بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد دوم
۴٫۹
(۹۶)
. خب فقط چند نفرتون اون پایین موندین. چندین کیلومتر از آبادی فاصله دارین و نمیتونین با کسی تماس بگیرین. چیکار میکنین که زنده بمونین؟»
وارن با لحنی که زیادی ذوقزده بود، پیشنهاد داد: «مردهها رو میخوریم!»
همهٔ سرنشینان اتوبوس با انزجار به او چشمغره رفتند.
وارن پرسید: «چیه؟ پروتئین لازم داریم.»
چیپ گفت: «مسیر پایین رودخونه رو دنبال میکنیم. میرسوندمون به آبادی.»
کلیر به او گفت: «نمیتونی همینجوری بری تو دل طبیعت! خطرناکه.»
چیپ پرسید: «خب، باید چیکار کنیم؟ ته دره بمونیم و از گشنگی تلف شیم؟»
وارن گفت: «از گشنگی نمیمیریم. یه عالمه آدم تازه هست...»
زویی گفت: «رفیق، بیخیال آدمخواری شو.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«یه بار دیگه مسخرهم کنی، کلهت رو میکَنم و فرو میکُنم تو حلقت.»
چیپ هم با عجله بلند شد. «بکن ببینم میتونی!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«میدونی... اکثر مردم وقتی میخوان با یکی حرف بزنن، به گوشیش زنگ میزنن یا یه سری به اتاقش میزنن. نمیان وسط جنگل خفتش کنن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
ولی او برای اینکه مطمئن شود صبح همه را خراب کرده، دوتا در فلزی سطل زباله را به هم کوبید.
همکابینیهایم واکنشهای مختلفی به شیپور بیدارباش نشان دادند. بعضیها بلافاصله خبردار ایستادند، بعضیها آماده برای حملهٔ دشمن از تختشان پایین پریدند، و بقیه کمی بیشتر طول کشید تا بفهمند چه خبر شده. نِیت مَکی فراموش کرد توی تخت بالایی خوابیده و خوابآلود غلتی زد و افتاد زمین و روزش اینجوری آغاز شد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی در شرایط غیرعادی قرار داری، عادی رفتارکردن کار سختی است
𝐑𝐎𝐒𝐄
هیچی نشده تهدید کردن میکشنت! اصلاً حالیته چقدر خوششانسی؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
هر کسی نمیتونه؛ ولی من هرکس نیستم
𝐑𝐎𝐒𝐄
کدومش مشکوکتر به نظر میرسه: یکی که تو یه بعدازظهر گرم تابستونی تو محوطه قدم میزنه... یا یکی که نصفهشب یواشکی اینطرف و اونطرف میره؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
دوستی با او گاهی بدتر از دشمنی بود
𝐑𝐎𝐒𝐄
سرانجام همان واکنشی را نشان داد که معمولاً وقتی خرابکاری میکرد نشان میداد: مقصر دانستن شخص قربانی
𝐑𝐎𝐒𝐄
«یا با مایی، یا علیه ما.»
Delara
سایرس با چشمهایی تنگ نگاهم کرد. «تو چی داری که اینقدر خاصه؟»
Delara
«چیزی که نمیفهمم اینه که چطور وقتی خودم خبر ندارم، اسپایدر میدونه همچین تواناییای دارم؟»
Delara
دریچهای بالای آن بود که قفل داشت؛ ولی قفلش زنگ زده بود و دو لگد کاراتهای اریکا برای شکستنش کافی بود.
Delara
ولی مهمترین بخش تایمرش بود. نشان میداد شش دقیقه و ۲۹ ثانیه تا زمان پرتاب باقی مانده. یک مأمور اسپایدر روی صندلی تاشوی نازکی نشسته بود و کمشدن ثانیهها را تماشا میکرد.
مورِی هیل.
کاربر Amhv313
خطریش بیریخته پرسید: «من؟ این چه ربطی به من داره؟»
کاربر Amhv313
بنا بر کاری که میکنید، ممکن است درکتان از زمان تغییر کند.
وقتی دارید خوش میگذرانید، چند ساعت شبیه چند ثانیهٔ کوتاه به نظر میرسد و وقتی از پل به رودخانهٔ خروشان میپرید (در حالی که مأموران دشمن به سمتتان شلیک میکنند)، هر ثانیه تا ابد کش میآید.
بستنی فروش کتابا:)
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان