هشت ماه پیش هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. این مسابقه باعث شد باورم شود چیزی نیست که از عهده‌اش برنیایم. و این خط شروع جدیدی برای من است.
mahzooni
پُل آگری می‌رسیم و من روی آن شروع می‌کنم به دویدن. پاها و ریه‌ام می‌سوزند ولی این درد را دوست دارم؛ به بدنم قدرت می‌دهد. عزمم را جزم می‌کند. حس پیروزی می‌دهد.
mahzooni
دوستانم زنگ می‌زنند. به دیدنم می‌آیند. برایم گُل و شکلات می‌آورند و می‌گویند زود خوب شو. می‌خواهند... به من... قوت قلب... بدهند. ولی کار زیادی از دستشان برنمی‌آید. وقتی دوستانم به دیدنم می‌آیند، ساکت و دست‌وپا چُلُفتی می‌شوم و همه‌اش منتظرم که بروند. وقتی هم می‌روند، گریه‌ام می‌گیرد. گریه می‌کنم و آرزو می‌کنم که ای‌کاش برگردند. ولی خُب، می‌دانم که برنمی‌گردند. من هم بودم برنمی‌گشتم.
mahzooni
عاشق وزش باد روی گونه‌هایم و از لابه‌لای موهایم بودم. با روحم می‌دویدم. این‌کار باعث می‌شد که حس زنده‌بودن داشته باشم. ولی حالا... افتاده‌ام روی این تخت لعنتی و می‌دانم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم بدوم.
mahzooni
انگار پسِ ذهنم سعی می‌کنند تشویقم کنند. زود خوب شو. ولی من که مریض نیستم. فلج شده‌ام. معلولم. لنگم.
Sara
خسته شده‌ام از بس تظاهر به قوی‌بودن کرده‌ام.
Dayan
چه فرقی می‌کند چقدر طول بکشد؟ اصلاً نمی‌توانم فکرش را بکنم که حتی آن را تحمل کنم.
yasna karimy

حجم

۲۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

حجم

۲۵۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۴ صفحه

قیمت:
۱۱۸,۰۰۰
۵۹,۰۰۰
۵۰%
تومان