امیلی پرسید: «اینجا همون قسمت مرکزی سانفرانسیسکو نیست؟»
راهنما گفت: «خودشه.»
مرکز سانفرانسیسکو پر بود از آسمانخراشها و ساختمانهای عظیم. خیلی عجیب بود که فکر کنی زمانی به جای آن ساختمانها فقط آب بوده. یکجورهایی سست بودند. انگار آب میتوانست برگردد و نفوذ کند به جایی که بهش تعلق داشت
المپیان؟:)
سوختگی به او یادآوری میکرد هر لحظه ممکن است چیزهایی را که قدرشان را نمیدانستی، از دست بدهی.
! BOOK :) LOVER )
«اینجور که توی ویکیپدیا نوشته، تقریباً پنجاهتا کشتی زیر سانفرانسیسکو مدفون شده. از دورهٔ تبِ طلا.»
المپیان؟:)
اینکه ما در برابر ناملایمات چطوری رفتار میکنیم مشخص میکنه که ما چهجور آدمی هستیم؛
ILOVEBOK
جنوبی رفتند؛ توی ماشین، خانهٔ کوچک در چمنزار گوش میکردند و امیلی پیش خودش خیال میکرد دارند با واگن سرپوشیدهٔ کوچکشان به غرب میروند. برای آن سفر طولانی و خستهکننده، خیالبافی مناسبی به نظر میرسید.
المپیان؟:)
اگر جیمز و امیلی کنار هم میایستادند و دستهایشان را دراز میکردند، اندازهٔ طولش میشد و خیلی هم باریک بود. عرضش تقریباً اندازهٔ شانههای امیلی بود.
المپیان؟:)
اسکلهٔ خیابان هاید لنگر انداخته بود
المپیان؟:)
عرضش تقریباً اندازهٔ شانههای امیلی بود. امیلی نمیتوانست تصور کند که این قطعه قبلاً بخشی از یک کشتی بزرگ بوده.
المپیان؟:)
هر لحظه ممکن است چیزهایی را که قدرشان را نمیدانستی، از دست بدهی
𝑀𝑜𝑜𝑛𝑙𝑖𝑔ℎ𝑡
مثبت فکر کن، اونوقت همهچی درست میشه
Sani and Eli