بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
نطفهٔ «جماعةالعلما» از همین دغدغههای محمدباقر و سید محسن حکیم بسته شد. این بار علمای ریشسفید نجف کنار هم قرار گرفتند. محمدباقر، چون فقط بیستوسه سالش بود، نمیتوانست عضو اصلی باشد اما کنار نماند. او بیانیههای جامعه را مینوشت. یک سال بعد، نظارت دوهفتهنامهٔ الأضواءالإسلامیه را به دوش گرفت، که بعد از مدتی به ماهنامهٔ النجف تغییر کرد. این نشریه را جمعی از علمای جوان منتشر میکردند. این نشریه، که تحولی در روزگار نجف را نشان میداد، قرار بود مردم را آگاه سازد و با جوانان ارتباط برقرار کند؛ راهنمای سفری بود که میخواستند همه باهم بروند. سرمقالهها را، که به «رسالتنا» مشهور بودند، محمدباقر قلم میزد و به نام «جماعةالعلما» چاپ میشدند. آمنه هم در این مجله با نام مستعار «بنتالهدی» یا «آ.ح.» مینوشت.
شباهنگ
شش ماه بعد، روز هفدهم ربیعالاول، جلسهٔ رسمی تأسیس حزبالدعوه در خانهٔ سید مهدی حکیم برگزار شد و یک سال بعد یازده مرد در خانهٔ آیتالله سید محسن حکیم در کربلا دور هم جمع شدند و چارچوب قانونی حزب را تعیین کردند. حالا نوبت آن بود که همگی همقسم شوند. به درخواست محمدباقر، سید مرتضی عسگری اولین کسی بود که قسم خورد. بعد خودش و سید مهدی حکیم و باقی اعضا قسم خوردند. آن شب، نماز مغرب را باهم در حرم امیرالمؤمنین (ع) خواندند درحالیکه دعای قنوتشان یکی شده بود: «اللهم إنا نرغب إلیک فی دولة کریمة تعزّ بها الاسلام و أهله و تذّل بها النفاق و أهله.»
شباهنگ
به اینکه آقا موسی زبان فرانسه میدانست غبطه میخورد. خودش را ملامت میکرد که چرا زبان نمیداند. احساس میکرد در خواندن فلسفهٔ غرب به زبان نیاز دارد. میگفت: «میفهمیدم فلان مطلبی که از کانت نقل میشود احتمالاً درست نیست. کانت کسی نیست که با خودش اینطور در تناقض باشد. بعدها فهمیدم ترجمه اشتباه بوده.»
شباهنگ
بعد از درسگفتن، زمان مطالعهٔ آمنه که میرسید، محمدباقر آستینهایش را بالا میزد و میگفت: «درست را بخوان، کارهای خانه با من.» و ظرفها را میشست. با او تا مکاسب خواند. سالها بعد، وقتی آمنه سرپرستی مدرسههای دخترانهٔ اسلامی «الزهرا» را قبول کرد، هرکس از او میپرسید کجا درس خوانده، میگفت: «من فارغالتحصیل مدرسهٔ خودمانم.»
شباهنگ
بااینهمه، بهترین ساعات عمرش در این سالها وقتی بود که به حرم میرفت؛ بعد از نماز ظهروعصر زائر کمتر بود. گوشهای کنار ضریح مینشست، درسهایش را میخواند و به مسئلههای علمی فکر میکرد؛ انگار مسئلهها آسان میشدند و گرهها باز. این عادت خوش بین خودش بود و امام. تا اینکه دو روز نتوانست به حرم برود. بعد از دو روز، عبدالحسن او را صدا زد و گفت: «در عالم خواب امیرالمؤمنین (ع) به من گفتند: به فرزندم سید محمدباقر بگو چرا دیگر به درس ما نمیآیی؟» محمدباقر لبخندی زد و پس از آن این کلاس درس را هرگز ترک نکرد، تا روزی که در نجف بود و منعی نداشت.
شباهنگ
روزی یکی از استادان الأزهر به ملاقات سید ابوالقاسم خویی آمد، از دانشگاه تعریف کرد و به طعنه پرسید: «حوزه چه دارد؟» و او با سربلندی جواب داد: «نجف اشرف افتخار میکند به سید محمدباقر صدر. شما چه کسی مانند او دارید؟» استاد الأزهری سکوت کرد.
شباهنگ
پرسید: «شما عربید؟» محمدباقر لبخند زد و جواب داد: «بله، اما ریشههای ما به اصفهان برمیگردد.»
شباهنگ
هزاروسیصدوبیستوهفت نوشت، درحالیکه سیزده سالش بود. برای خودش، این کتاب دفترچه خاطراتی علمی بود که در این یک ماه تعطیلی نوشته بود تا به سؤالهای ذهنیاش دربارهٔ این اتفاق مهم تاریخی پاسخ بدهد. هفت سال بعد، صاحب کتابخانهٔ حیدریه آن متن را چاپ کرد و محمدباقر حق چاپ را به او فروخت. آن زمان سید شرفالدین در صور بود. کتاب که به دستش رسید خواند و گفت: «به خدا او مجتهد است.»
شباهنگ
دههٔ نخست محرم در حسینیهٔ آلیاسین مجلس بزرگی بر پا میشد. محمدباقرِ دهساله، به دعوت دایی شیخ راضی، دربارهٔ امام حسین چیزی را خواند که خودش نوشته بود و این تحسین را شنید: «أحسنت یا رافعی العراق!» اما بیبی از این وضعیت نگران بود. به برادرش شیخ مرتضی، که محمدباقر را بسیار دوست داشت و شش دانگ حواسش به او بود، شکایت برد که با این کارها پسرش چشم میخورد. شیخ خواهر را تسلی داد و گفت: «نترس، من از او خیر کثیری انتظار دارم، چون در خواب دیدم پسرت در میان کعبه و قرآن ایستاده بود.»
شباهنگ
میگفتند صدای خوش در خاندان صدر ارثی است.
شباهنگ
مامان برایشان تعریف کرده بود که بابا حتی در ماه عسل مدام میخواند و مینوشت و چیزی غیر از این در تصورش نبود و نیست؛ در سفر و حضر، در غم و شادی. دیده بودند گاهی از شدت نوشتن انگشتان بابا ورم میکند و مامان با خمیری نرم، که خودش درست میکرد، انگشت شست و سبابهٔ او را میبندد تا کمتر اذیت شود. گاهی هم بابا گوشهٔ لباسش را دور انگشتش میپیچاند تا به نوشتن ادامه دهد.
شباهنگ
جعفر، که شش سال بیشتر نداشت، دیده بود صبا و نبوغ خواستند بابا از پول توجیبی هرروزه ده فلس بیشتر به آنها بدهد تا بتوانند مثل بعضی از دوستانشان در مدرسه موز بخرند. پدر پرسید: «حرفی نیست. اما یک سؤال: همهٔ دوستانتان در مدرسه موز میخورند؟» کمی مکث کردند. صبا گفت: «نه بابا، تعداد کمی از بچهها میخورند.» بابا دست کشید سر او و گفت: «بهتر نیست شما از اقلیت نباشید؟»
شباهنگ
امروز روایت را از زبان پیامبر (ص) نوشت (إنّ استطعت أن لاتأکل و لاتشرب إلا للّه فافعل).
شباهنگ
جایی خواندم: به گوشش رساندند: «یکی از شاگردانت به تو تهمت زده و فحاشی کرده»، گفت: «او را به عدل میشناسم. حرفی که بر زبان آورده بهخاطر خطا در تصوراتش بوده، نه بیمبالاتی در دین» و بر این خطا چشم بست، ویران شدم.
شباهنگ
خودش لای در را باز کرد. کسی از آنطرف گفت: «علویه، سید خواسته شما به بغداد بیایید.» آمنه نیشخندی زد: «راست میگویی؟ اگر برادرم گفته باشد که به روی چشم. اما اگر خواست شماست، من از اعدام نمیترسم.»
فاطمه، که کنار آمنه ایستاده بود، دست او را گرفت و گفت: «نمیگذارم تنها ببریدش. من هم با او میآیم.» و کسی با غیظ داد زد: «فقط علویه بنتالهدی.» به اتاق برگشتند. فاطمه اصرار کرد آمنه نرود یا او را با خودش ببرد. آمنه شانههای فاطمه را در دست گرفت و به صورت خیسش نگاهی کرد: «خواهر جان، اگر شما با من بیایی، بچهها چه میشوند؟»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
همه اشک میریختند. او را بوسید و بهطرف فاطمه رفت. روبهرویش ایستاد و به چشمهایش زل زد. یکباره فاطمه صورتش را بین دستهایش گرفت و خم شد. محمدباقر به او نزدیک شد و نجوا کرد: «خواهر موسی، دیروز برادرت، امروز ندیم و شریک و دوستت. تو را به خدا صبور باش، بهشت من، فردوس من. کسی که با خدا معامله میکند، از راه برنمیگردد. او خریدار است... ای غریب، بار تو سنگین است، تو مادری... حلالم کن... دیدار ما به قیامت! من میروم. تو سه روز صبر کن. اگر برنگشتم، با مادر و بچهها به کاظمین برو. مواظب خودت و بچهها باش.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دستهای بیبی را، که از نگرانی میلرزیدند، بین دستهایش گرفت و بوسید و بر سینه گذاشت. بعد جلوی صورتش گرفت و از او رضایت طلبید. یکییکی همه را در آغوش گرفت و بوسید.
نبوغ نتوانست تحمل کند. تکیهاش را به دیوار داد، صورتش را بین دستهایش گرفت و زار زد. محمدباقر روی دختر مهربانش خم شد و دستهایش را دورش خیمه کرد و گفت: «شیرینم، دخترم، هرکسی میمیرد. در بستر بمیرم بهتر است یا شهید بشوم؟ یاران عیسی (ع) به صلیب کشیده شدند و ایستادند. شهادت عزیز است. من راضیام، حتی اگر میوهٔ این روزها بیست سال بعد برسد. شیرینم، دخترکم، گریه نکن...»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به شیخ اصرار کرد از آنجا برود: «تو به من وفادار بودی. از اینجا برو. اگر، بهخاطر حقی که بر من داری، چیزی میخواهی بگو.» شیخ گفت تا روزی که بتواند میماند اما انتظاری دارد: «به من قول بدهید وارد بهشت نمیشوید، مگر اینکه من همراه شما باشم.» قول داد و باهم گریستند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از بالای پشتبام رو به حرم امیرالمؤمنین (ع) ایستاد. سلام داد و زیارت خواند. نشست و به گنبد خیره ماند. تا حرم، پنج دقیقه با پای پیاده راه بود اما نزدیک ده ماه میشد که زیارتش را از همین جا میخواند. پایین رفت و یک استکان چای خورد. این روزها وقت بیشتری داشت که مطالعه کند و بنویسد. داشت کتابی دربارهٔ اصول دین مینوشت و یادداشتهای تحلیل ذهن بشر را کامل میکرد. به مجتمعنا میاندیشید، اما آنقدر کتاب نداشت که بتواند با دقت و بهکمال، آنطور که دوست دارد، آن را بنویسد. تفسیر قرآنش را هم سروسامانی داده بود؛ هرچند گنجینههای این روزها بعد از او مصادره و ناپدید شدند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دولت از این نشانهها دلش قرص شد؛ با تدبیرهایی که کرده بودند، همهٔ شورها فروکش کرده بودند و اگر اتفاقی میافتاد، طوفانی به دنبالش نبود. پیشبینی دقیق بود. روز شهادت سید محمدباقر صدر روزی مانند روزهای دیگر بود. در عراق، نه مردم راهپیمایی کردند، نه مجلس فاتحهای گرفتند، نه هیچ عالمی درسش را تعطیل کرد. تا سالها اگر کسی نام او یا خواهرش را میبرد، دیگران به سکوت دعوتش میکردند. کتابهایش ممنوع شدند و محل دفنش چهارده سال پنهان ماند. از قبر بنتالهدی هم هنوز کسی خبر ندارد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان