بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
«گریزی نیست از آن روزی که به قلمِ قضا نوشته شده است. هر چه خدای پسندد، پسندِ ما خاندانِ رسالت همان است. شکیبایی نماییم بر بلای او، که او مزدِ صابران را تمام عطا کند. قرابتِ رسول ــ که به منزلتِ پودِ جامه با آن حضرت به هم پیوستهاند ــ از وی جدا نمانند، بلکه در بهشت برای او فراهم گردند و چشمِ پیغمبر بدانها روشن شود و خدای وعدهٔ خود را راست گرداند.
«هر کس خواهد جانِ خویش را در راهِ ما دربازد و خود را برای لقای پروردگارِ خود آماده بیند، با ما بیرون آید ــ که من بامدادان روانه شوم، ان شاء الله تعالی.»
سیّدعلی
حسین بایستاد و خطبه خواند:
«سپاس خداوند راست. آنچه او خواهد، همان شود. هیچ کس را قوّت بر کاری نیست، مگر به اعانتِ او. و درودِ خداوند بر رسولِ او باد.
«مرگ بر فرزندانِ آدم چنان بسته است که گردنبند بر گردنِ دخترِ جوان. و چه سخت آرزومندم به صحبتِ اسلافِ خود ــ چنانکه یعقوب مشتاقِ یوسف بود.
«و برای من برگزیده و پسندیده گشت زمینی که پیکرِ من در آن افکنده شود. باید بدان زمین برسم. و گویی من بینم بندبندِ مرا گرگانِ بیابانها از یکدیگر جدا میکنند ــ میانِ نواویس و کربلا ــ و شکمهای تهی و انبانهای گرسنهٔ خود را بدان انباشته و پر میسازند.
سیّدعلی
عبدالله ابن سلیم و ندری ابن مشمعل ــ که هر دو از بنیاسد بودند ــ گفتند:
از کوفه سوی حج رفتیم تا روزِ تَرویه به مکه درآمدیم. حسین و عبدالله ابن زبیر را چاشتگاه ایستاده دیدیم میانِ حجرالاسود و درِ خانهٔ کعبه. نزدیک آنها شدیم: شنیدیم ابن زبیر با حسین میگوید «اگر خواهی، در همین جای اقامت کن. و ما تو را یاری میکنیم و غمِ تو میخوریم و با تو دستِ بیعت میدهیم.»
حسین گفت «پدرِ من حکایت کرد که در مکه قوچی است که به سببِ او حرمتِ مکه شکسته میشود. دوست ندارم من آن قوچ باشم.»
ابن زبیر گفت «اگر خواهی، بمان و کار را به من بسپار و من تو را فرمان برم و از رای تو درنمیگذرم.»
گفت «این را هم نمیخواهم.»
سیّدعلی
حسین گفت «به خدا سوگند، اگر من در چنان مکان کشته شوم، دوستتر دارم از اینکه حرمتِ مکه به من شکسته شود.»
پس ابن عباس از او ناامید شد. میانِ دو چشمِ او را ببوسید و گفت «اَستَودِعُک اللهَ مِن قَتیل: من تو را به خدا میسپارم ــ تو که کشته میشوی.» و از نزدِ او بیرون رفت.
سیّدعلی
ابن عباس گفت «اِنَّهُم مَن جَرَّبتَ وَ جَرَّبت (یعنی اعتماد بر قولِ آنها نیست). همانها هستند که پیش از این با پدر و برادرِ تو بودند و فردا کشندگانِ تواند با امیرِ خود.
سیّدعلی
ابن عباس گفت:
حسین را در خواب دیدم: بر درِ خانهٔ کعبه، پیش از آنکه متوجّه به عراق گردد، دستِ جبرئیل در دستِ او بود و جبرئیل فریاد میزد «بیایید و با خدای ــ تعالی ــ بیعت کنید.»
سیّدعلی
من فریاد زدم «یا منصورُ اَمِت!» (و این شعارِ ایشان بود.)
سیّدعلی
مسلم بیرون آمد. شریک با او گفت «تو را چه مانع شد از کشتنِ وی؟»
گفت «دو چیز. یکی آنکه هانی کراهت داشت عبیدالله در خانهٔ او کشته شود و دیگر، حدیثی که مردم از پیغمبر روایت کردهاند که "اسلام از کشتنِ ناگهانی منع کرده است و مسلمان چنین کشته نشود."»
سیّدعلی
و مسلم نامه سوی حسین فرستاد ــ با عابس ابن ابیشبیبِ شاکری و قیس ابن مسهرِ صیداوی. نوشته بود:
امّا بعد، آن کس که به طلبِ آب میرود با اهلِ خود دروغ نمیگوید. از اهلِ کوفه هیجدههزار کس با من بیعت کردند. پس، در آمدن شتاب فرمای همان وقت که نامهٔ مرا میخوانی ــ که همه مردم را دل با توست و دل به جانبِ آلِ معاویه ندارند.
والسلام.
سیّدعلی
و حسین وقتی او را در منزلش نیافت، آنجا به انتظارِ او بنشست تا بیامد و حسین را در رَحلِ خود نشسته یافت، گفت «بِفَضلِ اللهِ وَ بِرَحمَتِهِ فَبِذلِک فَلیفرَحُوا.» پس، بر او سلام کرد و
نزدِ او بنشست و گفت برای چه کاری آمده و حسین او را دعای خیر کرد.
(و این مرد با حسین آمد تا کربلا، و مقاتله کرد و با دو پسرش کشته شدند.)
سیّدعلی
یزید ابن نبیط آهنگِ خروج کرد سوی حسین ــ و او از عبدالقیس بود و ده پسر داشت. گفت «کدام یک از شما با من بیرون میآیید؟»
دو پسرِ او، عبدالله و عبیدالله، آماده شدند.
سیّدعلی
چون حسین آن نامه بخواند، گفت «دیگر چه خواهی؟ خداوند تو را در روزِ خوف ایمن کند و عزّت دهد و روزِ تشنگی بزرگ تو را سیراب گرداند.»
سیّدعلی
و شما حجّتِ خدایید بر بندگان و امانتِ او در زمین. شاخی هستید از درختِ زیتونِ احمدی رُسته ــ که او ریشه و بیخِ آن است و شما شاخِ آن.
سیّدعلی
رباب، زوجهٔ حسین، مادرِ دخترش سکینه، را مهترانِ قریش و هم یزید در شام خواستند.
نپذیرفت و گفت «پدرشوهری پس از رسولِ خدا زیبنده نیست.»
و یک سال پس از آن بزیست و زیرِ سایه نرفت، تا فرسوده گشت و از اندوه درگذشت.
و بعضی گویند یک سال در کربلا بر سرِ قبرِ شوهر بماند. پس از آن به مدینه رفت و از اندوه درگذشت.
شقایق خیری
حمله کرد و بتاخت. ناگهان با شمشیر بر آن جوان زد که بهروی افتاد و گفت «عمو!»
حسین سر برداشت و بدو تیزتیز نگریست ــ چنانکه باز سر برمیدارد و تیز مینگرد. آنگاه مانندِ شیرِ خشمگین حمله کرد و عمرو را با شمشیر بزد: عمرو دست را سپر کرد، حسین دستِ او را از مِرفَق جدا کرد. فریادی زد که سپاهیان شنیدند.
سوارانِ اهلِ کوفه تاختند تا عمرو را از دستِ حسین برهانند.
چون سواران تاختند، سینهٔ اسبان با عمرو برخورد و او بیفتاد و اسبان عمرو را لگدکوب کردند. چیزی نگذشت که جان بداد.
گرد فرو نشست.
حسین را دیدیم بر سرِ آن پسر ایستاده ــ و او پای بر زمین میسود ــ و میگفت «دور باشند از رحمت این قوم، که تو را کشتند و جدِّ تو دشمنِ ایشان باد روزِ قیامت.» گفت «به خدا سوگند، به عمِّ تو سخت گران آید که تو او را بخوانی و اجابتِ تو نکند یا اجابتِ او تو را سودی ندهد. امروز کینهجوی بسیار است و یاور اندک.»
شقایق خیری
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت «بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد ــ و کسی تا آن زمان صدای گریهٔ او را نشنیده بود.
زینب، خواهرِ حسین، شتابان بیرون آمد و فریاد میزد «آه برادرم! ای دریغ پسرِ برادرم!»
آمد تا خویش را بر او افکند.
حسین او را بگرفت و به خیمه بازگردانید و جوانان را فرمود «برادرِ خویش را بردارید و ببرید.»
او را از مَصرَع برداشتند و نزدیک خیمهای که جلوِ آن کارزار میکردند نهادند.
و او اوّلشهید از اهلبیت بود.
شقایق خیری
علی اکبر، پسرِ حسین، پیش رفت ــ و مادرش لیلا بنتِ ابیمرّة ابن عروة ابن مسعودِ ثقفی بود ــ و از نیکوصورتترین و زیباخلقتترینِ مردم بود.
از پدرِ خویش دستوری خواست که به حرب رود.
او را دستوری داد. آنگاه، با نومیدی بدو نگریست و چشم به زیر انداخت و بگریست.
انگشتِ اشاره سوی آسمان بلند کرد و محاسن روی دست گرفت و گفت «خدایا، گواه باش بر این قوم که جوانی به مبارزتِ آنان بیرون رفت شبیهترینِ مردم در خلقت و خوی و گفتار به رسولِ تو. هرگاه مشتاقِ دیدارِ رسولِ تو میشدیم، نگاه به روی او میکردیم. خدایا، برکاتِ زمین را از ایشان بازدار و آنها را پراکنده ساز و جدایی افکن میانِ آنها. هر یک را به راهی دیگر دار و والیان را هرگز از ایشان راضی مکن ــ که ما را خواندند تا یاری ما کنند، اکنون بر ما تاختند و به کارزار پرداختند.»
شقایق خیری
ضحّاک ابن عبداللهِ مشرقی گفت:
وقتی سپاهِ عمرِ سعد اسبهای ما را پی میبریدند، من اسبِ خود را در یکی از خیمههای اصحاب، در وسطِ سراپردهها، پنهان کرده بودم و پیاده جنگ میکردم و پیشِ حسین دو مرد را بکشتم و دستِ یکی را بینداختم ــ و چند بار حسین با من گفت «دستت خشک مباد،» و «خدای دستِ تو را مبُراد و از اهلبیتِ پیغمبر، تو را جزای نیکو دهاد.»
چون دیدم اصحابِ حسین همه کشته شدند و لشکر یکسره به او و اهلبیتِ او روی آوردند و هیچکس نماند مگر سوید ابن عمرو ابن ابیالمطاعِ خثعمی و بشیر ابن عمروِ حضرمی، گفتم «یابنَ رسولِالله، یاد داری آن پیمان که با تو کردم و گفتم تا مُقاتلی باشد من هم از تو دفاع کنم و چون هواداری نبینم دستوری دهی مرا که بازگردم، گفتی چنین باشد؟»
گفت «راست گفتی، اما چگونه توانی رَست از دستِ این مردم؟ اگر توانی، تو را آزاد کردم.»
شقایق خیری
غلامِ عبدالرحمان ابن عبدربّهِ انصاری در وقعهٔ طَفّ حاضر بود. چون افتادنِ یارانِ حسین بدید بگریخت و ایشان را به جای گذاشت و جان به در برد.
دیگر، مرقع ابن ثمامهٔ اسدی است: بر سرِ زانو نشست و هر چه تیر در ترکش داشت، بینداخت. چند تن از کسانِ وی نزدیک او آمدند و امانش دادند و بردندش. با عمرِ سعد نزدِ عبیداللهِ زیاد رفت و قصهٔ او بگفت: عبیدالله او را به زاره نفی کرد ــ و بعضی گویند به ربذه.
او بدانجا بود تا یزید بمرد و عبیدالله به شام گریخت. مرقع به کوفه بازگشت.
شقایق خیری
عمرو ابن قرظهٔ انصاری بیرون آمد و اذن خواست و حسین او را اذن داد.
پیشِ روی حسین نبرد کرد و سخت بکوشید تا گروهی بسیار از سپاهِ ابن زیاد بکشت. و جلوِ دشمن را گرفته بود و جهاد میکرد. هیچ تیر به جانبِ حسین نمیآمد، مگر دست را سپرِ آن میکرد و هیچ شمشیر نمیآمد، مگر جانِ خود در پیاش میداشت.
پس حسین را آسیبی نرسید تا آن مرد را زخمهای سنگین رسید. روی به حسین کرد و گفت «آیا وفا کردم؟»
گفت «آری. تو زودتر از من به بهشت روی. سلامِ مرا به رسولِ خدا برسان و با او بگوی من هم در دنبالم.»
شقایق خیری
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان