بریدههایی از کتاب دیوان شهریار
۴٫۶
(۷۶۸)
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی
Nazanin gh
پروانه و شمع
برق اولمادی ” قیزیم گئجه یاندیردی لاله نی
پروانه نین ” اودم ده باخیر دیم اداسینه
گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر
سؤیلور : دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه ؟
یا بو حجاب شیشه نی قالدیرکی صاورولوم
یا سوندوروب بو فتنه نی ” باتما عزاسینه !
باخدیم کی شمع سؤیله دی : ای عشقه مدعی !
عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه ؟
بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران
صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه “
اما بو عشقی آتشی عرشیدی ” جاندادیر
قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خداسینه
Nazanin gh
مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
کاربر ۴۴۵۹۷۵۵
قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند
قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده
کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده
با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
ای کاش بازگشته به دامان کودکی
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدی
Omid Omid
هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند
انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز
بس کوردل که حرف تو باور نمی کند
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
Omid Omid
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
الهه
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است
کاربر ۴۸۳۸۱۶۶
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
Mina
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
phi.lo.bib.lic
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
Mina
غزل شمارهٔ ۷۹ - حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
Mina
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
naji
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
Amin Karimi
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
ایلیا
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
Aref Eslamian
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی
عین
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
عین
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
عین
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
عین
آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
کاربر ۴۲۲۷۰۴۳
حجم
۲۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۷۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان