بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
هیچ عصری نیست که عصرِ عاشقانِ صادق نباشد. فقط تعدادشان کم است، که همیشهٔ خدا کم بودهاست، و همین قِلّتِ عاشقانهزیستن است که به عشق، شکوهی تا این حد عظیم بخشیدهاست.
flora
روزگاری که خوبترین و لطیفترین آهنگهای عاشقانه را، کسانی، کاملاً حرفهیی و عاشقانه مینوازند و بهتکرار هم مینوازند، امّا قلبهایشان، تهی از هر شکلی از عشق است
flora
بیا رفعتِ زندگی را، حتّی در سادهترین دقایقش باورکنیم. اگر شکوه متعلّق به زندگیِ روزمرّه نباشد، آخِر به چهچیز میتواند متعلّق باشد؟
🌹Nilou🌹
فرش، مظهر صبوریِ ماست؛ صبوری ملّتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بَد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهٔ مقاومتِ خاموش و چندهزارسالهٔ یک ملّت است __ همراه با زمزمهیی ملایم، که خاموشی را تعریف میکند.
🌹Nilou🌹
نامههای عاشقانهٔ پُرشورْ نوشتن، از متداولترین بازیهای مبتذلِ عصر ما شدهاست؛ چراکه عشق را محکْ نمیتوان زد، و هیچ معیاری در کار نیست.
عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد، و به نگاه، و به آواز، و به نامه، و به اشک، و به شعر، و در بستهبندیهای کاملاً متشابه به مشتریانِ تشنه، عرضه شد، در هر بازارِ غیرمُسقّفی هم میتوان آن را خرید و به معشوق، هدیه کرد؛ و همین عشق را تحقیر کردهاست.
عزیز من!
flora
روزگاریست __ چه بد! __ که دیگر کلامِ عاشقانه، دلیلِ عشق نیست، و آوازِ عاشقانه خواندن، دلیلِ عاشقبودن.
خلوص، حالیا قصّهییست فرسوده؛ و عشق را تنها __ شاید __ طبیبانِ هرزه در دکّانهایشان، به شنیعترین شکل ممکن، تجربهکنند.
flora
محبوبی در کار نیست امّا مُطربانِ ولگرد، بهآسانی، از خوبترین محبوبانِ خویش، و غیبتِ ایشان، فریادکشان و مویهکنان سخن میگویند.
flora
عاشق، کم است، سخنِ عاشقانه، فراوان.
flora
مدّتهاست میبینم که از عشق، بسیار بیش از آن مقدارِ ناچیزی که بهراستی، در جهانِ مِهرْ از یاد ْبُردهی ما ماندهاست، سخن میگویند، و بیشترْ آنها میگویند که اصلاً اهلِ ولایتِ عشق نیستند.
flora
وای بر آن روزی که چیزی __ حتّی عشق __ عادتمان شود. عادت، همهچیز را ویران میکند __ از جمله عظمتِ دوستداشتن را، تفکّرِ خلّاق را، عاطفهٔ جوشان را.
flora
از شباهت، به تکرار میرسیم؛ از تکرار، به عادت؛ از عادتْ به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت.
flora
تازگی، ذاتِ عشق است، و طراوت، بافتِ عشق. چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان، عشق بماند؟
flora
عشق، عادتْ به دوستداشتن و سختْ دوستداشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نوکردنِ خواستنیست که خود، پیوسته، خواهانِ نوشدن است، و دیگرگونشدن.
flora
مگذار که عشق، به عادتِ دوستداشتن تبدیلشود!
flora
اگر قرار باشد که ما فقط یکبار زندگیکنیم، زندگی، چیزی بسیار زشت و مبتذل خواهدشد __ همانطور که اگر دو بار عاشقشویم، عشقْ چیزی بیاعتبار و بیمعنی میشود.
flora
یکبار باید عاشقِ دیگری شد
امّا یکبار نباید زندگیکرد، و زندگی را نباید یک قطعهٔ کاملِ غیرقابلِتقسیم به اجزاء فرضکرد
flora
ترکِ عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مُشتْ یادِ بیرنگوبو تبدیلکنیم؛ یادهای بیصدایی که صدا را در ذهنِ فرسودهٔ خویش __ و نه در روح __ به آن میافزاییم تا ریاکارانه باورکنیم که هنوز، فریادهای دوستداشتن را میشنویم.
flora
نگذاریم که عشق، در حدِّ خاطره، حقیر و مصرفی شود.
flora
زمانی زنی را میشناختم که پیوسته به مردش میگفت: «تو تمام خاطراتِ مشترکمان را ازیادبُردهیی. تو حتّی از آن روزهای خوشِ سالهای اوّل هم هیچ خاطرهیی نداری. زندگی روزمرّه، حافظهٔ تو را تسطیح کردهاست. تو قدرتِ تخیّلت را به قدرتِ تأمینِ آتیه تبدیلکردهیی؛ البتّه آتیهیی که خاطراتِ خوشِ مشترکمان، در آن، کمترین جایی ندارد... تو، مرا، حذفکردهیی... حذف...» و مرد، صبورانه و مهربان جواب میداد: «نه... به خدا نه... من با خودِ تو زندگی میکنم نه با خاطراتِ تو... من تو را بهعینه همینطور که روبهروی من ایستادهیی، یا پای شیرِ آبْ ظرف میشویی، یا برنج را دَم میکنی، یا سیبزمینی پوست میکنی، یا لباسِ تازهات را اندازه میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوستنداری، به آن یک مشت خاطره __ سنگوارههای تکّهتکّه __ آویختهیی...» و سرانجام، مردِ عاشق، یک روز مُرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود، و همسرش با اینکه پا به سن گذاشتهبود، چهارماه و چهاردهروزِ بعد، با مردِ جوانی عروسیکرد. مرد جوان، از همان شب اوّل، نشست پای «تصویرنُما» و غرقِ در تماشای یک فیلم عاشقانه شد. مرد جوان، فقط بهخاطر چنان رفاهی با زن درآمیختهبود، و البتّه بهخاطر آنکه به تَن احتیاجِ کور داشت.
flora
اگر دوستداشتن، به یک مجموعه خاطرهٔ مُجرّد تبدیلشود، دیگر این خاطرات، از جنسِ عشق و دوستداشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان، محتاجِ دوستداشتن است و دوست داشتهشدن، در این حال، علیرغم زیبایی خاطرات، انسانِ محتاج، به دوستداشتنی نو __ دوستداشتنی دیگر __ نیازمند میشود، و پناه میبَرَد، و این، عشقِ نخستین را ویران میکند، بیآنکه شبهعشقِ دوم بتواند قطرهیی از خلوص را در خود داشتهباشد، و عمیق باشد، و بامعنا باشد، و عطر و رنگ و شفّافی و جلای عشقِ نخستین __ یا تنها عشق __ را داشتهباشد. یکبار، یکبار، و فقط یکبار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یکبار، فقط یکبار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوقِ تصرّف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را... یکبار، یکبار، و فقط یکبار. در عشق، حرفهییشدن ممکن نیست __ مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تَنپرستِ بیاندیشه تبدیل شدهباشیم.
flora
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان