بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
جایی نیست که زندگی باشد و عشق نباشد. در استکانهای چای. در گلدانِ در انتظارِ گُل. آنجا که از عشق خبری نیست از زندگی هم نیست. خشونت و دنائت.
flora
خلوص. گوهر کمیابِ عصر ما.
flora
دلگیر نشدن، کارِ آسانی نیست. ظرفیت میخواهد. هر کس که گفت «من ابداً دلگیر نمیشوم» بدانکه از ارتفاعِ دلگیری سخن میگوید.
flora
مارکس را اگر گهگاه محترم داشتهام، بیزارم از اینکه گفتهاست «روزی خواهدرسید که انسان، همهٔ کارهایش را، بهعادت خواهدکرد». خودکارانه زیستن، پایانِ انسانیزیستن است: عادتِ هر روز صبح زود برخاستن __ درست سرِساعت، سرِدقیقه. سلامی بهعادت نه از راهِ ارادت. چای بهعادت. اداره. امضا. اتوبوس. آب. چای. زنگِ در. کتابخواندن. خرید؛ خریدِ بهعادت. هرگز چیزی به اندازهٔ عادت، نفرتانگیز نبودهاست. نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو؛ با برداشتی نو. به آنچه میکنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخنگفتن با آن نیروی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگیست. ماندگی. آبِ راکد. مُرداب. تغییر بده! بیندیش و جابهجا کُن! مگر هزار راه تو را به محلِّ کارِت نمیرساند؟ خُب هر روز، با اراده، یکی از اینهمه راه را انتخابکُن. کمی دور، کمی نزدیک. کمی سخت، کمی آسان. مُشتریشدن، نوعی معتادشدن است. فقط از یک میوهفروش خرید نکن. بگذار با تمامِ میوهفروشانِ سرِراهت آشنا شوی. لااقل سلامهای تازه. مُعَطّر. نو. ضدّعادت. آیا هرگز به پاسبانِ سَرِگُذرْ سلامکردهیی؟ سلام کُن! احوالپرسی کُن! بگذار با تو، زمانی، درددل کند. مگر چه عیب دارد؟ امّا نگذار به این کار عادتکنی... نان: بربری. سنگک. مشهدی. تافتون. لولهیی. لُقمهیی. لَواش. جو. شیرمال. قزوینی. بهار. تنوّعِ حلال. چرا باید با شنبه آغازکنیم __ آنگونه که انگار شنبهها رنگشان، بویشان، و طراوتشان بیشتر از پنجشنبههاست؟
flora
عادت، بازداشتِ کارْکردِ اندیشه است. هرگز چیزی به اندازهٔ عادت نفرتانگیز نبودهاست.
flora
عشق، اوجِ خواستن است؛ خواستن، اوجِ اقتدارِ اراده.
flora
شنبه را هم. دوست ندارم که شنبهها را روز آغاز بدانیم. شنبه، عادتِ آغاز است نه شروعی مُدلّل. عادت، اراده را نابود میکند.
flora
من دختران و پسرانِ بسیاری را میشناسم که تمامِ هدفشان از طرحِ مسألهٔ عشق، رسیدن است. عجب جنجالی بهپا میکنند! عجب درگیر میشوند! اعتصابِ غذا. تهدید به خودکُشی. قرصهای خوابآور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد... و سرانجام، رسیدن. مُشکلْ امّا از همین لحظه آغاز میشود. وقتی هدفْ اینقدر نزدیک باشد __ گرچه کمی هم دور به نظر میرسد __ بعد از زمانی که برقآسا میگذرد، دیگر نمیدانند چه باید بکنند __ با اوّلین شُستوشوی پردهها؛ لبْپَر شدن بشقابها؛ بوی کهنگی گرفتنِ جهیز، میمانند معطّل. قصدِ بیحرمتی به هم را که ندارند. بیحرمتی، فرزندِ کهنگیست، فرزندِ تکرار. این را باید میدانستند که رسیدن، پلّهٔ اوّلِ منارهییست که بر اوجِ آن، اذانِ عاشقانه میگویند. برنامهیی برای بعد از وصل. برنامهیی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسانِ تن به وصلِ دشوار و خطیرِ روح. برنامهیی برای سدبندی قاهرانه در برابرِ خاطرهشدن. برنامهیی برای اَبَد. برای آنسوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بیزمانی عشق...
عشق، قیامِ پایدارِ انسانهای مُقتدر است در برابرِ ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفیست نه پساندازکردنی.
flora
بیحرمتی، فرزندِ کهنگیست، فرزندِ تکرار.
flora
عشق یک کالای مصرفیست نه پساندازکردنی.
flora
عشق، قیامِ پایدارِ انسانهای مُقتدر است در برابرِ ابتذال.
flora
__ عشق، یک عکسِ یادگاری نیست؛ و یک مزاحِ ششماهه یا یکساله نیست. واقعیتِ عشق در بقای آن است حقیقتِ عشق در عمقِ آن؛ و این هر دو در ارادهٔ انسانیست که میخواهد رفعتِ زندگی را به زندگی بازگرداند.
flora
ما از زندگی مشترک، مثل یک دستْ لباس استفادهکردیم. ما زندگی را، و عشق را، یک دست لباس دانستیم. زمانی که خریدیمش، نو بود و زیبا و مناسب؛ جذّاب و توجّهبرانگیز؛ خیرهکننده در هر محفل و میهمانی. آهستهآهسته، امّا، کهنه شد، ساییدهشد، رنگورویش رفت، از شکل افتاد، مستعمل و بیمصرف شد. چرا؟ چرا فرصتدادیم که زمان، با عشق، با زندگی، همانگونه رفتار کند که با آن پیراهنِ سُرمهیی تو کرد __ که من آنقدر دوستش داشتم....
flora
__ آگاه باشد، مسلّط باشد، زنده باشد، یاغی باشد، بالنده باشد. عشق، یک عکسِ یادگاری نیست __ گفتهبودی.
__ عشق، یک مِزاحِ ششماه یا یکساله هم نیست. فرار از خانهٔ قدیمی، سفرهٔ قدیمی، واژههای قدیمی، و روابط قدیمی هم نیست...
عشق، محصولِ ترس از تنهاماندن نیست.
عشق، فرزند اضطراب نیست.
عشق، آویختنِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست.
flora
گرانی، مرضِ جوامعیست که همهٔ مردمش تن به تولید نمیدهند. انگلی زیستن، با گرانی زیستن است. مصیبتِ مُفتخواری. اگر هر کداممان در هر سال فقط یک درخت میوه بکاریم، بعد از دهسال، هفتصدمیلیون درختِ میوهٔ تازه در سراسر وطن کاشتهییم __ لااقل. آیا باز هم میوه گران خواهدبود؟
flora
استعمارِ پنهان، بدترین نوعِ استعمار است.
flora
ما اُختِ دویدن بودیم. آهسته راهرفتنْ خستهمان میکرد...
flora
شلّاقزنها، دشنامدهندگان. اگر یکیشان، فقط یکیشان، یک بار، برای مدّتی کوتاه، مهربان و مؤدّب و منطقی سخن میگفت، ما یکسره خلعسلاح میشدیم. این حُسنِ بزرگِ سَلّاخان است که فقط سلّاخاند نه چیز دیگر.
flora
ما در مُخاطرهٔ کهنگی هستیم؛ در مخاطرهٔ بیسببی؛ در مخاطرهٔ بازنشستگی روح؛ در مخاطرهٔ غُبارِ ماندگار.
flora
عشق، نجاتدادنِ غریقیست که دیگر هیچکس به نجاتش امیدی ندارد. عشق، رَجعت به آغازِ آغاز است؛ به شروع؛ به همان لبخند، همان نگاه، همان طعم؛ امّا نه خاطرهٔ آنها، خودِ آنها.
flora
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان