بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
بچههای دیگر فکر کرده بودند آن نگهبان هم عضوی از خانوادهٔ آنهاست. یک بار که کمی بیشتر در مدرسه مانده بودند، دیگران به آنها گفته بودند: «زود باشید، پدرتان بیرون مدرسه منتظر است.» آنها با تعجب مثل باد دویدند و وقتی نگهبان را دیدند، زدند زیر گریه. احساس میکردند بچهها دستشان انداختهاند. آنها دختران سید محمدباقر صدر بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
اما بودند کسانی که به دینداری هم شهرتی نداشتند و وفادار بودند. حاج عباس نامهٔ تعدادی از این جوانها را آورد. دهپانزده دینار عراقی هم لای نامه بود. با زبانی ساده و خودمانی نوشته بودند: «ما نماز نمیخوانیم، روزه نمیگیریم، اما میدانیم شما مظلوم هستید. این پول ناچیز را از ما قبول کنید، شاید لازمتان شود. ما فردا ساعت سه بعدازظهر میآییم به کمک شما.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
همان روزها محمود دعایی، سفیر ایران در بغداد، به خانهٔ محمدباقر آمد. میخواست زنگ در را بزند که یکی از مأمورها گفت: «آقای صدر خانه نیست.» دعایی گفت: «میدانم که سید در خانه است.» مأمور جواب داد: «برای زیارت رفته.» و نگذاشت او زنگ بزند. دعایی، به دستور آیتالله خمینی و با همکاری صادق طباطبایی، برای خروج محمدباقر از عراق گذرنامهای آماده کرده بود تا از آنجا به اردن برود و از آنجا به کمک کردها وارد ایران شود. اما تلاشها بعد از آن هم نتیجهای نداشتند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی انتفاضهٔ بیستوپنجم رجب لو رفت، صدام برای محمدباقر پیغام فرستاد که اجازه نمیدهد تجربهٔ ایران تکرار و سید صدر «امام صدر» بشود. سیهزار نفر را بازداشت کردند، هشتادوشش نفر را اعدام، دویست نفر را حبس ابد و هشتصدوچهارده نفر را زندانی. تعداد زیادی از وکلای محمدباقر هم بین اینها بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
درحالیکه هنوز سید صدر به بغداد نرسیده بود. فاطمه هم از خانهٔ شیخ نعمانی با روزنامهٔ «اطلاعات» در ایران مصاحبه کرد و از مردمی گفت که جلوی خانهٔ سید صدر جمع شده بودند.
علی اکبر حائری با صدرالدین قبانچی و عبدالعزیز حکیم به مدرسههای علمیه رفتند و به طلبهها خبر دادند تا ساعت ده صبح خودشان را به حرم برسانند. بین راه به هرکس میرسیدند، خبر را میگفتند. ساعت ده صبح، صدای دعای فرج حرم را پر کرده بود. وقتی نام امام را بردند، همه بلند شدند و بعد از دعا راهپیمایی آغاز شد. این فقط در شهرهای سماوه، دیالی، الثوره، جدیدةالشط، کاظمین، جیزان جول و ناحیه فهود نبود. در امارات، لبنان، ایران، بریتانیا و فرانسه هم به حکم مراجع راهپیمایی شد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آفتاب که پخش شد، بهطرف حرم رفت و رو به ضریح امیرالمؤمنین (ع) بلند دادخواهی کرد:
فریاد از این ظلم! ای جد شریف! ای امیرمؤمنان! فرزند تو، صدر، را دستگیر کردهاند. ای جد شریف! من از ظلم و ستمی که بر ما روا میدارند به خدا و تو شکایت میکنم...
بعد رویش را بهسمت مردم گرداند:
ای مؤمنان شرافتمند! آیا سکوت میکنید درحالیکه پیشوایتان به زندان رفته و شکنجه میشود؟ فردا اگر جدم امیرالمؤمنین (ع) از شما بپرسد چرا سکوت کردید و یاریاش نکردید، به او چه خواهید گفت؟ به خیابانها بیایید و تظاهرات کنید و اعتراض خود را نشان دهید...
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
یکباره صدای آمنه بلند شد:
نگاه کنید... برادرم تنها و بدون سلاح است، بدون مدافع و بدون سلاح. اما شما، با اینکه صدها نفرید، با این سلاحها به میدان آمدهاید. آیا هیچ از خودتان پرسیدید چه نیازی به این تعداد لشکر و این همه سلاح است؟ من به شما جواب میدهم. به خدا قسم که شما میترسید و وحشت بر قلبهایتان مستولی شده است. به خدا قسم که شما میترسید، چون میدانید برادر من تنها نیست و همهٔ مردم عراق همراه اویند و شما این را با چشم خود دیدهاید. وگرنه چرا یک نفر را که سپاه و سلاحی ندارد با این همه نیرو دستگیر میکنید؟ شما میترسید و اگر نمیترسیدید، چرا برادرم را در این صبح زود دستگیر میکنید؟ چرا وقتی همهٔ مردم خواباند برای دستگیری او میآیید؟ از چه کسی میترسید و میهراسید؟ از خودتان بپرسید.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سه سال پیش از آن، دکتر فارنسیس بوکای فرانسوی دربارهٔ تورات و انجیل و قرآن کتابی نوشته بود و در آن به این نتیجه رسیده بود که بین امور علمی در تورات و انجیل تناقض هست و در قرآن نه. از سید صدر پرسیده بود: «کسی در حوزه هست که نتایج تحقیق مرا تأیید کند؟» متأسفانه محمدباقر نتوانست کسی را معرفی کند. در این موارد جای علامه محمدحسین طباطبایی را در حوزهٔ نجف خالی میدید؛ علامهای که بیاید و تفسیر بگوید و محمدباقر خودش اولین شاگرد او بشود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سید حسین از او پرسید: «چرا سید صدر قیام نمیکند که از صدام خلاص شوید؟» سید غروی جواب داد: «شرایط ایران با شرایط عراق فرق دارد.»
در عراق، نه فقط سیاست وجهی دیگر داشت، بلکه مذهب و قومیت هم شرایط متفاوتی داشتند. محمدباقر حتی به حوزهٔ نجف هم نمیتوانست تکیه کند، دستش برای چنین کاری تنگ بود. میگفت: «آیتالله خمینی در نجف یک کلمه حرف میزند، شبکهٔ نمایندگان و مریدانش تا دورترین نقطهٔ ایران این حرف را میرساندند. اما حرف ما در نجف به ابوصخیر (روستایی نزدیک نجف) هم نمیرسد، چه برسد به بقیهٔ عراق.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
- خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد.
به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محیالدین دعا کرد. نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد. آنجا، بعد از نماز مغرب و عشاء، برای شاگردانش درس اصول فقه میگفت. وارد شد. همگی دورتادور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر میرسید. کنارشان نشست. بعد از بسمالله، گفت: «الحمدلله، رؤیای انبیا تعبیر شد... الحمدلله.» سخنرانی کوتاهی کرد و سه روز درس را تعطیل کرد
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به شیخ محیالدین آموزگار، که رادیوی ترانزیستوری داشت، سپرده بود خبرهای تهران را خوب رصد کند و به او برساند. شب بیستودوم بهمن، محیالدین در بیرونی خانهٔ استادش بود که با صدای اذان مغرب عراق از رادیو تهران شنید: «اینجا تهران است: صدای جمهوری اسلامی ایران.» از پلهها بالا دوید که بشارت بدهد. محمدباقر تسبیحات اربعه را میخواند. منتظر ایستاد. سلام نمازش را که داد، رو برگرداند:
- ابومحمدعلی، چی شده؟
- خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد.
به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محیالدین دعا
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
عادل محیی شهاب دانشجوی فلسفه در دانشگاه الازهر بود و، به پیشنهاد استاد زکی نجیب، قصد داشت موضوع تحقیق خود را دربارهٔ آثار سید صدر در نظر بگیرد. او به ملاقات محمدباقر آمد، اما محمدباقر در سفر عمره بود. عادل منتظرش ماند تا برگردد. محمدباقر از پیشنهاد او خوشحال شد و با روی گشاده آن را پذیرفت. اما وقتی پای عادل به قاهره رسید، از این انتخاب پشیمان شد و به استادش گفت میترسد این تحقیق به قیمت جانش تمام شود. این رفتار برای زکی نجیب آنقدر باورنکردنی بود که مقالهای در روزنامهٔ «الاهرام» با عنوان بحران روشنفکری عرب نوشت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با ترجمهٔ کتاب الاسس المنطقیة للاستقراء آغاز کنید؛ کتابی که نوشتن آن هفت سال طول کشیده بود. محمدباقر به این کتاب افتخار میکرد و آن را چکیدهٔ تلاشهای علمیاش تا آن روز میدانست؛ حاصل عمرش؛ کتابی پیچیده و فنی که پایههای استقرا را در منطق محکم کرد و میدان عملش را به فقه و اصول و کلام کشاند و در حساب احتمالات روشی نو را پایهگذاری کرد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بهخاطر لذتی که از کتابهای او نصیبش شده بود، تشکر کرد و گفت خودش و تعدادی از استادان دانشگاه این کتابها را خوانده و استفاده کردهاند. از «روژه گارودی» نام برد که مشتاق زیارت اوست. بعد پرسید: «شما کجا و در کدام دانشگاه درس خواندهاید؟» محمدباقر لبخندی زد و جواب داد:
- در دانشگاه درس نخواندهام، نه در عراق، نه در جای دیگر.
- پس کجا درس خواندهاید؟
- در مسجد. اینجا در نجف، طلبهها در مسجد درس میخوانند.
- اگر اینطور باشد، به خدا قسم مساجد نجف از دانشگاههای اروپا برترند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به کتابخانه که رسید، به چارچوب در تکیه داد و با تردید از مردی که در گوشهٔ اتاق نشسته بود، پرسید:
- آیا شما سید محمدباقر صدر هستید؟
- سلام علیکم، بله، بفرمایید.
- یادش رفته بود سلام کند. جواب سلام را داد و باز پرسید:
- شما همان سید محمدباقر صدر مشهور هستید؟
- خوش آمدید. بفرمایید.
- شما همان صدری هستید که اقتصادنا و فلسفتنا را نوشته؟
- بفرمایید تو، برادر.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به کتابخانه که رسید، به چارچوب در تکیه داد و با تردید از مردی که در گوشهٔ اتاق نشسته بود، پرسید:
- آیا شما سید محمدباقر صدر هستید؟
- سلام علیکم، بله، بفرمایید.
- یادش رفته بود سلام کند. جواب سلام را داد و باز پرسید:
- شما همان سید محمدباقر صدر مشهور هستید؟
- خوش آمدید. بفرمایید.
- شما همان صدری هستید که اقتصادنا و فلسفتنا را نوشته؟
- بفرمایید تو، برادر.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی فاطمه به ایران میرفت که خانواده را ببیند، صبر محمدباقر بیشتر میشد تا او دل سیر پیش خواهرها و آقا رضا بماند. محمدباقر حواسش بود فاطمه، دختر سید صدرالدین صدر، را مراعات کند. وقتی در خانه بود، کم نمیگذاشت. هیچوقت به او امری نکرد یا نگفت یک استکان چای دستش بدهد. به شاگردانش هم سفارش میکرد هوای همسرانشان را داشته باشند، نکند برنجند! اگر کسی شکایت همسرش را به محمدباقر میبرد، حتی اگر شاگرد دردانهاش بود، پاسخش خشمی بود که شاید هیچوقت دیگر از او به چشم ندیده بودند. هرچند در خشم هم صدایش را بلند نمیکرد، اما سرخی صورتش برای آنها کافی بود که بفهمند چه خطایی کردهاند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از سال پنجاهویک، ارتباط محمدباقر با دانشگاهیان هم بیشتر شد؛ ملاقات عمومی و دیدارهای خصوصی و نامهها و شنیدهها راه او را به دنیای جدیدی باز میکردند؛ دنیایی که شاید بیش از حوزه بین مردم و جامعه نفوذ داشت. ایدههای جدید بین این گروه زود رسوخ میکرد و دامنهدار میشد، ایسمها هم. زبان گفتوگوشان فتوا نبود. با فتوا نمیشد بر آنها اثر گذاشت. آنها را تشویق میکرد کنار آنچه در دانشگاه میخوانند فقه و اصول هم یاد بگیرند؛ اندیشهای که از علوم اسلامی در کنار علوم مدرن خلق میشد چیز کارآمدی میشد. به وکلایش سپرد که اگر با جوان دانشگاهی بااستعدادی آشنا شدند، او را به تحصیل در حوزه تشویق کنند، هزینهٔ تحصیل را محمدباقر میپردازد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
کاش بیشتر فرصت داشت با بچهها وقت بگذراند. تشنگی آنها را درک میکرد، مثل وقتی نبوغ خودش را به مریضی میزد و با آهوناله میگفت: «موهایم درد میکند» تا محبت او را بخرد. خیلی وقتها در اتاقی که همهشان بودند مینشست و همان جا مطالعه میکرد و مینوشت. همینکه همدیگر را حس میکردند یک دنیا میارزید. از فاطمه خواسته بود از بچهها به او گلهای نبرد تا خدایینکرده دهانش به سرزنش آنها باز نشود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با تولد محمدجعفر انتشارات دارالفکر با وکیل محمدباقر برای چاپ دوم نسخهٔ اقتصادنا و فلسفتنا قرارداد سههزارنسخهای بست؛ سیصد دینار برای اقتصادنا و دویست دینار برای فلسفتنا. بااینحال، تنهاپسر خانواده در همان گهوارهٔ قدیمیای بزرگ شد که قبل از او خواهرانش در آن خوابیده بودند. روزی که نسخهای از کتاب فلسفتنا از چاپخانهٔ بیروت به دست محمدباقر رسید، روکش کتاب را، که انتشارات دارالفکر طراحی کرده بود، برداشت و گفت: «اینطوری بفروشید، بدون روکش.» روکش طرحی از چهرهٔ محمدباقر و زندگینامهٔ او را داشت که به مذاقش خوش نیامد. به خواست او، کتابها بدون روکش فروخته شدند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان