بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک عاشقانه آرام | صفحه ۸۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک عاشقانه آرام

بریده‌هایی از کتاب یک عاشقانه آرام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳۱۴ رأی
۴٫۰
(۳۱۴)
عشق، مطلقاً چیزی اشرافی نیست تا بتوانی آن را به دلیل آنکه از رفاهْ برمی‌آید، محکوم‌کنی. عشق، فقط رُشدِ روح می‌خواهد.
flora
معجزه در این است که هر جریانی به زمانی محتاج است اِلّا عشق.
flora
عشق، به چیزی که شبیه آسودگی‌ست محتاج است؛ حتّی اگر در قلبِ آن آسودگی، اعدامْ جاری باشد.
flora
پویشِ عشق، در خودِ عشق است نه در گُلِ عطرآگینی که به سینهٔ عشق می‌زنی، یا گردنبندِ مرواریدی که به گردنش می‌اندازی.
flora
عشق، یک قطارِ مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی، قطار رفته‌باشد و تو مانده‌باشی__ با چمدان‌های سنگین، با تأسّف، با قطره‌های اشکی در چشمانِ حسرت.
flora
برای عاشق، زمان وجود ندارد تا حضورش باعث‌شود که دیر یا مختصری دیر به قرارگاه برسد. من هزارسال است که زیر باران ایستاده‌ام؛ در برابر کعبه، زیرِ تیغِ برهنهٔ آفتاب؛ در سنگر، به انتظارِ لحظهٔ موعودِ جاری در تمامی لحظه‌ها؛ در تَنِ توفان، بر فراز بلندترین امواج؛ و «هزار»، ابزاری‌ست که اعتبارش تنها در یادآوری عمق است نه طول.
flora
یک گاوِ گَر، گلّه را گَر می‌کند.
flora
«آنگاه که من، کنار پُل، ایستاده‌بودم، در قلبِ مِه، با چند شاخه نرگسِ مرطوب، به انتظارِ تو، و تو در درونِ مِه پیدا شدی، مِه را شکافتی و پیش‌آمدی، و با چشمانِ سیاهِ سیاهت دَمادم واقعی‌تر شدی، تا زمانی‌که من واقعیتِ گلگونِ گونه‌های گُل‌انداخته‌ات را بوییدم، آنگونه که تو، گل‌های نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده‌ام، با گونه‌های گلگون تشکّر کردی، و با هم، دوان، در درونِ مِه، به خانه رفتیم.»
flora
زمان نمی‌تواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برق‌انداختنِ آن را از یاد بُرده‌باشی.
🌹Nilou🌹
مغزت را با این کار، لِه می‌کنی، مرد! آوارگیِ اندیشه، دیوانه‌ات می‌کند. به چیزی ایمان بیاور، وَ مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک‌کنی. فقط بندهٔ آن ایمان باش؛ بندهٔ آنچه که با قلبت قبول‌کرده‌یی. همین.
saaadi_h
در ساوالانِ من، گُل، بالاتر از قامتِ توست، گیله‌مَردِ کوچک! تو در دریای گُل، برای دخترم، یک قطره گُلک آورده‌یی مردک؟
saaadi_h
نگذاریم بی‌کرانگی روح، اسیرِ کران‌پذیری عینیات شود. رؤیا، مُکَمّلِ روزمرّگی‌ست و بخشِ آفرینندهٔ آن.
sara:)
عشق، یک معجزه، یک کرامت، یک اقدامِ ساحرانه نیست؛ نَفْسِ عینی __ عاطفی __ حسّی __ اندیشمندانهٔ زندگی‌ست. عشق، بدونِ اراده به اقدام، قدم از قدم برنمی‌دارد. عشق. پاسداری و نگهبانیِ دائمی می‌خواهد: آب، نور، حرکت... عشق، بدون نیروی برپادارندهٔ عشق، در جا می‌پوسد.
العبد
ما تقلیدِ شطرنجْ‌بازانِ اندیشمند را درآوردیم، ماهرانه و مسلّط بازی‌نکردیم. ما شطرنج را چیدیم. در دو سوی آن نشستیم و به‌ظاهرْ مُتفکّرانه و عمیق به آن خیره‌شدیم و روشنفکرانه نشان‌دادیم که سخت سرگرمِ حلِّ پیچیدگی‌ها هستیم امّا، هیچ، هیچ، هیچ حرکتی __ که واقعاً حرکت باشد __ انجام‌ندادیم، و آنگاه، حیرت‌زده دیدیم که هیچ مُهره‌یی حرکت نمی‌کند و جابه‌جا نمی‌شود و وضعیت‌ها را دگرگون نمی‌کند. اصلاً حریفی در کار نبود __ و نیست __ که ما را مات‌کند. ما، خود، ماتِ بی‌حرکتی‌های خود شدیم بی‌آنکه حتّی حس‌کنیم که من و تو نمی‌بایست در دو سوی صفحه بنشینیم. مسائل، در مقابلِ ما بود، و ما ندانستیم یا خود را به ندانستن زدیم.
العبد
عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. در گوشم زمزمه‌کُن تا عطوفتِ صدایت را حس‌کنم؛ فریاد نکش، تا خشونتش را.
العبد
مادر می‌گوید: وقتی اینطور به‌فریاد حرف می‌زنید، انگار که لباس‌های زیرتان را روی بندِرختی که همه می‌بینند، پَهن‌کرده‌یید. خوب نیست. فکر همسایه‌هایتان هم باشید. آن‌وقت‌ها، همسایه به دادِ همسایه می‌رسید امّا صدای همسایه را نمی‌شنید. حتّی زائو، داد نمی‌کشید. اذان می‌گفتند تا همه را خبرکنند و به دُعا وادارند. همسایه باید عِطرِ گل‌هایش به خانهٔ همسایه برود نه قیل‌وقال و صدایش.
العبد
روزی گفتی: «بهای هر چیز را باید پرداخت، حتّی بهای خوشبختی را». راست می‌گفتی؛ و به همین دلیل است که کسی گفته‌است: «خوشبختیِ فردی، به تعبیری، در انتظارِ بدبختی نشستن است». فقط خوشبختی همگانی‌ست که اضطراب را نفی می‌کند؛ و این، دقیقاً یعنی سیاسی اندیشیدن و سیاسی گام‌برداشتن.
العبد
باز سعی‌کُن که عطرِ هر گل را جدای از عطر گل‌های دیگر استشمام‌کنی؛ همان‌طور که وقتی یک گروهِ بزرگِ نوازنده، با سازهای مختلف، می‌نوازد، می‌کوشی که صدای هر ساز را بالاستقلال بشنوی. صدای سازها را تا تجزیه‌نکنی، ترکیبِ درستی به دست نمی‌آید. تا تک‌تکِ سازها را نشنوی، از درآمیختنِ آن‌ها نمی‌توانی صدای دلنشینی بشنوی. به همین دلیل است که خیلی‌ها نمی‌توانند با موسیقی گروهی کناربیایند.
العبد
من از واژه‌های بیگانه بیزارم؛ آن واژه‌هایی که در عصرِ استعمار، به ما تحمیل شده‌است، مثل جای پای اجنبی‌ست روی فرهنگِ ملّی ما. جای پای گِلی، کثیف، و متعفّن به دلیلِ آلودگی، روی یک پیراهنِ کاملاً سفیدِ مُعطّر. چندشم می‌شود. یاد آن جاهلی می‌افتم که گفت: «زبان فارسی، ظرفیت ندارد» و به همین دلیل هم می‌خواست به میهنش خیانت‌کند.
العبد
نیکْ‌بختیِ شخصی، بدونِ قدم‌برداشتنی جدّی جهت فراهم‌آوردنِ نیکْبختی همگانی، چیزی‌ست احمقانه، بی‌دوام، و مصرفی؛ سعادتی مخصوصِ طبقهٔ مُرفّهِ بدون مغز و عاطفه و مسؤلیت؛ که تازه، سعادت هم نیست؛ لذّتی‌ست همانند لذّتِ نشخوارکنندگان، زمانی که در چَمَنْزاری، زیر درختی، می‌لَمَند و به آسودگی نشخوار می‌کنند. عشقِ خالصِ فردی هم چیزی جُز شهوتِ خالص نیست. همپای عشقِ خالص به دیگری، عشقِ به میهن، به مردم، و به اندیشه، یک ضرورت است.
العبد

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان