بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
این سه هفته دو روز پیش تمام شد و من تمام آن مدت را مثل اسیر گذراندم. خیلی زیاد به یاد تو بودم و احساس میکردم چقدر برایم سخت است در حالی به استقبال مرگ بروم که عزیزانم از من دورند. درهرحال... این عارضه پیامدهای روحی سنگینی برای من داشت، چون بعضی از پزشکان توصیه کردهاند که برنامهٔ خاصی را بهشکلی دشوار برای زندگیام در پیش بگیرم و حال آنکه به نظرم میآید سخت و شاید هم عجیب است که انسان بخواهد، برای بیشترکردن عمری که تقدیر آن را با رنجها و دردها گره زده، برنامهٔ سختی را تحمل کند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
زیاد طول نکشید که آیتالله را بهخاطر ازکارافتادن کلیهها به لندن بردند و در بیمارستان «سنتبل» بستری کردند. آنجا بود که سید مهدی از پاکستان به ملاقات پدر آمد. از روزی که به اتهام جاسوسی از خانه گریخته بود، همدیگر را ندیده بودند. آن شب با پدر درد دل گفت:
- با اتفاقاتی که افتاد، فکر نمیکنید راه را اشتباه رفتهاید؟
- نه. من درست رفتار کردم.
- چطور؟
- شاید شکست سیاسی خورده باشم، ولی منی که تا ده سال دیگر زنده نیستم، یاد و مظلومیتم بین مردم میماند و این حداقل ده سال بین آنها و حزب بعث جدایی میاندازد و به این راحتی جذبش نمیشوند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
اباعماد، آن صحنهٔ عظیم را فراموش نکردهام و نخواهم کرد. بعد از آن سفر، هروقت آن را به یاد آوردم، اشک به چشمم دوید و نزدیک بود گریه کنم. هروقت با برادران و دوستانم در عراق -که بیش از هر چیز دیگری تسلایم میدهند- صحبت کردم، به آنها گفتم ابا عماد در چند هفته به جایی از عشق و وفاداری به من رسید که شما در عرض چند سال به آن رسیدید...
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روز آخر، ابوعلا آمد و سوار ماشین شدند که برگردند. محمدباقر تمام راه کتاب میخواند. یک لحظه سرش را بالا گرفت. انگار مسیر را اشتباه میرفتند. به پشت چرخید و به جایی اشاره کرد: «مسیر درست آنجا است، حاجی.» اما ابوعلا به گوش نگرفت. او میدانست یا این مرد که یکریز سرش لای کتاب است؟ راه زیادی را رفتند تا به اشتباهش پی برد. پرسانپرسان برگشتند به همان جایی که محمدباقر گفته بود. پس از آن هرجا تردید داشت، رو میکرد به محمدباقر و میپرسید: هل هو صحیح أم لا؟
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
محمدباقر میراث حوزهٔ نجف را برکت تلاش پیشینیان میدانست، اما باورش این بود که آنچه در مجلس درس آن روزها میگذرد، نیازها را پاسخ نمیدهد. اگر حکومت اسلامی به ولایت فقیه تکیه دارد و همراهی علمای دینی را میخواهد، «نهاد مرجعیت» لازم است که برنامه و تشکیلات داشته باشد و با شبکهٔ حوزهها آدم تربیت کند. برای چنین کار بزرگی، اصول و فقه و منطق رایج جوابگو بود؟ مثالش را از ریاضیات شیخ بهایی و طب شیخالرئیس میآورد که با آنهمه آوازهٔ بلندی که در روزگار خود داشتند، در دنیای امروز جایی ندارند، جز افتخاری بر گذشته.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از روز قبل، یکی از تاجرهای نجف هشتاد ماشین در اختیار طلبهها قرار داده بود تا بتوانند به استقبال او بروند. بعضی هم از کربلا همراهی میکردند. آیتالله حکیم با ماشین شخصی آمد. جمعیت آنقدر زیاد بود که او ساعت چهار عصر به حرم رسید. پس از زیارت، به خانهای در خیابان «الرسول» رفت؛ این خانه را از قبل برایش اجاره کرده بودند. نماز جماعت مغرب و عشا را در همین خانه با مهمانهایش خواند. از دو روز بعد، نماز را در مدرسهٔ آیتالله بروجردی خواند. هنوز مشخص نبود آیتالله خمینی نجف میماند یا شهر دیگری را انتخاب میکند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
این جوانِ نازنین قصد داشت همهچیز را تغییر دهد و میدانست «تفاوت» تاوان دارد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سال آخر دروس خارج فقه سید ابوالقاسم خویی را میگذراند که خارج اصول خودش را آغاز کرد. هر روز یکساعت به غروب درس میگفت و پایان جلساتش به نماز میرسید. نورالدین درسهای استاد را با ضبط صوت کوچکی، که استفاده از آن در حوزهٔ آن روزها خوشایند نبود، ضبط و پیاده میکرد. مهمتر از آن، کلاسهای پنجشنبه بود که سید صدر برای همفکری با شاگردانش در آنها مینشست.
رابطهٔ این استاد با شاگردانش با رابطههای مرسوم فرق داشت؛ رسمی و یکسویه نبود، فقط به درس و بحث خلاصه نمیشد، رفیق بودند. گاهی روزهای تعطیل باهم سوار بلم میشدند و به باغهای اطراف کوفه میرفتند. حواسش به همهچیزشان بود، درس و نیاز مالی و شیوهٔ زندگی. به سید کاظم حائری سپرده بود هوای علی اسلامی را داشته باشد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
لباسها را باز کرد و فهمید او فقط همان یک دست عبا و قبا و دشداشهٔ سفید را دارد، پرسید: «همین؟» بیبی خندید و رو به پسرش گفت: «نگفتم همسرت تعجب میکند؟» اما محمدباقر جواب داد: «مگر من چند بدن دارم که چند لباس بدوزم یا بخرم؟»
از کودکی همینطور بود و قدر همین داشتههای اندکش را خوب میدانست. بیبی از روزی گفت که محمدباقر پنجساله بود:
از خانهٔ پدرم برمیگشتم. رفته بودم سری بزنم. محمدباقر در حیاط دور خودش میگشت. فکر کردم بازی میکند سر ظهری. گفتم بیا تو مریض میشوی، گرم است، بازی بماند برای عصر و خنکی. گفت نه بیبی، دارم دنبال مدادم میگردم، باید همین جا افتاده باشد. گفتم بیا مداد دیگری بهت بدهم. گفت نه، مال خودم را میخواهم. وقتی آمد، دیدم مدادش اندازهٔ یک انگشت شده اما دل از آن نمیکند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
محمدباقر بیشتر مشغول نوشتن چارچوبهای کتابی بود که بعدها الأسس المنطقیّة للاستقراء نامیدش؛ مهمترین، دقیقترین و سختترین کتابی که دستکم هفت سال با آن زندگی کرد تا به ثمر برسد.
تا اینکه فاطمه به زبان آمد: «پسرعمو، نمیخواهی به خودت استراحت بدهی این روزها؟» و باید به این جواب عادت میکرد: «نمیتوانم تصور کنم ننویسم. این کار من است، زندگی من است، دنیا و آخرت من است، برای من حکم هوایی را دارد که تنفسش میکنم و آیندهای را که آرزویش میکنم، بهخصوص این کتاب که اگر خدا کمک کند به علم چیزی اضافه خواهد کرد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
چهلروزه عربی دستوپاشکستهای یاد گرفت، آن هم به لهجهٔ لبنانی که با عربی عراقی فرقهایی داشت. ارتباط با خانوادهٔ عبدالحسین شرفالدین از لغتنامه بهتر بود. این خانواده با مهماننوازی و مهربانی کنارشان بودند و تنهاشان نمیگذاشتند. گاهی همراه داداشآموسی برای تفریح به دشت و کوه و جاهای تفریحی لبنان میرفتند.
فاطمه خواندن کتابهای ادبی را دوست داشت. گوژپشت نوتردام، مردی که میخندد، بینوایان و رمانهای دیگری را خوانده بود. نسخهٔ عربی گوژپشت نوتردام را خرید و، چون فارسی آن را به یاد داشت، در ذهنش کلمات را مقابله میکرد یا از دوروبریها میپرسید. اینطوری کلمات عربی بیشتری یاد میگرفت و جملهها بهتر در ذهنش میماندند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حلیةالمتقین از کتابهایی بود که همهٔ بچهها خوانده بودند. مجلهٔ تهران مصور و کیهان را که میخواند میداد آنها هم بخوانند. نگران نبود که نکند عکس نامناسبی داشته باشند. میخواست با واقعیت جامعه آشنا بشوند. میگفتند: «سید صدرالدین روشنفکر است. زیادی به زن بها میدهد.» خیلیها به طعنه میگفتند: «برای پذیرفتن مهمان هم با زنش مشورت میکند.»
سید صدرالدین از این حرفها، که در خانهٔ علما رسم نبودند، ابایی نداشت. با همهجور قشری ارتباط داشت و افراد مختلفی به خانهشان رفتوآمد میکردند. بچههایش را از مراوده با این مهمانها منع نمیکرد. چه همسر سپهبد رزمآرا بود، چه مسئول تولیت حضرت معصومه و صاحبمنصبهای دیگر. میخواست آداب معاشرت یاد بگیرند و از جامعه دور نباشند
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آمنه فلسفتنا را خواند و در فرصتی که برای محمدباقر فراهم بود، از او توضیح خواست. مکاسب را تمام کرده بود اما انگار فلسفه دنیای متفاوتی داشت. به برادر گفت: «این علم شایستهٔ شما است. ما کجا و شما کجا!» اما محمدباقر سرش را به نشان انکار تکان داد و گفت: «تو شعر میگویی و من، با همهٔ علاقهای که دارم، هرچه سعی کردهام حتی یک بیت شعر هم نتوانستهام بگویم. شعرگفتن موهبتی است که من ندارم. پس من و تو باهم برابریم.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روزی که اسماعیل و محمدباقر نزد سید محمد روحانی رفتند تا ایشان کفایه را به محمدباقر درس بدهد، استاد نگاهی کرد و پرسید: «آن پسرک را میگویی؟ او کفایه را میفهمد؟» اما پس از چند جلسه باهم توافق کردند شاگرد کفایه را شرح بدهد و فقط در موارد لازم با هم بحث و بررسی کنند. محمدباقر کفایه را دوماهه تمام کرد و وارد مکاسب شد. سید روحانی با افتخار او را به دیگران معرفی میکرد: «پسر برادر سید صدرالدین صدر است... این سید کوچک مرا مضطرب میکند که احیاناً سؤالی بپرسد و من نتوانم پاسخ دهم. اشکالاتی که وارد میکند گیجکنندهاند.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
یقین کند مطلب خوب در ذهن دخترک نشسته.
بچهها در مدرسهٔ غیردولتی «تعلیمات اسلامی»، که زیر نظر عمه آمنه بود، درس میخواندند. از او شعر یاد میگرفتند و با او گرم میگرفتند. از همه بیشتر، صبا که جایش هم کنار عمهجان بود. آمنه بوی بابا را داشت، مثل او حرف میزد، زیاد کتاب میخواند. دیده بودند خیلی وقتها عمه با بابا درس و بحث دارند و عمه سؤالهایش را از بابا میپرسد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
اسما از قم آمده بود شب را پیش مامان بماند. برایم از ضرب چینی گفت که بابا چطور یادشان میداد. خاطرههایی را یاد مامان میانداخت که برایم بگوید؛ مثل همین که دخترها را گاهی با نام کتابهایش صدا میزده و هرکدام میدانستند به چشم او کدام یکی از کتابها هستند؛ مُرام: فلسفتنا، نبوغ: اقتصادنا، صبا: اسُس، حورا: فدک و اسما: الفتاویالواضحه.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به چند نفر سفارش کرده بود به فکر تفسیر جامعی با قطع جیبی باشند که نظر اهل بیت و دیدگاه اجتماعی را باهم داشته باشد. به شاگردانش هم سپرد در حوزهها و مدارس دینی اعتقادات، اخلاق، تاریخ، علوم قرآنی، فلسفه و اقتصاد درس بدهند و ذهنها را آماده کنند.
mahdikiyaniha
«مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلمبنعقیل از اهل کوفه است. اگر داستانهای پلیسی یا چیزهای احمقانه مینوشتم، به من بیشتر احترام میگذاشتند و تقدیسم میکردند...»
mahdikiyaniha
بعدازظهر یکی از همین روزها، شیخ نعمانی که در کتابخانه خوابیده بود با صدای (لاحول و لا قوة الا باللّه) او بیدار شد. محمدباقر داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. با عجله پلهها را پایین رفت و به حاج عباس گفت که برای سربازها آب ببرد. «حسابی عرق کردهاند.» شیخ با تعجب پرسید: «برای اینها؟ اینها کودکان شما را میترسانند و ما را زندانی کردهاند.» محمدباقر نگاهی کرد و جواب داد: «ما مسلمانیم. اینها که گناهی ندارند، درست تربیت نشدهاند. شاید خدا هدایتشان کرد... دل ما باید برای اینها هم جا داشته باشد.»
کوثر
. آیتالله خمینی، که از فوت آیتالله حکیم و احساس خلأ بزرگ در جامعهٔ اسلامی غمگین بود، وقتی شنید چه قصدی وجود دارد، به پسرش احمد نامه نوشت و از او خواست از مسائل برکنار باشد و دخالتی نکند.
کاربر ۱۴۶۰۸۶۸
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان