بریدههایی از کتاب رویای دویدن
۴٫۷
(۱۶۳)
خسته شدهام از بس تظاهر به قویبودن کردهام.
Sara
خوابآلود به ساعت نگاهی میاندازم.
۵: ۴۵.
واقعاً به خواب بیشتری احتیاج دارم.
بعد همانطور که مست خوابم، توی ذهنم به نتیجهٔ خوبی میرسم: همیشه برای برگشتن به مدرسه وقت هست ... میتوانم بعداً بروم؛
مثلاً دوشنبه.
یا سهشنبه.
یا حتی شنبهٔ دیگر.
یا...
حدیث حسینی
تعجب میکنم چرا به خوابم آمده. این رویا را مدتها به یکشکل دیده بودم و با این قسمت جدید، حس میکنم... به خوابم تجاوز شده. این رویای من است؛ راه فرار به جایی که بیشتر از هرجایی در این دنیا دوستش دارم. آن راهها، آن رودها، آن درختان و پلها...
setayesh
متأسفانه همیشه بین نیت خوب و چیزی که در عمل اتفاق میفته شکافِ عمیقی وجود داره.
hiba
چه فرقی میکند چقدر طول بکشد؟
اصلاً نمیتوانم فکرش را بکنم که حتی آن را تحمل کنم.
yasna karimy
یادم هست که به مامان زنگ بزنم. وقتی میخواهم گوشی را قطع کنم، مامانِ رُزا میگوید که خیلی دوست دارد با مامانم صحبت کند. برای همین گوشی را به او میدهم. برای صحبت به اتاق دیگری میرود و من و رُزا پشت میز آشپزخانه مشغول ریاضیخواندن میشویم.
لافکادیو
«همیشه به ما میگه زندگی اونچیزی نیست که براتون اتفاق میافته، بلکه مهم کاریه که واسه اون اتفاق انجام میدین.»
لافکادیو
مامان من را از افکارم بیرون میآورد. «خیلی خوبه که اومدی اینجا پیشِ من.» دستکشهایش را درمیآورد و صورتم را توی دستهایش میگیرد. «از این دنیا، خونوادهم و گُلهام برام بسه.»
لبخند میزنم و سعی میکنم از گرمای وجودش لذت ببرم.
لافکادیو
هنوز هیچی نشده تسلیم شدین؟»
هیچکس تکان نمیخورد، ولی میتوانم حس کنم یکییکی از من فاصله میگیرند.
میپرسد: «انگیزهتون کجا رفته؟ تصمیمتون رو فراموش کردین؟ تا به باد مخالف برخوردین، گذاشتین زمینتون بزنه؟ بودن توی این تیم، بهتون نشون نداده همیشه بعد از هر باد مخالفی، باد موافقی هم هست؟»
لافکادیو
ولی وقتی توی پارک جمع میشویم و نیمرو و آب پرتقال و نان شیرینی میخوریم، چیزی را متوجه میشوم؛
چیزی که از آن عبور کردم، برایم خط پایان نبود.
هشت ماه پیش کار حضرت فیل بود که بخواهم خودم و پایهٔ سِرُمم را به دستشویی برسانم؛
امروز دوستم را شانزده کیلومتر دواندم و او را از اولین خط پایان زندگیاش عبور دادم.
هشت ماه پیش هیچکاری نمیتوانستم بکنم.
این مسابقه باعث شد باورم شود چیزی نیست که از عهدهاش برنیایم.
و این خط شروع جدیدی برای من است.
A.zainab
پهلوهایم گرفته و چیزی نمانده مجبورم کنند بایستم. بخصوص پهلوی چپم؛ درد شدیدی به جانم افتاده.
و استامپ پایم... داغ است،
و خیس.
انگار از دستم حسابی عصبانی شده.
قوی باش، قوی باش، قوی باش....
ولی من دارم قدمبهقدم زندگی میکنم.
A.zainab
از خودم میپرسم روزهایی که مطمئناً سختترین روزهای زندگیاش بوده را چطور گذرانده؟ چطور هر دقیقه، هر ساعت، هر روز، هر ماه را یکییکی و یکییکی پشت سر گذاشته؟
یکمرتبه شکر میکنم. چیزهایی که من دارم میشمارم و پشت سر میگذارم، راه و کیلومترهای آن است. کیلومترهایی که میتوانم بدوم؛ کیلومترهایی که آرزویش را داشتم؛ کیلومترهایی که برایشان خیلی زحمت کشیدهام. چیزهایی که من میشمارم مسافت بین من و پیروزی است؛ نه بین من و فاجعهای از زندگی.
A.zainab
با خودم میگویم نُهونیمکیلومتر، فقط چهارونیم کیلومتر دیگه مونده. یک به علاوهٔ یک به علاوهٔ یک به علاوهٔ یک.
ذهنم یککم گُنگ است. انگار تعداد یکهایی که باهم جمع کردهام، اشتباه است. انگار به اندازهای خستهام که حتی تا چهار هم نمیتوانم بشمارم.
یک به علاوهٔ یک به علاوهٔ یک به علاوهٔ یک.
بعد با همان ذهن گُنگم چیزی را میفهمم... همهچیز همینطور انجام میشود.
یکییکی و یکییکی.
A.zainab
دوباره رنگ به چهرهٔ او برمیگردد. نیشخند موذیانهای میزند که خیلی زود به خنده تبدیل میشود؛
یک خندهٔ از ته دل و دوستداشتنی؛
خندهای که مدتهاست نشنیدهام.
این خنده یعنی اینکه او برای فصل مسابقه خوابهایی دیده؛
خوابهای اساسی.
A.zainab
راحت نفس میکشم.
ریتمم خوب است.
سرعتم را بیشتر میکنم.
دستهایم را تکان میدهم.
حواسم را جمع میکنم.
تپ، دنگ، تپ، دنگ...
دیگر حاشیههای زمین را نمیبینم، دیدم تونلی میشود.
تپ، دنگ، تپ، دنگ...
A.zainab
برای همین طول زمین را میدوم. من تنها دوندهٔ توی زمین هستم و حدوداً بعد از صد متر اول ریتمم را پیدا میکنم. به خودم فشار نمیآورم. سبک میدوم. کمی زمان میبرد تا به صدای پای دوندگیام عادت کنم که با صدای ساکتتر و فشفش مانند پای طبیعیام جفت میشود... تِپ، دنگ، تِپ، دنگ. حالا دیگر آهنگش برایم دلنشین شده و گشتن به دور زمین برایم آسان است؛
روحانی است.
در نقطهٔ موقتی شروع، میرسم به کیرو و دوباره وارد دنیای واقعی میشوم.
A.zainab
کمکم میکند به وزن صندلی اضافه کنم. و وقتی از من میپرسند چرا صندلیچرخدار را با این کیسههای خاک هُل میدهم، با خوشحالی برایشان در مورد رُزا و مسابقهٔ دوی رودخانه توضیح میدهم؛ و همیشه به آنها میگویم: «برام دعا کنید!» و آنها هم همینکار را میکنند.
خیلیها برایم آرزوی موفقیت دارند.
من هم از آنها تشکر میکنم.
A.zainab
موقع دویدن همیشه با خودم فکر میکنم چندنفر از آنها کمکم کردهاند تا این پا را بخرم.
به پرتگاه بلند و عمیق بین نیّت خوب و واقعیت فکر میکنم و اینکه چند نفر از آنها افتادهاند توی آن.
برای همین است اینقدر خوشحال هستند که من را درحال دویدن میبینند؟
برای اینکه کمکم کردهاند این اتفاق بیفتد؟
یا فقط از دیدن دختری که در موردش توی روزنامه خواندهاند یا او را روی صفحهٔ نمایش تلویزیون دیدهاند، خوشحال هستند؟
بههرحال حس میکنم هیجانشان مسری است. به من کمک میکند به راهم ادامه بدهم.
A.zainab
من از درد قویترم.
شرلوک هلمز
برای عزیزانی که خدا جسمشان را خاص آفرید؛
و بودنشان زیبایی دنیا را خاصتر کرد.
آ.ح
شرلوک هلمز
حجم
۲۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
قیمت:
۱۱۸,۰۰۰
۵۹,۰۰۰۵۰%
تومان