بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به‌ خاطر زندگی | صفحه ۱۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب به‌ خاطر زندگی

بریده‌هایی از کتاب به‌ خاطر زندگی

ویراستار:مهدی خطیبی
امتیاز:
۴.۴از ۱۰۰ رأی
۴٫۴
(۱۰۰)
هر روزی که مجبور نبود برای زنده ماندن بجنگد و دست‌وپا بزند، برای او روز خوبی بود.
شاداب
شرم بازمانده‌ای که زندگی می‌کند، درحالی‌که بیشتر دوستان و اعضای خانواده‌اش مرده یا در جهنم زندگی تکه‌تکه شده‌اند.
شاداب
متعجب بودم که چرا این خدای بخشنده و مهربان که در کره‌جنوبی وجود داشت، در کره‌شمالی نبود،
شاداب
وقتی کم‌سن‌وسال هستید کوچک‌ترین چیز می‌تواند خوشحالتان کند و این یکی از معدود ویژگی‌های زندگی در کره‌شمالی است که واقعاً دلم برایش تنگ شده.
شاداب
کره‌شمالی و جنوبی از پیشینه‌های نژادی مشترکی برخوردار هستند. به یک زبان حرف می‌زنند، به‌جز چند کلمه: مرکز خرید، آزادی بیان و عشق که حداقل همان‌گونه که بقیهٔ دنیا این کلمات را می‌شناسند در کره‌شمالی معنا و مفهومی ندارد
شاداب
در دنیای آزاد، بچه‌ها درمورد اینکه وقتی بزرگ شدند چه‌کاره می‌خواهند بشوند، رؤیابافی می‌کنند و اینکه چطور می‌توانند از استعدادهایشان بهره ببرند. وقتی چهار یا پنج‌ساله بودم، تنها بلندپروازی برای بزرگسالی‌ام این بود که یک‌عالمه نان بخرم.
mghf
به‌جایِ تغییر سیاست‌ها و اجرای برنامه‌های راهگشا، سردمداران کره‌شمالی به بحران با بی‌توجهی و انکار پاسخ دادند، و در عوضِ گشودن راهی برای مساعدت از جامعهٔ جهانی و جذب سرمایه‌گذاری، رژیم به مردم پیام داد که باید روزی دو وعده غذا بخورند تا منابع غذایی ذخیره شود
mghf
در سراسر کودکی‌ام، والدینم می‌دانستند با گذشت هر ماه در کره‌شمالی، زندگی سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود، اما نمی‌دانستند چرا؟ استفاده از رسانهٔ خارجی کاملاً قدغن بود. روزنامه‌ها فقط اخبار خوب را درموردِ رژیم گزارش می‌دادند یا ادعا می‌کردند تمام سختی‌ها و بحران‌ها، توطئه‌های شیاطین و دشمنان است. البته حقیقت بیرون از مرزهای مهروموم‌شدهٔ کشورمان بود. ابرقدرت‌های کمونیستی که کره‌شمالی را ساختند، درحالِ قطع کردن رگ حیاتی رابطه با آن بودند. بحران بزرگ در ۱۹۹۰ وقتی شروع شد که اتحاد جماهیر شوروی درحالِ ورشکستگی بود و مسکو ارز دوستانه برای صادرات به کره‌شمالی را تقلیل داد.
mghf
همیشه به یاد داشته باش، حتی وقتی در تنهایی هم فکر می‌کنی؛ پرندگان و موش‌ها می‌توانند زمزمه‌ات را بشنوند
mghf
دریافتم که بعضی اوقات تنها راهی که می‌تواند ما را از کابوس خاطراتمان در امان نگه دارد، این است که به‌شکلِ داستان درآوریمشان و به خاطراتی که به‌نظر دشوار و غیرقابل‌توصیف است، معنا و هدف بدهیم.
کتاب خورالدوله
تمام این وقایع حقیقتِ محض است، اما کل داستان نیست. پیش از این، فقط مادرم خبر داشت که چه اتفاقی در این دو سال افتاده است؛ فاصلهٔ بین شبی که از رودخانهٔ یالو در چین گذشتم تا روزی که برای شروع یک زندگی جدید، به کره‌جنوبی پا گذاشتم. از داستانم به بقیهٔ فراری‌ها و حامیان حقوق بشر که با من در کره‌جنوبی ملاقات کردند، چیزی نگفتم؛ اعتقاد داشتم اگر از تصدیق گذشتهٔ غیرقابل‌بیانم خودداری کنم، خودبه‌خود محو و ناپدید می‌شود و خودم را متقاعد می‌کردم که بیشتر این اتفاق‌ها رخ نداده است و سعی می‌کردم تمام دردها و رنج‌هایم را فراموش کنم. بااین‌حال، شروع کردم به نوشتن این کتاب، و متوجه شدم بدون بیان تمام حقیقت، زندگی‌ام هیچ قدرت و معنایی نخواهد داشت.
کتاب خورالدوله
پس از ساعت‌ها جست‌وجو در تپه‌های یانگشان ژن جایی که هشت سال پیش در دلِ شب، خاکستر پدرم را جا گذاشتم، او را پیدا می‌کنند؛ یک نفر سال‌ها از قبر پدر نگه‌داری می‌کرده و حتی در آنجا درختی هم کاشته است، کسی که مثل نگهبانی کنار او مانده، بله هانگ‌وی به قولش عمل کرد.
کتاب خورالدوله
ژیم نمی‌توانست و نمی‌خواست چیزی را تأیید کند که من می‌گویم. دروغ‌هایی درموردِ من و خانواده‌ام گفتند؛ مادرم را متهم کردند به بی‌اخلاقی، پدرم را به کار قاچاق انسان، چون او یک‌بار به دخترهای همسایه کمک کرده بود تا راه فرار به چین را پیدا کنند و به چند دلیل عجیب و غریب سعی می‌کردند ثابت کنند که من درموردِ مرگ پدرم دروغ گفته‌ام و دکتری را اجیر کرده بودند تا تصدیق کند پدرم بر اثرِ سرطان در بیمارستانی در کره‌شمالی فوت کرده بود، نه در چین.
کتاب خورالدوله
تصمیمم را گرفتم که داستانم را کاملاً واضح بنویسم و هیچ‌چیز درموردِ قاچاق خودمان هم پنهان نماند. اگر قرار بود زندگی برای من معنا و مفهومی داشته باشد، تنها انتخاب من همین بود. به‌محضِ آنکه تصمیم گرفتم که رازم را بگویم، برای اولین‌بار احساس آزادی کردم، گویی آسمانْ سنگینی بارش را که سال‌ها روی دوشم گذاشته بود و دائماً فشار می‌آورد، به‌یک‌باره برداشته بود و من تازه می‌توانستم نفس بکشم.
کتاب خورالدوله
آن روز در دوبلین آن زخم‌ها همراه من به روی صحنه آمدند تا همه ببینند و بدانند. همان‌طور که تا تریبون با متنِ آماده در دستم پیش می‌رفتم، با اشک و بغضم کلنجار می‌رفتم که به من اجازه دهند صحبت کنم.
کتاب خورالدوله
همیشه یکی از ترس‌های بزرگم، از دست دادن کنترل احساساتم بود. گاهی احساس می‌کنم خشم شبیه توپی بزرگ و متراکم در من است و می‌دانم اگر تا الان اجازه داده بودم بیرون بیاید، ممکن بود منفجر شود. دراین‌صورت توان مهارش را نداشتم. نگران بودم وقتی شروع به گریه کنم هرگز نتوانم متوقفش کنم. بنابراین همیشه باید مراقب احساسات عمیق درونم باشم. مردمی که مرا می‌بینند و با من ملاقات می‌کنند، می‌پندارند، شادترین و مثبت‌اندیش‌ترین فردی هستم که تا حالا دیده‌اند. نه! من فقط زخم‌هایم را به‌خوبی پنهان کرده‌ام.
کتاب خورالدوله
وقتی رسیدیم، من و مادرم که هرگز از عیسی مسیح چیزی نشنیده بودیم از یکی از فراری‌های دیگر کمک خواستیم تا کمی این موضوع را برایمان توضیح دهد. او گفت: «خدا و پرستش او را در مقام کیم ایل سونگ تصور کنید و عیسی مسیح را در مقام کیم جونگ ایل.» سپس این دین برای ما کمی ملموس‌تر شد. باید اعتراف کنم که در آغاز فقط قصد داشتیم با این تعلیمات همراه شویم. شاید باید مسیح را به‌مثابهٔ منجی‌ام می‌پذیرفتم تا به کره‌جنوبی برسم، بعد نیت کردم بهترین مسیحی‌ای باشم که تا اکنون این مُبلغان دیده‌اند.
کتاب خورالدوله
هنوز احتمال‌هایی وجود داشت که شاید قبل از رسیدن به مرز دستگیر شویم. گاهی من و مادرم از ترس این احتمال‌ها، به سرمان می‌زد که اصلاً نرویم. مادرم پنهانی مقدار زیادی قرص خواب‌آور همراه خود آورده بود، همان قرص‌هایی که مادربزرگ خورده بود تا خودکشی کند. من هم تیغ تیزی در کمربند ژاکت پشمی‌ام جاسازی کرده بودم تا قبل از اینکه مرا دستگیر کنند و به کره‌شمالی بفرستند، گلویم را با آن ببرم. فکر زجر و شکنجهٔ دوباره در زندان‌های کره‌شمالی از تلخی مرگ هزاران‌بار تلخ‌تر بود.
کتاب خورالدوله
در هوای مغولستان فقط چند دقیقه‌ای نفس کشیدم که سربازی با لباس استتارشده به‌طرفم دوید. تفنگش را بالا برد و به زبانی که قبلاً نشنیده بودم، فریاد زد. این یعنی او مغولی بود؛ ما نجات یافته بودیم! گریه کردم و به چینی گفتم: «ممنونم! ممنون!» سرباز همین‌طور فریاد می‌کشید و مرا گرفته بود، اما من آن‌قدر هیجان داشتم که مدام بالا و پایین می‌پریدم. سعی کرد مرا ثابت نگه دارد، ولی نمی‌توانست خنده‌هایم را متوقف کند. لحظه‌ای که دیدم باقی گروه کمی دورتر از من دست‌هایشان را روی سر گذاشته‌اند و چند سرباز که اسلحه‌هایشان به‌طرفِ آنها نشانه رفته، دنبالشان می‌کنند، حالم دگرگون شد و خنده روی لب‌هایم خشکید
کتاب خورالدوله
در اطراف اُلان باتور مناظر و چشم‌اندازهای زیادی وجود داشت. گاهی با مادر در بیرون می‌نشستیم و زل می‌زدیم به کوه‌ها و به آزاد شدن و آزادی فکر می‌کردیم. چندین‌بار در روز، جت‌های نقره‌ای براق در ارتفاع پایین از فرودگاهی در آن‌طرف کوه‌ها به پرواز درمی‌آمدند. لحظه‌ای که هواپیماها از سطح دریا اوج می‌گرفتند و به بالا می‌رفتند، به‌نظر پرندگانی بودند که بی‌درنگ به‌سویِ آزادی پرواز می‌کردند. مادرم تا می‌دید به آنها زل زده‌ام و غرق در خیال هستم، می‌گفت: «ما مثل این هواپیماها به کره‌جنوبی می‌ریم و سریع آزاد می‌شیم.» سعی می‌کردم خودم را تصورم کنم که در هرکدام از آنها به‌سویِ آزادی می‌روم، اما این تصورْ سریع در آسمانِ خیالم ناپدید می‌شد، انگار تصور آزادی هم برایم غیرممکن بود.
کتاب خورالدوله

حجم

۸۲۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۸۲۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان