بریدههایی از کتاب به خاطر زندگی
نویسنده:یئانمی پارک، مریان ولرز
مترجم:مریم علیمحمدی
ویراستار:مهدی خطیبی
انتشارات:کتاب کوله پشتی
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۰۰ رأی
۴٫۴
(۱۰۰)
پس از مدتی وان سان عاشق پدر و علاقهمند به ازدواج با او شد، اما اول باید مادرم را از این رابطه حذف میکرد، و این حذف شبیه توطئهای در سریالهای آبکی کرهجنوبی بود، که تقریباً هم جواب داد.
قلمِ مبارز || محسن
در نواحی مرزی با داشتن گیرندهها میشد بعضی اوقات سیگنالهای تلویزیون چینی را گرفت. تماشای تبلیغات مواد غذایی را دوست داشتم. آگهیها محصولات غذایی خارجی مثل شیر، کلوچه و شیرینی را نشان میدادند. من هرگز در کرهشمالی شیر نخوردم! حتی تا بعد از فرارم نمیدانستم شیر را از گاو میدوشند.
قلمِ مبارز || محسن
در مدرسه سرودی میخواندیم در وصف کیم جونگ ایل، با این مضمون که او چقدر سخت کار میکرد تا دستورالعملهای کلیدیاش را به کارگران مملکت منتقل کند و مرتب در سفرهایی برای بازدید و سرکشی بود، در ماشینش میخوابید و فقط مقدار کمی کوفته برنجی میخورد، و ما همانطور که اشکهایمان جاری میشد، میخواندیم:
«لطفاً، لطفاً رهبر کبیر بهخاطرِ ما استراحت کن، خوب بمان. ما همه بهخاطر تو اشک میریزیم. لطفاً کمی استراحت کن.»
قلمِ مبارز || محسن
دلم میخواست یک دل سیر نان بخورم. وقتی همیشه گرسنه باشید، به تنها چیزی که فکر میکنید غذاست. نمیتوانستم بفهمم چرا مادرم هروقت با پول به خانه میآید آن را بیشتر پسانداز میکند. بهجایِ نان مجبور بودیم فقط کمی حریره یا سیبزمینی بخوریم. با خواهرم به توافق رسیده بودیم که اگر بزرگ شدیم پولهایمان را برای خرید نان خرج کنیم تا خوبِ خوب سیر شویم.
قلمِ مبارز || محسن
سالهای زیادی طول کشید تا پی ببرد که کیمها فقط مردانی بودند که به تقلید از ژوزف استالین، آموخته بودند چه سیاستی را در پیش بگیرند تا مردم چون خدایان ستایششان کنند.
قلمِ مبارز || محسن
راههای سنگفرشنشدهٔ بین خانهها برای عبور و مرور ماشینها خیلی باریک بود، هرچند این مسئله چندان مشکلی ایجاد نمیکرد، چون ماشین زیادی هم وجود نداشت. آدمهای این منطقه با پای پیاده اینطرف و آنطرف میرفتند، و اگر هم کسی بضاعت مالی داشت، دوچرخه یا موتور سوار میشد. کوچهها و محلهها پس از باران گِلآلود و لغزنده میشدند و این بهترین زمان برای بازی با بچههای همسایه، خاصه بازی مورد علاقهٔ من، سرسرهبازی، بود.
قلمِ مبارز || محسن
من کوچکترین دانشآموز کلاس اولی بودم، البته باهوشترین نه. نمیدانم به چه دلیل در کرهشمالی همه را بهترتیبِ قد صف میکنند، ولی در کلاس براساسِ نمرهٔ امتحان مینشانند. در نوشتن و خواندن ضعیف بودم و نیاز به کمک داشتم. متنفر بودم از اینکه در آخر کلاس بنشینم و گاهی واقعاً دوست نداشتم به مدرسه بروم.
mghf
در کرهشمالی هیچچیزی در سطل زباله نمیرفت و نمیتوانستیم تصور کنیم چیزی را دور بیندازیم، چیزهایی که میشود دوباره استفاده کرد، حتی بطریهای پلاستیکی، کیسهها، قوطیهای کوچک، اینجور چیزها برای ما در حکم طلا بود.
mghf
خارجیها شروع کردند به ارسال غذا برای کمک به قحطیزدگان، اما دولت بیشتر آن کمکها را برای ارتش میفرستاد؛ تأمین نیاز کسانی که همیشه در اولویت بودند. غذایی که بهدستِ مقامات محلی میرسید تا بین مردم توزیع شود، فوراً برای فروش به بازار سیاه منتقل میشد. ناگهان همه در کرهشمالی مجبور شدند یا دادوستد را بیاموزند یا آمادهٔ مرگ شوند. رژیم متوجه شد که گزینهٔ دیگری جز تحمل بازارهای غیررسمی ندارد. در حقیقت، کیم جونگ ایل بالاخره اجازه داد تا بازارهای دائمی با مدیریت دولتی ساخته شود.
mghf
در دنیای آزاد، بچهها درمورد اینکه وقتی بزرگ شدند چهکاره میخواهند بشوند، رؤیابافی میکنند و اینکه چطور میتوانند از استعدادهایشان بهره ببرند. وقتی چهار یا پنجساله بودم، تنها بلندپروازی برای بزرگسالیام این بود که یکعالمه نان بخرم. چون دلم میخواست یک دل سیر نان بخورم. وقتی همیشه گرسنه باشید، به تنها چیزی که فکر میکنید غذاست.
Ryan
گفت: «شِن، شِن!» او فهمید که از راه بیابان فرار کردهام. از اینکه وقتی داستانم را تعریف کردم، گریه کرد خیلی تعجب کردم. به او گفتم تمام چیزی که در تمام این دوران میخواستم، فرصتی برای داشتن آزادی بود، درست همان چیزی که او در آمریکا داشت.
پاسخ احساسی این مرد، ذهنم را به قدرت داستانم معطوف کرد. این پاسخ مرا به زندگیام امیدوار کرد. با ساده بیان کردن داستان، من هم چیزی برای ارائه به دنیا داشتم.
امروز چیز دیگری یاد گرفتم. همگی بیابانهای خودمان را داریم، شاید بیابان شما مثل بیابان من نباشد، اما همگی باید از آن عبور کنیم تا به هدفمان برسیم.
B3hNo0sH
آیا ارزشش را داشت تا داستانهایمان را فاش کنیم؟ مطمئن بودم با آشکار شدن رازم، اگر میفهمیدند چه اتفاقی برای من افتاده، و چه کاری برای بقا و حفظ خانوادهام در چین کرده بودم، هیچکس اینگونه که اکنون به من مینگرد، نگاهم نخواهد کرد. کرهجنوبی باوجودِ سبک مدرن معماری و سبک موسیقی کی پاپ و ترنهای تندرو هنوز کشوری بسیار محافظهکار و دارای درک قدیمیای از فضیلت زن است. فکر نمیکنم وقتی داستانم بیرون بیاید، دیگر اینجا مکانی برای من باشد، و در زندگیام چه تفاوتی ایجاد میکند؟ آیا دیگر کسی به من گوش میدهد؟ آیا کسی به این اهمیت میدهد که سعی کند چیزهای بد را تغییر دهد؟
کتاب خورالدوله
«زمانیکه از بیابان گُبی میگذشتم، آنقدر که از فراموش شدن میترسیدم از منجمد شدن در آن سرمای استخوانسوز نمیترسیدم. از اینکه در آن بیابان میمیرم و هیچکس حتی جسدم را هم پیدا نمیکند، میترسیدم و حتی اگر آن را هم پیدا کنند برای چه کسی مهم است که من مردهام، اما شما صدای مرا شنیدید. شما به من اهمیت دادید.»
همهٔ حضار قیام کردند و با من گریستند. به تمام سالن نگاه کردم و دریافتم که عدالت در این مکان زنده است.
کتاب خورالدوله
به آنها گفتم وقتی بچه بودم، مادرم به من گفت که زمزمه هم نکنم زیرا حتی پرندهها و موشها هم میتوانند صدای مرا بشنوند. «روزی که از کرهشمالی فرار کردیم، دیدم که مادرم به نیت دفاع از من، مورد تجاوز دلالی چینی قرار گرفت.» با گفتن این حرفها دردْ اشک میشد و از درونم میجوشید. نمیدانم شوری اشک صورتم را میسوزاند یا داغی درد. البته خودم اجازه دادم که اشکها بعد از این همه مدت بر صورتم جاری شود. به حضار گفتم که چقدر پناهجویان کرهشمالی در چین آسیبپذیرند. «هفتاد درصد از زنان و دختران نوجوان کرهشمالی قربانی این مسیر میشوند و گاهی با قیمت کمتر از دویست دلار به فروش میرسند.» من دری را رو به روشنایی روز باز کرده و به بیرون پا گذاشته بودم. مسیرم را نمیشناختم، نمیدانستم که مرا به کجا خواهد برد، اما میتوانستم بفهمم که تنها نبودم.
کتاب خورالدوله
وقتی جیمز شروع کرد به شرح داستانم، اشک از چشمانش جاری شد و صورتش را بهطرفِ من چرخاند. دستم را برای تسلی دادن به طرفش گرفتم و تکان دادم، اما این کار باعث شد بیشتر گریه کند، و زمانیکه داستان به آنجا رسید که مادرم چگونه خودش را قربانی تجاوز کرد تا از دختر کمسنوسالش حمایت کند و اینکه چطور بهتنهایی خاکستر پدرم را در کوهی در چین دفن کرده بودم، خودم هم شروع کردم به گریستن.
کتاب خورالدوله
سپس ما را بهطرفِ مسیر هدایت و خداحافظی کرد. چند قدمی که به جلو رفتیم، من و مادرم برگشتیم و به پشتسر نگاه کردیم. آن مرد روی زمین سرد بیابان زانو زده بود و دستهای درهم قفلشدهاش را بهسمتِ آسمان گرفته بود، مثل آنکه ما را دعا میکرد. متعجب شدم، چرا این شخص این کار را میکرد، کسی که حتی به زبان ما حرف نمیزد. چرا باید اینقدر نگران ما باشد که زندگی خود را به خطر بیندازد؟ هر دو با دیدن او اشک ریختیم.
کتاب خورالدوله
هرگز نمیدانستم شادمانی ممکن است از راه دانش بهسراغ ما بیاید.
کتاب خورالدوله
همین که در زندگی جدیدم قرار گرفتم، پی بردم که آزادی هم میتواند دردناک باشد
کتاب خورالدوله
این سرنوشت وحشتناکی برای مرد موقری چون او بود. بازهم از چیزی شکایت نمیکرد. همانطور آرامآرام محو میشد. تمام چیزی که پدر میخواست این بود که با ما باشد، و من خیلی جوانتر از آن بودم که بفهمم مرگ چه معنایی دارد. حتی بعد از اینکه او رفت، فکر میکردم دوباره روزی او را خواهم دید، زیرا همیشه کاری میکرد که بتواند دوباره نزد ما برگردد.
کتاب خورالدوله
چیزی دربارهٔ سرطان نمیدانستم، چون در کرهشمالی رایج نبود. منظورم این نیست که این بیماری وجود نداشت، شاید ناشناخته بود. در کرهشمالی مردم از سرطان نمیمردند، چون خیلی چیزهای دیگر بود که زودتر از سرطان جانشان را میگرفت.
کتاب خورالدوله
حجم
۸۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۸۲۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰۳۰%
تومان