شهر در خواب
و کوچهها
مثل راهروهای زندان بهنظر میرسند
همهچیز دلهرهآور است
اینگونه که تاریکی
در اشیا نفوذ میکند
فردا خورشید
روز پُرکاری خواهد داشت.
:)
مهمانی تمام شده
اما مهمانان
همچنان در حیاط ایستادهاند
هیچکس دوست ندارد
به تنهاییاش برگردد
ماشینها
در تاریکی پارک شدهاند...
:)
رکیکترین
دشنامها را میدهند
آدمهای بهظاهر مؤدب.
:)
گاه رسیدن به مقصد
رسیدن به آغاز ناامیدیهاست
دعا میکنم
این راه زود به آخر نرسد
وگرنه میمیرد
این لاکپشت پیر
گاه ادامهٔ راه، ادامهٔ زندگیست.
:)
قلبش
زودتر از برگها
شروع کرده به زرد شدن
:)
چراغها
چراغها
چراغها
چراغها در باران میدرخشند
اما کلمات این شعر
تهی از آب و روشنی...
:)
اگر در باز بود میرفتم
اگر سد میشکست
جاری میشدم
اگر قفسی در کار نبود
میپریدم
زندانی که باشی
گاه مثل انسان میاندیشی
گاه مثل آب
گاه مثل پرنده
:)
دریا از آفتاب جدا شده
آفتاب، از دریا
تو از من دوری
من از خودم
اما داستان اینگونه پیش نمیرود
غروب است
کمی بعد
تاریکی میآید و
مرزها را از بین میبرد!
:)
پاهایم
تا زانو در مه
از پیشانیام خون جاری است
از تابلوها
پا به واقعیت گذاشتهام
چشمهایم بارانیست
در حسرت تو
:)
چمدانم را میبندم
بیهیچ دلهرهای
دیگر نه این درخت توت
میتواند مانع شود
و نه این آفتابِ لنگرانداخته
در پنجرهها
وقتی تو نباشی
چهقدر راحت میشود از اینجا رفت.
:)