بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نا | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نا

بریده‌هایی از کتاب نا

ویراستار:فهیمه شانه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۳۰ رأی
۴٫۷
(۲۳۰)
محمدباقر خدای محبت بود؛ وقتی صدایش می‌زد: «حوریتی، حبیبتی، نعیمی، جنتّی، فردوسی»
سلمی
بااین‌حال، فاطمه پر از سؤال بود؛ سؤال‌هایی که پاسخ‌های روشن محمدباقر بودند. وقتی درِ گنجهٔ لباس‌ها را باز کرد و فهمید او فقط همان یک دست عبا و قبا و دشداشهٔ سفید را دارد، پرسید: «همین؟» بی‌بی خندید و رو به پسرش گفت: «نگفتم همسرت تعجب می‌کند؟» اما محمدباقر جواب داد: «مگر من چند بدن دارم که چند لباس بدوزم یا بخرم؟»
سلمی
پدر دخترهایش را با «جان» و پسرها را با «آقا» صدا می‌زد اما «فاطمه خانم» فرق داشت. می‌گفت: «فاطمه اسم مطلق حضرت زهرا (س) است و بی خانم نمی‌شود آن را به زبان آورد.»
سلمی
کتاب فلسفتنا این روزها متولد شد؛ کتابی دربارهٔ نظریهٔ شناخت و جهان‌بینی فلسفی که به پیشنهاد آیت‌الله حکیم نوشته شد. مگر می‌شد نظامی شکل بگیرد و پاهایش جایی محکم نباشد؟ کتاب را در ده ماه نوشت. آغاز تألیف اقتصادنا بر شانهٔ فلسفتنا قرار گرفت که به‌تازگی جلد نخست آن منتشر شده بود. در نگاه محمدباقر، می‌شد سراسر زندگی بر پایهٔ نظام اسلام استوار باشد. این کتاب را نوشت تا بگوید: «آسمانی‌شدنِ زمین موجب شکوفایی استعدادهای انسان مسلمان و انگیزش امکانات او می‌شود.
سلمی
دهم دی‌ماه هزاروسیصدوسی‌وسه، آقا موسی وارد نجف شد. یک سال از درگذشت سید صدرالدین صدر، پدر آقا موسی، می‌گذشت. آقا موسی مهمان ویژهٔ مراسم بزرگداشتی بود که حوزهٔ نجف در سالگرد پدرش بر پا کرده بود. آمد و چهارسال در نجف ماند. این سال‌ها فرصتی فراهم کردند تا محمدباقر بهترین همدرس و هم‌مباحثه‌ای خودش را پیدا کند.
سلمی
بااین‌همه، بهترین ساعات عمرش در این سال‌ها وقتی بود که به حرم می‌رفت؛ بعد از نماز ظهروعصر زائر کمتر بود. گوشه‌ای کنار ضریح می‌نشست، درس‌هایش را می‌خواند و به مسئله‌های علمی فکر می‌کرد؛ انگار مسئله‌ها آسان می‌شدند و گره‌ها باز. این عادت خوش بین خودش بود و امام. تا اینکه دو روز نتوانست به حرم برود. بعد از دو روز، عبدالحسن او را صدا زد و گفت: «در عالم خواب امیرالمؤمنین (ع) به من گفتند: به فرزندم سید محمدباقر بگو چرا دیگر به درس ما نمی‌آیی؟» محمدباقر لبخندی زد و پس از آن این کلاس درس را هرگز ترک نکرد،
سلمی
نجف، برای درس و تحصیل دو برادر، بهشتی بود که سختی‌های زندگی را به چشمشان نمی‌آورد. روزهایی آمدند که اسماعیل و محمدباقر دشداشهٔ مشترکی داشتند، چیزی میانه که برای محمدباقر گشاد بود و برای اسماعیل کمی تنگ. محمدباقر که می‌پوشیدش، دامنش را با دست بالا می‌گرفت تا روی زمین نکشد. تا مدت‌ها نمی‌توانستند باهم بیرون بروند. اگر برای مهمان میوه می‌خریدند، بعد از رفتن او، چند دانه میوهٔ باقی‌مانده را برمی‌گرداندند و پولش را می‌گرفتند. مدتی پس‌انداز کردند و با سی‌وپنج دینار ماشین فورد خریدند و به کسی دادندش تا با آن کار کند و در سودش شریک شوند. اما در مسیر کوفه-نجف ضرر بیشتر از سود شد؛ آنقدر که بالأخره ماشین را فروختند و چیزی کمتر از آنچه پس‌انداز کرده بودند به دستشان رسید.
سلمی
«اجتهاد سید صدر از چهارده‌سالگی مسلم بوده»، خواست اجازهٔ کتبی اجتهاد این نوجوان را از استاد بگیرد. اما محمدباقر هنوز سن‌وسالی نداشت. هرچند جدشان سید صدرالدین صدر بزرگ هم به سن تکلیف نرسیده اجازهٔ اجتهادش را از دست صاحب الریاض گرفته بود. حالا محمدباقر پا جای پای او می‌گذاشت؛ جوانی با محاسنی کم‌پشت که به تازگی صورت گرد و گوشتالویش را از نوجوانی بیرون آورده بودند. دو سال از سن تکلیفش می‌گذشت و به نظر می‌رسید زود است ردای حاکم شرع بپوشد. بااین‌حال در جمعی که سید مرتضی اقرار بر اجتهاد محمدباقر را گرفت، استاد اجازهٔ اجتهاد او را به دست‌خط نوشت و از همین سال بود که محمدباقر عمامه پوشید.
سلمی
پرسید: «شما کجا و در کدام دانشگاه درس خوانده‌اید؟» محمدباقر لبخندی زد و جواب داد: - در دانشگاه درس نخوانده‌ام، نه در عراق، نه در جای دیگر. - پس کجا درس خوانده‌اید؟ - در مسجد. اینجا در نجف، طلبه‌ها در مسجد درس می‌خوانند. - اگر این‌طور باشد، به خدا قسم مساجد نجف از دانشگاه‌های اروپا برترند.
حسام‌الدین ناشناس
همیشه احساس می‌کرد جای قرآن در حوزه خالی است.
ستاره
علم بزرگ‌ترین نعمتی است که خداوند پس از ایمان به بشر ارزانی می‌دارد
ستاره
به چشم او زن‌عمو اهل بهشت بود، چون «دل مهربانی دارد، نه غیبت می‌کند، نه تهمت می‌زند، نه دروغ می‌گوید.»
ستاره
اگر شاگردانش را می‌دید که بین راه سرشان به این‌ور و آن‌ور می‌چرخد، تشر می‌زد که از فرصت بین راه برای فکرکردن استفاده کنند. می‌گفت: «بیشتر از آنچه می‌خوانید، فکر کنید. اگر به صِرف خواندن عادت کنید، در بین متن‌ها و سطرها محدود می‌شوید. آن‌وقت نوآور نمی‌شوید.»
ستاره
این جوانِ نازنین قصد داشت همه‌چیز را تغییر دهد و می‌دانست «تفاوت» تاوان دارد.
ستاره
او بلد بود سختی‌ها را هضم کند، از صبوری گذشته بود، بردباری می‌کرد.
ستاره
نمی‌گذاشت حرف «فاطمه خانم» زمین بماند. هرچند او هم اهل خواهش و تمنا نبود و همه‌جوره با همه‌چیز کنار می‌آمد. بااین‌همه، ارج و قرب دیگری داشت. فقط او در این خانه «خانم» بود. پدر دخترهایش را با «جان» و پسرها را با «آقا» صدا می‌زد اما «فاطمه خانم» فرق داشت. می‌گفت: «فاطمه اسم مطلق حضرت زهرا (س) است و بی خانم نمی‌شود آن را به زبان آورد.»
ستاره
یک‌بار سر مسئله‌ای فقهی بحثشان به دارازا کشید و به نتیجه نمی‌رسیدند، تا اینکه سید ابوالقاسم خویی را داور قرار دادند. سید ابوالقاسم خویی به نفع آقا موسی حکم داد و نظر او را درست دانست. محمدباقر این را برای بعضی از شاگردانش تعریف کرد. بعدها در لبنان آقا موسی این را از زبان یکی از شاگردان محمدباقر شنید و گفت: «اما تو به اشتباه نیفتی و خیال نکنی من از محمدباقر اعلم هستم.»
ستاره
سید حیدر گاهی محمدباقر را در آغوش می‌گرفت و با خودش به حرم می‌برد. همهٔ بچه‌ها به چشم پدر عزیز بودند. می‌گفت: «اگر پشه سراغم بیاید و بخواهد خونم را بمکد، کنارش نمی‌زنم، مبادا برود و خون یکی از بچه‌هایم را بمکد.»
ستاره
شب محمدصادق صدر را چشم‌بسته به ادارهٔ امنیت و از آنجا با عباس بلاش گورکن به وادی‌السلام بردند. ابوسعد منتظرش بود. «این جنازهٔ صدر است. ببین که فردا نگویید او نبود.» و برگهٔ فوت محمدباقر را به دست محمدصادق داد: «اعدام با شلیک گلوله.» پاهای محمدصادق سست شدند. در تابوت را باز کردند و صورت را دید؛ صورت خونی و محاسن سوخته. جای گلوله بالای یکی از چشم‌هایش نشسته بود. از عباس بلاش هم اقرار گرفتند. محمدصادق در تنهایی بر او نماز خواند و سید صدر را دفن کردند. او اجازه داشت خبر اعدام سید صدر را به دیگران برساند، اما نه حق داشت از محل قبر بگوید و نه حق داشت از بنت‌الهدی چیزی بپرسد.
شباهنگ
نبوغ نتوانست تحمل کند. تکیه‌اش را به دیوار داد، صورتش را بین دست‌هایش گرفت و زار زد. محمدباقر روی دختر مهربانش خم شد و دست‌هایش را دورش خیمه کرد و گفت: «شیرینم، دخترم، هرکسی می‌میرد. در بستر بمیرم بهتر است یا شهید بشوم؟ یاران عیسی (ع) به صلیب کشیده شدند و ایستادند. شهادت عزیز است. من راضی‌ام، حتی اگر میوهٔ این روزها بیست سال بعد برسد. شیرینم، دخترکم، گریه نکن...»
شباهنگ

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان