از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن
کاربر ۴۲۲۷۰۴۳
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
Najme Darbam
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
LiLy !
شرمم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم
جابر
لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز
goli
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
goli
اگر که دجله پر از قایق نجات شود
پس از خرابی بغداد میرسد ما را
Ali
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
الف. میم
شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
danial22180
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی
danial22180
به روز حشر اگر اختیار با ما بود
بهشت و هر چه در او از شما و یار از من
danial22180
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
danial22180
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
danial22180
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
danial22180
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
danial22180
غزل شمارهٔ ۳۵ - دستم به دامانت
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
danial22180
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
danial22180
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
danial22180
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
mohammad reza
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما
چو گندمی است که از آسیاب می گذرد
sety seyfi