بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چمران به روایت همسر شهید | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چمران به روایت همسر شهید

بریده‌هایی از کتاب چمران به روایت همسر شهید

امتیاز:
۴.۶از ۱۳۳ رأی
۴٫۶
(۱۳۳)
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ـ که لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ـ مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هاشان. این‌ها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که این‌ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که می‌بیند.»
محمد صدوقی
مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم‌ها، در قلب آن‌ها است. آدم‌ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همان‌طور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست‌گیری کند.
علی
«و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد شد.»
Faezeh Sheykhi
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد، اما می‌گفت «چه‌طور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟»
-ایستاده درکنار فلسطین🇵🇸🇮🇷
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ـ که لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ـ مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هاشان. این‌ها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که این‌ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که می‌بیند.»
محمد
اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها را هم در خودشان داشته باشند
Hamed
«داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.»
Hamed
مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان‌ها.
زهرا فیاضی
نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن‌چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تأثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه...
Faezeh Sheykhi
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه‌قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.»
Faezeh Sheykhi
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم «خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند، تیراندازی می‌کنم.» می‌گفت «نه! محافظ من خدا است. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی‌توانید آن را تغییر دهید.»
زهرا فیاضی
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون ـ چون مال دولت بود ـ هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این‌طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می‌خوابیدم و بیش‌تر در بهشت‌زهرا کنار قبر مصطفی. شب‌های سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد، و من می‌رفتم بهشت‌زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل‌شکسته‌ام، دردم زیاد، و به مصطفی می‌گفتم «تو به من ظلم کردی.» از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک‌دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به
zahra.n
بعد دو سفارش به من کرد، گفت «اول این‌که ایران بمانید.» گفتم «ایران بمانم چه‌کار؟ این‌جا کسی را ندارم.» مصطفی گفت «نه! تعرب بعد از هجرت نمی‌شود. ما این‌جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست، حتی اگر آن کشور خودتان باشد.» گفتم «پس این‌همه ایرانی‌ها که در خارج هستند چه‌کار می‌کنند؟» گفت «آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... هیچ وقت!» دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم «نه مصطفی. زن‌های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان...» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت «این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم.» گفتم «می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم.»
zahra.n
یاد حرف امام موسی افتاد «شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده.» خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها را هم در خودشان داشته باشند. مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او... چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند... ایران... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه‌کار کند؟ چه‌طور جبل‌عامل را ترک کند؟ چه‌طور دریای صور را بگذارد و برود؟
zahra.n
مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود.
زهرا
مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده
ترنج
آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت «این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینی، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این‌همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی او است به عالم صورت و اعتبار.»
ترنج
عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت.»
الهه
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه‌قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.»
علیرضا
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون ـ چون مال دولت بود ـ هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم.
محمد صدوقی

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۸

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

حجم

۴۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۸

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰
۵۰%
تومان