بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نه آدمی | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نه آدمی

بریده‌هایی از کتاب نه آدمی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۱۰۰ رأی
۴٫۱
(۱۰۰)
این نیز بگذرد. این تنها عبارتی‌ست که در دوزخِ آدمیان به درستیِ آن رسیده‌ام. این نیز بگذرد.
Mitir
نمی‌شود دو یار هیچ درکی از یکدیگر نداشته باشند؟ نمی‌شود یاران غار تا زمانی که آگهی مرگ یکدیگر را در روزنامه دیدند و گریستند دربارهٔ هم غلط فکر کنند؟
Mitir
دارا و ندار موضوع دستمالی‌شده‌ای است ولی تا ابد جای کار دارد.
Mitir
حس کردم تنهای تنهاست. حس کردم زمستان دورش می‌گردد.
Mitir
گمان می‌کردم اگر دستگیرم کنند حبس کشیدن برایم مثل آب خوردن خواهد بود؛ تو بگو ابد باشد. ترجیح می‌دادم در زندان سر راحت بر بالین بگذارم تا اینکه هر شب از ترس واقعیت‌های زندگی در بستر بنالم.
~نگار
«آدم برای یه لقمه نون جون می‌کنه، چون اگه پیداش نکنه از گشنگی می‌میره.»
بابونه
بی‌بنیه‌ها از شادی هراسان‌اند. پنبه هم دست‌شان را می‌برد. شده شادکامی هم زخم‌شان بزند.
sadegh akbari
همیشه پیش دیگران ترس‌خورده بودم. از آنجا که پیش آن‌ها اعتمادبه‌نفسی برای بودن و صحبت کردن نداشتم، دردهای تنهایی‌ام را در صندوق سینه مُهر و موم می‌کردم. خاک‌شان می‌کردم تا نکند فاش شوند. ادای آدم‌های خوش‌بین را درآوردم و عاقبت از خود تلخکی تراز اول ساختم.
sadegh akbari
ولی درست متوجه نمی‌شوم اطرافیانم چطور به زندگی ادامه می‌دهند و یک به یک پشت احزاب سیاسی درمی‌آیند بی‌آن‌که دیوانه شوند، وا بدهند، غرق ناامیدی شوند و خودشان را راحت کنند؟ چطور دردشان اصیل است؟ من می‌گویم اینان چنان خودشیفته شده‌اند که حتی به خودشان هم اجازهٔ شک در زندگی عادی و بهنجارشان را نمی‌دهند. اگر حق با من باشد دردشان درد نیست. عوام‌ترینِ عوام‌اند.
sadegh akbari
برایم هدیه می‌خرید. موقع تحویل دادن هم می‌گفت: «کاش من رو مثل خواهر واقعی‌ات بدونی.» لرزان‌لرزان به دروغ می‌گفتم: «همین‌طوره.» لبخندی زورکی هم تحویلش می‌دادم. از ترس خشمگین نکردنش من‌من می‌کردم و می‌کوشیدم از چشمش بیفتم. از این رو به هرچه آن دخترهٔ زشت و نچسب می‌گفت گوش می‌دادم. گذاشتم هرچه دلش می‌خواهد برایم بخرد. ناگفته نماند سلیقهٔ وحشتناکی داشت. هرچه را برایم می‌خرید همان روز به نامه‌بر یا شاگرد خواربارفروشی می‌دادم. می‌خندیدم و می‌خنداندمش. ظهری تابستانی بود. دست از سرم برنمی‌داشت. برای خلاصی از شرش در تاریکی خیابان بوسیدمش. عنان از کف داد. تاکسی گرفت و مرا به مکان سریِ حزب برد. در ساختمانی اداری. شبی پرتب‌وتاب را گذراندیم. با لبخند کنایه‌آمیزی به خودم گفتم: «چه خواهر بی‌نظیری دارم.»
sadegh akbari
من از آن دسته آدم‌هایی‌ام که حتی نام کسی را هم که با او برنامهٔ خودکشی دارند فراموش می‌کنند.
sadegh akbari
از خدا هم می‌ترسم. نمی‌توانم به مهرش دل ببندم. تنها به کیفرش ایمان دارم. ایمان باور به پذیرش قهر خداست با سری افکنده. می‌شد به دوزخ ایمان داشت ولی به بهشت نه.
شلاله
دوست داشتم آنقدر بنوشم تا غرق شوم. سونکو از چشم جهان افتاده بود، ارزش بوسهٔ مستی آسمان‌جل را هم نداشت. بلاکِشی بود با بوی گند بدبختی. شگفت‌آور بود. بی‌نظیر بود. درکِ از چشم جهان افتادنش تکانم داد. آن شب فقط نوشیدم و نوشیدم؛ بیشتر از همیشه. کاسهٔ چشمانم هم پر شد. هر بار چشمم به چشمش می‌افتاد بی‌اختیار لبخند ریز رقت‌باری می‌زدیم. راست می‌گفت. حق با هوریکی بود. سونکو زمین‌خورده و فلک‌زده‌ای بیش نبود: کام‌ناکام. تنها هم نبود. لبریز از همدردی با همدردم شدم، آن هم در بدبختی. دارا و ندار موضوع دستمالی‌شده‌ای است ولی تا ابد جای کار دارد. دلم برایش کباب شد. برای نخستین بار در زندگی به یقین جنبش عشق را، هرچند ناچیز، در دلم حس کردم. بالا آوردم. غش کردم. اولین باری بود که از زیاده‌روی بی‌هوش می‌شدم.
نازنین بنایی
حس کردم تنهای تنهاست. حس کردم زمستان دورش می‌گردد.
نازنین بنایی
مردم از رانده‌شدگان اجتماع دم می‌زنند. رانده‌شدگان گاهی به مفلوکان و گاهی به تبهکاران جهان بازمی‌گردد ولی رانده‌شدنِ من با زاده‌شدنم پیوند خورده. هرکه را اجتماع پس بزند دل من پیش می‌کشد. وجدان خاطی. همان که در همهٔ ساعات آدم‌بودنم دژخیمم بوده. ناگفته نماند که یار غارم نیز بوده؛ همچون همسری به هنگام تنگدستی. و دوش به دوش از لذات بی‌کسی بهره بردیم. می‌شود گفت این یکی از شیوه‌های ادامهٔ راه در من به حساب می‌آمد. مردم همچنین از زخم‌های وجدان خاطی می‌گویند. این زخم از نوباوگی در من ریشه دوانده و گذر زمان به جای درمان، ناسورش کرده. رنج‌هایی که شب‌های پیاپی کشیده‌ام دوزخی از شکنجه‌های رنگارنگ برایم به ارمغان آورده. شاید عادی نباشد ولی این زخم هرچه گذشته نزد من از تن و جان گرامی‌تر شده و دردش در گوشم زمزمهٔ محبت خوانده.
نازنین بنایی
این فهم از سفاهت بشری افسردگیِ عظیمی به جانم ریخت.
Amene
نمی‌دانم ناامیدی از بشر چه ربطی به مذهب دارد. تازه مردم، به علاوهٔ آنان که ملامتم می‌کنند، خودشان از همه ناامیدترند و فکرشان سمت خدا و این حرف‌ها هم نمی‌رود.
Amene
پنداشت پیروزی و بقا برای آدمی بی‌آن‌که کارزار و ستیزی در میان باشد میسر نیست. از حس وظیفه به میهن دم می‌زنند و هدف‌شان جز فرد نیست. اگر هم نیازهای فرد برطرف شود باز فرد مقدم است. درک نکردن اجتماع درک نکردن فرد است. دریا جمع قطره‌هاست.
fateme irani
پنداشت پیروزی و بقا برای آدمی بی‌آن‌که کارزار و ستیزی در میان باشد میسر نیست. از حس وظیفه به میهن دم می‌زنند و هدف‌شان جز فرد نیست. اگر هم نیازهای فرد برطرف شود باز فرد مقدم است. درک نکردن اجتماع درک نکردن فرد است. دریا جمع قطره‌هاست.
fateme irani
جامعه یعنی چه؟ جمع آدم‌ها؟ بنیان این جامعه کجاست؟ همیشه فکر می‌کردم جامعه جایی خشک و خشن است ولی هوریکی که ازش صحبت می‌کرد خواستم بگویم: «منظورت از جامعه خودتی، نه؟» ولی نگفتم. نخواستم ناراحتش کنم. جامعه این چیزا رو برنمی‌تابه. جامعه چیه؟ تو خودت برنمی‌تابی، نه؟ اگه همچین کارایی بکنی جامعه رنجت می‌ده. منظورت از جامعه خودتی، نه؟ پیش از آن‌که بفهمی جامعه دکت می‌کنه. جامعه دکم نمی‌کنه، تو دکم می‌کنی.
fateme irani

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان