بریدههایی از کتاب نا
۴٫۷
(۲۳۰)
مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلمبنعقیل از اهل کوفه است.
ستاره
جایی خواندم: به گوشش رساندند: «یکی از شاگردانت به تو تهمت زده و فحاشی کرده»، گفت: «او را به عدل میشناسم. حرفی که بر زبان آورده بهخاطر خطا در تصوراتش بوده، نه بیمبالاتی در دین» و بر این خطا چشم بست
ستاره
از شیخ نعمانی خواست متنها را به افراد مختلف، بهخصوص دانشآموزان، بدهد تا بخوانند و هرجا را نمیفهمند علامت بزنند. چندین بار این کار را انجام داد تا دستش آمد چطور میتواند با «حفظ استواری محتوای فقهی، بهترین اسلوب و سادهترین عبارت» را انتخاب کند.
شباهنگ
دکتر زکریا ابراهیم، که فارغالتحصیل دانشگاه سوربن و استاد دانشگاه الازهر بود و مکاتب غربی را خوب میشناخت و نقدهایش شهرت داشتند، بعد از خواندن این کتاب گفت: «اگر این کتاب به انگلیسی ترجمه شود، تفکر مادی باقی نمیماند.»
شباهنگ
محمدباقر حواسش بود فاطمه، دختر سید صدرالدین صدر، را مراعات کند. وقتی در خانه بود، کم نمیگذاشت. هیچوقت به او امری نکرد یا نگفت یک استکان چای دستش بدهد.
شباهنگ
خدا حافظ شما، از قلبی که از سخنگفتن با شما خسته نمیشود.
شباهنگ
حافظ اسد، با بیش از نودونه درصد آرای مردمی، رهبری جنبش اصلاحات را به دست گرفته بود. حالا میخواست پایههای فکری کشورش را با نظریات سید صدر بنا کند؛ کاری که دو سال قبل از آن معمر قذافی میخواست برای وضع قوانین لیبی انجام بدهد. حافظ اسد خواستهاش را بهواسطهٔ امام موسی به گوش محمدباقر رساند. او خواسته بود محمدباقر دهدوازده نفر از شاگردانش را بفرستد تا در این راه آنها را راهنمایی کنند. محمدباقر با شاگردانش در میان گذاشت: «کسانی که بتوانند با علمای اهل سنت ارتباط برقرار کنند و بدون تنش فرقهای کنار آنها قرار بگیرند...» پاسخی وجود نداشت. با شرایطی که حزب بعث ایجاد کرده بود، تعداد شاگردانی که در کنارش و در نجف مانده بودند، آنقدر نبود که از بینشان دهدوازده نفر خبره را برای چنین کاری بفرستد.
شباهنگ
یکی از شاگردانی که بهتازگی به درس او میآمد پرسید:
- استاد شما خانه از خودتان دارید؟
- بله.
- کجاست؟
- در بهشت، انشاءالله.
شباهنگ
از کودکی با خودش شرط کرده بود تا وقتی آماده نیست به نماز نایستد. دلش که آرام میگرفت و حضورش که کامل میشد، به نماز میایستاد.
شباهنگ
بعد شاهد آورد از تعریف آقا موسی: «من از برادرت شنیدم که تو در عقل راجح هستی.» فاطمه به شوخی گفت: «پس اینهمه کتاب می نویسی، یکی را تقدیم کن به همسر عزیزت.» محمدباقر خیلی جدی جواب داد: «اینها را برای کسی نمینویسم... اینها مال خدا است!»
شباهنگ
اگر شاگردانش را میدید که بین راه سرشان به اینور و آنور میچرخد، تشر میزد که از فرصت بین راه برای فکرکردن استفاده کنند. میگفت: «بیشتر از آنچه میخوانید، فکر کنید. اگر به صِرف خواندن عادت کنید، در بین متنها و سطرها محدود میشوید. آنوقت نوآور نمیشوید.»
شباهنگ
- در شبانهروز چند ساعت مطالعه میکنید؟
- جور دیگری این را بپرس؛ اینکه در شبانهروز چقدر با کتاب هستی؟
- چه فرقی بین این دو سؤال هست؟
- اگر بپرسی چند ساعت مطالعه میکنی، میگویم بین هشت تا ده ساعت. اما اگر بپرسی چند ساعت با کتاب هستی، جوابم این است که تا وقتی بیدارم و خوابم نرفته باشد با کتاب همنشینم. وقتی در خیابان قدم میزنم، به موضوعی فکر میکنم تا حل شود. زمانیکه با قصاب حرف میزنم، در ذهنم مسئلهای است که قصد دارم حلش کنم. کنار سفره که مینشینم تا غذایی بخورم، سؤالی برای حلشدن در ذهنم میچرخد. بنابراین من مدام با کتاب هستم؛ کتاب با من زندگی میکند و من با کتاب زندگی میکنم.
شباهنگ
از عادتهای علمای آن روز بود که در صحن حیدری بنشینند و باهم حرف بزنند. اسماعیل گفته بود: «اگر کسی خبر آورد برادر مرا در این جمعها دیده، مژدگانیاش با من.» اما کسی به این فیض نرسید.
شباهنگ
میگفت زمان تحصیل به اندازهٔ پنج نفر آدم سختکوش درس خوانده.
شباهنگ
از کودکی همینطور بود و قدر همین داشتههای اندکش را خوب میدانست. بیبی از روزی گفت که محمدباقر پنجساله بود:
از خانهٔ پدرم برمیگشتم. رفته بودم سری بزنم. محمدباقر در حیاط دور خودش میگشت. فکر کردم بازی میکند سر ظهری. گفتم بیا تو مریض میشوی، گرم است، بازی بماند برای عصر و خنکی. گفت نه بیبی، دارم دنبال مدادم میگردم، باید همین جا افتاده باشد. گفتم بیا مداد دیگری بهت بدهم. گفت نه، مال خودم را میخواهم. وقتی آمد، دیدم مدادش اندازهٔ یک انگشت شده اما دل از آن نمیکند.
شباهنگ
وقتی درِ گنجهٔ لباسها را باز کرد و فهمید او فقط همان یک دست عبا و قبا و دشداشهٔ سفید را دارد، پرسید: «همین؟» بیبی خندید و رو به پسرش گفت: «نگفتم همسرت تعجب میکند؟» اما محمدباقر جواب داد: «مگر من چند بدن دارم که چند لباس بدوزم یا بخرم؟»
شباهنگ
«حوریتی، میخواهم سه دختر داشته باشیم، به همان خوبی که مادرها در قصهها تعریف میکنند و بعد پسری که نور چشم من و تو باشد.»
- چرا اول سه تا دختر؟
- پسر به بودن من نیاز بیشتری دارد، از تربیت دختر مسئولیتش بیشتر است. من الآن وقت ندارم و میترسم در حقش کوتاهی کنم. اما تربیت دختران را تمام و کمال به خودتان میسپرم. میدانم سخت است اما من در همهٔ نیازهای دینی و دنیایی کنارتان هستم و به شما اعتماد دارم.
شباهنگ
برایشان کتاب میخرید، حلیةالمتقین از کتابهایی بود که همهٔ بچهها خوانده بودند. مجلهٔ تهران مصور و کیهان را که میخواند میداد آنها هم بخوانند. نگران نبود که نکند عکس نامناسبی داشته باشند. میخواست با واقعیت جامعه آشنا بشوند. میگفتند: «سید صدرالدین روشنفکر است. زیادی به زن بها میدهد.» خیلیها به طعنه میگفتند: «برای پذیرفتن مهمان هم با زنش مشورت میکند.»
شباهنگ
آمنه فلسفتنا را خواند و در فرصتی که برای محمدباقر فراهم بود، از او توضیح خواست. مکاسب را تمام کرده بود اما انگار فلسفه دنیای متفاوتی داشت. به برادر گفت: «این علم شایستهٔ شما است. ما کجا و شما کجا!» اما محمدباقر سرش را به نشان انکار تکان داد و گفت: «تو شعر میگویی و من، با همهٔ علاقهای که دارم، هرچه سعی کردهام حتی یک بیت شعر هم نتوانستهام بگویم. شعرگفتن موهبتی است که من ندارم. پس من و تو باهم برابریم.»
شباهنگ
کتاب فلسفتنا این روزها متولد شد؛ کتابی دربارهٔ نظریهٔ شناخت و جهانبینی فلسفی که به پیشنهاد آیتالله حکیم نوشته شد. مگر میشد نظامی شکل بگیرد و پاهایش جایی محکم نباشد؟ کتاب را در ده ماه نوشت. آغاز تألیف اقتصادنا بر شانهٔ فلسفتنا قرار گرفت که بهتازگی جلد نخست آن منتشر شده بود.
شباهنگ
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان