بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نا | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نا

بریده‌هایی از کتاب نا

ویراستار:فهیمه شانه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۳۰ رأی
۴٫۷
(۲۳۰)
سحر روز بعد، محمدباقر بعد از نماز به شیخ نعمانی گفت: «خودم را بشارت می‌دهم به شهادت.» خواب دیده بود شیخ مرتضی آل‌یاسین و اسماعیل روی صندلی نشسته‌اند و بینشان صندلی دیگری است، برای او. چقدر دور و برشان شلوغ بود! پر بود از آدم‌هایی که صورتشان می‌درخشید.
شباهنگ
می‌گفت: «همهٔ فداکاری‌ها و امیدها به باد رفت. من که عقب‌نشینی نمی‌کنم، آنها هم مرا می‌کشند، ولی نمی‌خواهم در زندان کشته شوم، می‌خواهم پیش چشم مردم کشته شوم، شاید خونم آنها را بیدار کند. من که جز خون سلاح دیگری ندارم، همان را هم می‌خواهند از چنگم دربیاورند.»
شباهنگ
روز شهادت سید محمدباقر صدر روزی مانند روزهای دیگر بود. در عراق، نه مردم راهپیمایی کردند، نه مجلس فاتحه‌ای گرفتند، نه هیچ عالمی درسش را تعطیل کرد. تا سال‌ها اگر کسی نام او یا خواهرش را می‌برد، دیگران به سکوت دعوتش می‌کردند. کتاب‌هایش ممنوع شدند و محل دفنش چهارده سال پنهان ماند. از قبر بنت‌الهدی هم هنوز کسی خبر ندارد.
شباهنگ
اما بودند کسانی که به دینداری هم شهرتی نداشتند و وفادار بودند. حاج عباس نامهٔ تعدادی از این جوان‌ها را آورد. ده‌پانزده دینار عراقی هم لای نامه بود. با زبانی ساده و خودمانی نوشته بودند: «ما نماز نمی‌خوانیم، روزه نمی‌گیریم، اما می‌دانیم شما مظلوم هستید. این پول ناچیز را از ما قبول کنید، شاید لازمتان شود. ما فردا ساعت سه بعدازظهر می‌آییم به کمک شما.»
شباهنگ
همهٔ غم‌ها می‌گذشتند الاّ غمی که از طرف دوست می‌رسید. شاگردی قدیمی، که حالا در عراق نبود، به گوشش رسانده بود: «تو نمایندهٔ آمریکایی. این بازی‌ها کمکی به تو نمی‌کند. قهرمان‌بازی درنیاور.» محاسنش را، که در صورت استخوانی‌اش سفید شده بودند، به دست گرفت و اشک‌هایش سرازیر شدند: «اینها به‌خاطر دین سفید شده‌اند، با چنین حال‌وروزی به من می‌گوید آمریکایی هستی.»
شباهنگ
بی‌بی ذات‌الریه داشت و از تنگی نفس حال‌وروز خوبی نداشت. داروهایش تمام شده بودند و داروهای گیاهی افاقه نمی‌کردند. اما هیچ پزشکی حق نداشت به این خانه وارد شود. عبدالرزاق، پنهانی از روی پشت‌بام خانه‌ها، پزشکی به این خانه برد. روز بعد او را بازداشت و به اتهام رابطه با سید صدر اعدام کردند.
شباهنگ
وقتی انتفاضهٔ بیست‌وپنجم رجب لو رفت، صدام برای محمدباقر پیغام فرستاد که اجازه نمی‌دهد تجربهٔ ایران تکرار و سید صدر «امام صدر» بشود. سی‌هزار نفر را بازداشت کردند، هشتادوشش نفر را اعدام، دویست نفر را حبس ابد و هشتصدوچهارده نفر را زندانی. تعداد زیادی از وکلای محمدباقر هم بین اینها بودند.
شباهنگ
ساعت ده صبح، صدای دعای فرج حرم را پر کرده بود. وقتی نام امام را بردند، همه بلند شدند و بعد از دعا راهپیمایی آغاز شد. این فقط در شهرهای سماوه، دیالی، الثوره، جدیدة‌الشط، کاظمین، جیزان جول و ناحیه فهود نبود. در امارات، لبنان، ایران، بریتانیا و فرانسه هم به حکم مراجع راهپیمایی شد.
شباهنگ
مثل همیشه، به زیارت حضرت عباس‌بن‌علی (ع) رفت و بعد به حرم امام حسین‌بن‌علی (ع).
شباهنگ
گروهی از زنان به اندرونی رفتند و از نزدیک با او ملاقات کردند. «سلوی بحرانی» از او خواست به رسم زمان پیامبر با او بیعت کنند. بعد از سخنرانی کوتاه او، ظرفی پر از آب آوردند. سید صدر دستش را در آب گذاشت و زنان هم یکی‌یکی چنین کردند.
شباهنگ
همان روزها پیام امام از رادیو ایران پخش شد که از سید محمدباقر صدر می‌خواست در عراق بماند و رهبری مردم را بر عهده بگیرد. اما او که اصلاً نمی‌خواست عراق را ترک کند. لابد مردم هم شنیده بودند. این پیام، هرچه بود، باعث شد گروه‌های مردمی دسته‌دسته برای بیعت با سید صدر بیایند. پیروجوان، معلم و کاسب و مهندس، زن‌ومرد، شیعه‌وسنی. از شهرهای مختلف عراق می‌آمدند. روزوشب هم نمی‌شناختند. با او بیعت می‌کردند. از او می‌خواستند کنارشان بماند و دلشان را گرم کند که خبر رفتنش از عراق، که این روزها دهان‌به‌دهان می‌گردد، شایعه است. گاهی جمعیت آنقدر زیاد می‌شد که بازار «العماره» و کوچه‌های نزدیک به خانهٔ محمدباقر را می‌بست. انگار روز تشییع آیت‌الله حکیم تکرار شده باشد.
شباهنگ
حکم را منتشر کرد: «همکاری با حزب بعث، برای هرکس که بتواند ضروریات زندگی خود را از راه تجارت و کسب و کاری دیگر تأمین کند، حرام است.»
شباهنگ
اتفاق‌های ایران، بین مردمی که سید صدر را کنار خودشان داشتند، واکنش‌هایی برانگیخته بودند. او به هرچه در ایران می‌گذشت واکنش نشان می‌داد؛ برای شهادت مرتضی مطهری مراسم گرفت و بعد از قصد ترور آیت‌الله هاشمی پیام فرستاد. هیچ اتفاقی نبود که در ایران بیفتد و محمدباقر به آن بی‌اعتنا باشد.
شباهنگ
می‌گفت: «آیت‌الله خمینی در نجف یک کلمه حرف می‌زند، شبکهٔ نمایندگان و مریدانش تا دورترین نقطهٔ ایران این حرف را می‌رساندند. اما حرف ما در نجف به ابوصخیر (روستایی نزدیک نجف) هم نمی‌رسد، چه برسد به بقیهٔ عراق.»
شباهنگ
آنجا، بعد از نماز مغرب و عشاء، برای شاگردانش درس اصول فقه می‌گفت. وارد شد. همگی دورتادور نشسته بودند. به پایش بلند شدند. بشاش به نظر می‌رسید. کنارشان نشست. بعد از بسم‌الله، گفت: «الحمدلله، رؤیای انبیا تعبیر شد... الحمدلله.» سخنرانی کوتاهی کرد و سه روز درس را تعطیل کرد و از آنها خواست حمایتشان را از انقلاب ایران نشان بدهند.
شباهنگ
شب بیست‌ودوم بهمن، محی‌الدین در بیرونی خانهٔ استادش بود که با صدای اذان مغرب عراق از رادیو تهران شنید: «اینجا تهران است: صدای جمهوری اسلامی ایران.» از پله‌ها بالا دوید که بشارت بدهد. محمدباقر تسبیحات اربعه را می‌خواند. منتظر ایستاد. سلام نمازش را که داد، رو برگرداند: - ابومحمدعلی، چی شده؟ - خبر خوش، سید! انقلاب پیروز شد، الآن رادیو تهران اعلام کرد. به سجده افتاد و شکر کرد و به جان محی‌الدین دعا کرد. نماز را خواند و راهی مسجد جواهری شد.
شباهنگ
عادل محیی شهاب دانشجوی فلسفه در دانشگاه الازهر بود و، به پیشنهاد استاد زکی نجیب، قصد داشت موضوع تحقیق خود را دربارهٔ آثار سید صدر در نظر بگیرد. او به ملاقات محمدباقر آمد، اما محمدباقر در سفر عمره بود. عادل منتظرش ماند تا برگردد. محمدباقر از پیشنهاد او خوشحال شد و با روی گشاده آن را پذیرفت. اما وقتی پای عادل به قاهره رسید، از این انتخاب پشیمان شد و به استادش گفت می‌ترسد این تحقیق به قیمت جانش تمام شود. این رفتار برای زکی نجیب آنقدر باورنکردنی بود که مقاله‌ای در روزنامهٔ «الاهرام» با عنوان بحران روشنفکری عرب نوشت. این مقاله نشان می‌داد که شرایط جامعه چطور می‌تواند آرزوی نجات و رستگاری را در روشنفکران خاموش کند.
شباهنگ
در خلوت با شاعری دردش را در میان گذاشت: «مزد من از مردم عراق مانند مزد مسلم‌بن‌عقیل از اهل کوفه است. اگر داستان‌های پلیسی یا چیزهای احمقانه می‌نوشتم، به من بیشتر احترام می‌گذاشتند و تقدیسم می‌کردند...»
شباهنگ
شیخ نعمانی، در همین ساعت خلوتی، یک بار همراه محمدباقر رفت اما نتوانست پابه‌پای او طواف کند. زمین داغ بود و هُرم گرما نفسش را برید. طواف را نیمه رها کرد و به سایه پناه برد. می‌دید محمدباقر چطور به‌راحتی دور خانه می‌گردد و نمازش را می‌خواند. چطور می‌توانست؟ برگشتنی از او پرسید. محمدباقر لبخندی زد و گفت: «تا وقتی در حرم هستم، گرما را حس نمی‌کنم. وقتی برمی‌گردم هتل، تازه می‌فهمم پاهایم تاول زده و انگار هوا گرم است.» گرم نبود، آتش می‌بارید.
شباهنگ
محمدباقر چند ماه بعد یادداشت‌هایش را با اندکی تغییر در کتاب بحث حول الولایه منتشر کرد؛ کتابی کوچک که دکتر الاسعدبن‌علی تونسی تشیع خود را مدیون آن می‌دانست.
شباهنگ

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان