بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب آه | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب آه

بریده‌هایی از کتاب کتاب آه

نویسنده:یاسین حجازی
انتشارات:جام طهور
امتیاز:
۴.۵از ۱۸۱ رأی
۴٫۵
(۱۸۱)
بریر ابن خضیر همدانی برخاست و گفت «والله یابنَ رسولِالله، خداوند به وجودِ تو بر ما منّت نهاد که پیشِ روی تو جنگ کنیم و در راهِ تو اندام‌های ما پاره‌پاره شود و جدِّ تو شفیعِ ما باشد روزِ قیامت. رستگار مباد آن گروهی که پسرِ پیغمبرِ خود را فروگذاشتند. وای بر آنها از آن‌چه بدان رسند فردا، و در آتشِ دوزخ بانگِ "ویل" و "وای" برآورند.» حسین روی به اصحاب کرد و گفت «مردم بندگانِ دنیایند و دین لیسیدنی‌ای است روی زبانِ ایشان نهاده. تا مزه از آن می‌تراود، نگاهش دارند و وقتی بنای آزمایش شود، دینداران اندک باشند.»
m.salehi77
پیغامبر فرمود " هر کس ببیند سلطانِ جائری را که محرّماتِ الهی را حلال شمارد و عهدِ خدای را بشکند و مخالفتِ سنّتِ رسولِ خدا کند و رفتارِ وی با بندگانِ خدا با ستم و گناه باشد و انکارِ او نکند به گفتار و کردار، بر خداست که آن ظالم را به هر جا می‌برد، او را هم بدان‌جای بَرَد." و این گروهِ بنی‌امیه فرمانِ شیطان را پیروی کرده‌اند و اطاعتِ خدای را بگذاشته و فساد نمودند، حدودِ خدا را معطّل گذاشتند، فَیء را منحصر به خود ساختند، حرامِ خدا را حلال و حلالِ خدا را حرام کردند. و من اولیترینِ مردمم به نهی کردن و بازداشتنِ آنها.
m.salehi77
حسین را ــ همچنان که بر اسب نشسته بود ــ خوابی سبک بگرفت. لحظه‌ای بغنود و بیدار شد و گفت «اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون، وَالحَمدُلِلّهِ رَبِّ العالَمین.» این سخن را دو سه بار تکرار کرد. فرزندش، علی ابن حسین، که هم بر اسبی سوار بود، روی بدو کرد و گفت «چرا حمدِ خدای گفتی و استرجاع کردی؟» گفت «خواب مرا درربود: اسب‌سواری پیشِ روی من نمودار شد، می‌گفت "این قوم می‌روند و مرگ آنها را می‌برد." دانستم که خبرِ مرگِ ما را به ما می‌دهند.» پسر گفت «ای پدر، آیا ما بر حق نیستیم؟» گفت «چرا، سوگند به آن خدا که بازگشتِ بندگان سوی اوست.» گفت «پس باک نداریم و مُحِقّ باشیم و درگذریم.» حسین گفت «خدا تو را جزای خیر دهد ــ بهترین جزایی که فرزندی را باشد از پدری.»
m.salehi77
«ای مردم، پیغامبر فرمود "هر کس ببیند سلطانِ جائری را که محرّماتِ الهی را حلال شمارد و عهدِ خدای را بشکند و مخالفتِ سنّتِ رسولِ خدا کند و رفتارِ وی با بندگانِ خدا با ستم و گناه باشد و انکارِ او نکند به گفتار و کردار، بر خداست که آن ظالم را به هر جا می‌برد، او را هم بدان‌جای بَرَد."
m.salehi77
خروجِ مسلم در کوفه روزِ سه‌شنبه، هشت روز گذشته از ذی‌الحجّهٔ سالِ شصتم، است و همان روزی است که حسین از مکه سوی کوفه روانه شد ــ و بعضی گویند روزِ چهارشنبه، عرفه، بوده است.
bahar narenj
پس دوات و کاغذ خواست و این وصیت بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. این آن چیزی است که وصیت کرد حسین ابن علی ابن ابی‌طالب به برادرش، محمّد، معروف به ابن حنفیه، که حسین گواهی می‌دهد هیچ معبودی نیست جز خدای یگانه ــ که او را انباز و شریکی نیست ــ و آن‌که محمّد بنده و فرستادهٔ اوست: دینِ حق را آورده است از نزدِ حق، و این‌که بهشت و دوزخ حق است و قیامت آمدنی است ــ شکی در آن نیست ــ و خداوند برمی‌انگیزاند کسانی را که در قبورند. و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهارِ کبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاحِ امّتِ جدّم و امرِ به معروف و نهی از مُنکر خواهم و به سیرتِ جدّ و پدرم، علی ابن ابی‌طالب، رفتار کنم. پس هر کس مرا قبول کند، خداوند سزاوارتر است به حق و هر کس ردم کند، صبر می‌کنم تا خدا میانِ من و این قوم به‌حق حکم کند ــ و او بهترینِ حکم‌کنندگان است. این وصیتِ من است به تو ای برادر. پس این نامه بپیچید و به خاتمِ خویش مُهر کرد و آن را به برادرش، محمّد، داد و با او وداع کرد.
m.salehi77
فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِرُ وَ ما بَدَّلوُا تَبدیلا: بعضی از مؤمنان جان باختند بر سرِ عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راهِ آن جان باختن‌اند و عهدشان، بی‌هیچ تغییری، همان است.
•| ز غبار این بیابان |•
عبیدالله با او گفت «اَینَ رَبُّک؟ یعنی پروردگارِ تو کجاست؟» گفت «بِالمِرصاد. یعنی در کمینِ هر ستمگری است و تو یکی از ستمگرانی.»
Azar
حسین سوی او آمد: هنوز رمقی داشت. گفت «ای مسلم، خدای بر تو ببخشاید. فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِرُ وَ ما بَدَّلوُا تَبدیلا: بعضی از مؤمنان جان باختند بر سرِ عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راهِ آن جان باختن‌اند و عهدشان، بی‌هیچ تغییری، همان است.» حبیب ابن مظاهر نزدیک او شد و گفت «افتادنِ تو مرا سخت دشوار آید مسلم. دلت به بهشت خوش باد.» مسلم آهسته گفت «خدا دلِ تو را خوش کند به نیکی.» حبیب گفت «اگر نه آن بود که من در پی تو بودمی و پس از ساعتی به تو پیوستمی، دوست داشتم که مهمِّ خویش را با من گویی و وصیت کنی، تا به جای آرم و پاسِ حرمتِ هم‌دینی و خویشی ــ که سزای توست ــ نگاه دارم.» مسلم اشارت به حسین کرد و گفت «رَحِمَک الله، تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری وی کن تا پیشِ روی او کشته شوی.» گفت «به پروردگارِ کعبه، که چنین کنم.»
مسافر
عمرو ابن خالدِ ازدی بیرون آمد و با حسین گفت «یا اباعبدالله، فدای تو شوم، می‌خواهم به اصحابِ تو پیوندم و دوست ندارم از تو کناره گیرم و تو را تنها و کشته بینم.» حسین گفت «پیش رو ــ که ما نیز بعد از ساعتی به تو ملحق شویم.»
مسافر
کرب و بَلا. جای اندوه و رنج است.
•| ز غبار این بیابان |•
وَ جَعَلناهُم اَئِمَّةً یدعُونَ اِلَی النّارِ وَ یومَ القِیامَةِ لاینصَرُون. و آنها را پیشوایانی قرار دادیم که دعوت سوی آتش می‌کنند و کسی روزِ قیامت یاری‌شان نمی‌کند
•| ز غبار این بیابان |•
«اگر قصدِ یاری من داری، بشتاب! خدای بر تو بخشاید.»
•| ز غبار این بیابان |•
«فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِر وَ ما بَدَّلُوا تَبدِیلا: بعضی از مؤمنان جان باختند بر سرِ عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راهِ آن جان باختن‌اند و عهدشان، بی‌هیچ تغییری، همان است.»
•| ز غبار این بیابان |•
به خدا سوگند که اگر دنیا جاویدان بماندی و ما جاویدان در آن بماندیمی و تنها برای یاری و مُواساتِ تو از جهان مفارقت کردیمی، باز بیرون شدن از دنیا را با تو بر ماندن در دنیای بی‌تو، ترجیح می‌دادیم.
•| ز غبار این بیابان |•
«و برای من برگزیده و پسندیده گشت زمینی که پیکرِ من در آن افکنده شود. باید بدان زمین برسم.
•| ز غبار این بیابان |•
مسلم در مسجد با سی نفر بماند. چون چنین دید، بیرون آمد و روی به ابوابِ کنده آورد. به ابوابِ کنده رسید و با او ده تن بود. از آن باب بیرون آمد: کسی نماند. به این سوی و آن سوی نظر انداخت: کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانه‌اش را نشان دهد و اگر به دشمنی دچار گردد، وی را در دفعِ او اعانت کند.
سیّدعلی
و در مکه هیچ کس نماند، مگر از رفتنِ حسین اندوهگین بود.
سیّدعلی
چون سحر شد، حسین به راه افتاد و خبر به محمّد رسید: وضو می‌ساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست ــ چنان‌که طشت را از اشک پر کرد. نزدِ او آمد و زمامِ ناقهٔ او بگرفت و گفت «ای برادر! با من وعده دادی در آن‌چه از تو درخواست کردم، تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟» گفت «پس از آن‌که تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت «ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند.» ابن حنفیه گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود می‌بری؟» گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند می‌خواهد آنها را اسیر بیند."»
سیّدعلی
در آن شب که حسین می‌خواست صبحِ آن از مکه خارج شود، محمّد ابن حنفیه نزدِ او آمد و گفت «ای برادر، اهلِ کوفه همان‌ها هستند که می‌شناسی. با پدر و برادرت غَدر کردند و می‌ترسم حالِ تو مانندِ حالِ آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن ــ که در حرم از همه کس عزیزتر و قوی‌تر باشی.» گفت «ای برادر، می‌ترسم یزید ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سببِ من حرمتِ این خانه شکسته شود.» محمّد ابن حنفیه گفت «اگر از این بیم داری، سوی یمن شو یا ناحیتی از بیابان ــ که در آنجا قوی‌ترینِ مردم هستی و کسی بر تو دست نتواند یافت.» گفت «در اینکه گفتی، تأملّی کنم.»
سیّدعلی

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان