بریدههایی از کتاب ایزابل بروژ
۴٫۳
(۱۹)
چشمهایش را میگشاید، به برگهای درخت اقاقیایی چشم میدوزد، به رنگ سبز آنها و آبی آسمان. دهها دست کوچک سبز که برای آمدن روشنایی دست میزنند و هلهله میکنند. خُب، برای آرام شدن، همینها کافی هستند.
MoonShadow
حوصلهام سر رفته، از دست مردهای خستهای که در بزرگراهها سفر میکنند، مادران فداکاری
که در سکوت رنج میبرند، سگهایی که به خاطر روحیهٔ لطیفشان، برای مردن میروند جایی خودشان را پنهان میکنند. حالم از اینهمه فروتنی و ادب به خرج دادن، از این حسن رفتارها، از این آدمهای نجیبی که روی نوک پا غیبشان میزند، بههم میخورد.
MoonShadow
با همین نشانههاست که میتوان به وجود عشق تازهپاگرفته پی برد: از بیانصافییی که با خود میآورد، یا از یاد بردن ناگهانی همهچیز و همهکس. بیانصافییی آرام، بیرحمییی ملایم، که از همان آغاز خیلی خوب با عشق هماهنگ است.
MoonShadow
از جا برمیخیزد و کت مادرش را روی شانههایش میاندازد. نه اینکه هوا سرد باشد، ولی این باران باعث میشود آدم توی دلش بلرزد، آن وقت دلش میخواهد گرمایی را که مادر دیگر توان بخشیدنش را ندارد، از او بدزدد، گرمایی که هنوز در پارچهٔ مخملی شالگردنها، در بلوزهای پشمی و در خزهای مانتوهایش باقی مانده.
hooran
ولی شگفتآورترین شگفتیها، برخورد کردن اینجا و آنجا با آدمهایی مانند جاناتان است که بلدند مثل کتابها ساکت بمانند. آدم از نشستوبرخاست با این افراد خسته نمیشود. چنان خودمانیاند که انگار آدم با خودش تنهاست: رها، آرام و دستخوش سکوتی که حقیقت همهچیز است.
fuzzy
به این ترتیب درخت گیلاس درمییابد اوضاعی ناراحتکنندهتر از باریدن تگرگ یا خشکسالی پیش آمده: رها کردن آن وجودی که هر روز میآمد زیر سایهاش دراز میکشید. آغاز عاشق شدن همیشه به این صورت است، حتا با همین نشانههاست که میتوان به وجود عشق تازهپاگرفته پی برد: از بیانصافییی که با خود میآورد، یا از یاد بردن ناگهانی همهچیز و همهکس. بیانصافییی آرام، بیرحمییی ملایم، که از همان آغاز خیلی خوب با عشق هماهنگ است.
fuzzy
کند ولی مطمئن. جوری به قلمروِ عشق پا میگذارد که انگار دارد در آب سبزرنگی وارد میشود، ابتدا نامطمئن و نهچندان دلچسب؛ آدم نه از عمق آب خبر دارد و نه از سردی آن. با اینهمه، با قلبی شعلهور وارد آن میشود. ابتدا یک پایش را میگذارد، بعد پای دیگر را، آهستهآهسته به نقطههای عمیقتر میرسد، روی شیبی ملایم، بعد دیگر شیبی در کار نیست، دیگر حق انتخابی نمیماند، دستها روبهجلو، با چهرهای گشاده به خاطر طراوتی که به پیشوازش میآید، بعد با صورتی آبریزان، هم از ترس، هم از شادی، این هم از این، چه فکر احمقانهای: حالا دیگر دارد شنا میکند. چه سعادتی، خداجان، چه سعادتی. انگار گوشهای از آسمان شناوری، توی آب سبزرنگ غوطه میخوری. در آغوش عشق پا به عالم وجود گذاشته، انگار در آغوش خدا باشد. لذتِ شناور بودن، لذتِ از خود بیخود شدن، لذتِ ایزابلِ ماهیشده در آبهای دلپذیر بروژ. لذتِ انتظار کشیدن و بر اثر انتظار نومید شدن. لذتِ پایان انتظار، لذت پی لذت.
fuzzy
ایزابل تنها کسی است که به این دروغ سطحی پی میبرد، در پس این سخنانی که بهسرعت ادا میشود، به این تند شدن پنهانی نفسها، انگار باید از موضوعی بهسرعت بگذرد، حرفی بزند، هر چه شد، تا آن حرف اصلی و کاملاً خصوصی پوشیده بماند. ولی صدایی که با صدای اصلی پوشانده شده، بیرون میآید و خودی نشان میدهد. کلامِ نابودشده صدایش را به گوش شنونده میرساند. احساس حماقت میکردم، ولی خوشبخت بودم. احساس میکردم مردهام، ولی خوشبخت بودم. احساس میکردم مردهام، مرده بودم.
fuzzy
هیچکس تو را به حال خود رها نکرده. این تو هستی که بچههایت را از دست دادهای. اولی، پسربچهای دستوپاچلفتی و سرخوش، یعنی پدرت. دومی دختری عبوس و آسیبپذیر که مادرت باشد. واقعآ هیچچیز را به امید تو نمیشود واگذاشت.
fuzzy
از جا برمیخیزد و کت مادرش را روی شانههایش میاندازد. نه اینکه هوا سرد باشد، ولی این باران باعث میشود آدم توی دلش بلرزد، آن وقت دلش میخواهد گرمایی را که مادر دیگر توان بخشیدنش را ندارد، از او بدزدد، گرمایی که هنوز در پارچهٔ مخملی شالگردنها، در بلوزهای پشمی و در خزهای مانتوهایش باقی مانده.
fuzzy
میدانی کسانی که منتظرشان هستی، درون خودت گم شدهاند. گم شده در جنگل خونت. آتشی بیفروز تا چشمهاشان روشن شود، تا راهشان را باز یابند، راهی که از دوزخ به روز روشن میانجامد، به امروز
FMG
حالم از اینهمه فروتنی و ادب به خرج دادن، از این حسن رفتارها، از این آدمهای نجیبی که روی نوک پا غیبشان میزند، بههم میخورد
FMG
قدم زدن هنری عاشقانه است، مثل هنر بافندگی. حرکت بدنها و اندیشهها، قهقههٔ جویبار و ترسیدن حیوانها
زیر بوتهها؛ همگی با یکدیگر هماهنگاند، همه تاروپود یک پارچه را
تشکیل میدهند و همزمان هوا و اندیشه، و دیدنی و نادیدنی را درهم میبافند.
FMG
پیادهروی یک هنر است، بیشک قدیمیترین هنر. میتوان آن را با هنر بافندگی مقایسه کرد، در خصوصِ رد کردن نخها از لابهلای هم و بافتن پارچهای با تاروپودی چنان فشرده که جزئیاتش را نتوان تشخیص داد،
FMG
تصویری برای خوشبختی وجود ندارد. خوشبختی عدم حضور است، سرانجام از خود رها شدن و به همهٔ چیزیهای دوروبر پیوستن. عدم حضور تصویری ندارد
FMG
به خوشبختی میاندیشد. خوشبختییی که هیچکس نمیتواند از شما بگیردش، چون کسی آن را به شما نداده.
FMG
این اصطلاح ابلهانه است: صفحه را ورق بزن. چون از زندگی کتابی میسازد که باید بهآرامی زیر نور چراغ آن را خواند، حال آنکه از این کتاب چیزی نمیتوان دید، حتا عنوانش را هم نمیشود خواند، چون آدم خودش توی آن است و قلبش پر از مرکب، قلبی با تاروپودی ظریف و رهاشده. چه کسی میتواند صفحهای را که داریم میخوانیم ورق بزند. چه کسی میآید کتابی را بخواند که آدم خودش در آن است. با اینهمه احساس میکنم این صفحه را امروز، در این صبح روشن و آفتابی تابستان خودم ورق زدهام. توفان رویدادها، یا جریان هوایی از میان درِ نیمهباز وزیده و قلب وضعش تغییر کرده
saye.mfd
خوشبختی. خوشبختی برفی است نشسته بر کوهستان، برفی درخشان، نقرهای متمایل به آبی، در حد کمال، برفی بسیار ریز و سبک که بر جا آرام نمیگیرد، که با کوچکترین صدا میلغزد، آن وقت بهمنِ اندوه فرود میآید، تودهٔ لغزنده و کورکنندهای که فاجعه میآفریند.
FMG
پدر و مادرها آنچه هستند و دارند
به فرزندانشان میبخشند، انتخاب کردن را بلد نیستند، آنقدرها هم
که آدم گمان میکند بزرگ و نیرومند نیستند.
FMG
وقتی بقالی را ترک کردم، نمیدانستم کجا بروم. یا دست کم این فکری بود که از ذهنم میگذشت. ولی پاهایم خوب میدانستند کجا میخواهم بروم.
کاربر ۲۰۸۴۰۷۳
حجم
۸۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۸۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰۵۰%
تومان