بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فقط غلام حسین باش | طاقچه
کتاب فقط غلام حسین باش اثر حمید حسام

بریده‌هایی از کتاب فقط غلام حسین باش

نویسنده:حمید حسام
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۸ رأی
۴٫۹
(۸)
رفتم لب حوض آب نشستم و آستین‌هایم را بالا زدم. تصویر شهرزاد روی دستم به من خندید. بسم‌الله گفتم و آب را روی صورتم ریختم. حس پرواز گرفتم. فکر کردم دارم از زمین کنده می‌شوم و بالا می‌روم. مسح سر و پا را کشیدم. و به فکر فرو رفتم که این نماز اگر برای حفظ خودم باشد، ارزش دارد و اگر برای حفظ شغلم و کارم، نه!
leila
ای از قیامت بی‌خبر! برخیز و بر عالم نگر موسی چه شد؟ عیسی چه شد؟ نوح نبی الله چه شد؟ رفتند و ما هم می‌رویم، رفتند و ما هم می‌رویم....
علیرضا
از چندمتری آن‌ها عبور کردم. به ابتدای میدان‌مین خنثی نشده رسیدم. از ردیف چهارم رد نشده بودم که پایم به تلهٔ مین منور گیر کرد. انگار کسی از پشت پایم را بکشد. همین‌که تکان خوردم، تله کشیده شد. اما منور روشن نشد. از ردیف سوم و دوم هم عبور کردم و در ردیف اول، پایم به شاخک کرمی‌رنگ مین والمری گیر کرد. که زیر نور مهتاب می‌درخشید. در صورت انفجار همین یک مین، جهنمی از آتش به پا می‌شد. آهسته پا را برداشتم. شاخک جدا شد، اما مین منفجر نشد. این کار به معجزه می‌مانست.
leila
از اینکه دست‌به‌کارد بودم، ازم حساب می‌بردند، ولی متعجب هم بودند که بچهٔ حصار باشی و لب به سیگار نزنی، آن هم در زندان! بااین‌حال، زندان مرا به فکر فرو برد و به خودم تلنگر زدم که: «درست است بچهٔ حصارخان هستم، ولی پسر غلامم؛ همان کشاورز زحمتکش که برای تربیت من نگذاشت به‌اندازهٔ یک دانه گندم، مال حرام سر سفره‌مان بیاید.» دورهٔ محکومیت زندان که تمام شد، دفترچهٔ اعزام‌به‌خدمت گرفتم بروم سربازی. این تصمیم، حاصل فکر در خلوت زندان بود که اگر بخواهم کارد خنجری و پنجه‌بوکس را کنار بگذارم، باید محیط زندگی‌ام عوض شود.
leila
اصلا سپاهی‌شدن شغلی نبود که با پیوستن به آن، سفرهٔ خالی‌ام را پر کنم. آنها، جماعت عاشق و پاک‌بازی بودند که هیچ سرمایه‌ای جز اخلاص و عشق به اسلام نداشتند
علیرضا
خیلی بی‌ریا گفتم: «خانم! من گذشتهٔ خوبی نداشته‌ام. مثل شما هم اهل قرآن و احکام نیستم. چند روزی است که نماز می‌خوانم. درست یا غلطش را هم خدا می‌داند. پدرومادر هم ندارم و بی‌کسم. از مال دنیا هم جز یک زمین که ارث پدری است، چیزی ندارم. خانه‌ام خانهٔ خشتی پدری است که با مادرخوانده و تنها برادرم، یک جا زندگی می‌کنیم. ماهی پانصد تومان از کمیته می‌گیرم، اما تا دلت بخواهد کفتر و مرغ و خروس دارم. چندتایی هم گوسفند و گاو که طبقهٔ پایین خانه‌مان زندگی می‌کنند. حالا با این‌ها می‌توانی بسازی؟» خندید؛ یک خندهٔ معنادار. و گفت: «ما باید با شما بسازیم، نه با کفتر و مرغ و گاوهایتان.»
fazeleh
روح معنویت و لذت مناجات در این محیط آدم‌هایی می‌ساخت که در عین جوانی، به پختگی و کمال یک عارف اهل تهذیب و مراقبت می‌رسیدند.
علیرضا

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

صفحه قبل
۱
صفحه بعد