بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب آه | صفحه ۲۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب آه

بریده‌هایی از کتاب کتاب آه

نویسنده:یاسین حجازی
انتشارات:جام طهور
امتیاز:
۴.۵از ۱۸۱ رأی
۴٫۵
(۱۸۱)
حرّ حسین و اصحابِ او را سخت گرفته بود که فرود آیند در همان مکانِ بی‌آب و آبادی. حسین گفت «وای بر تو! بگذار در این دِه (یعنی نینوا و غاضریه) یا آن دِه (یعنی شفیه) فرود آییم.» حرّ گفت «نه! قسم به خدا نمی‌توانم. این مرد را بر من جاسوس کرده‌اند.» زهیر ابن قین گفت «قسم به خدا، چنان می‌بینم کار پس از این سختتر شود. یابن رسولِالله، قتال با این جماعت در این ساعت ما را آسان‌تر است از جنگ با آنها که بعد از این آیند. به جانِ من قسم، که بعد از ایشان آیند کسانی که ما طاقتِ مبارزه با آنها نداریم.» حسین گفت «من ابتدا به قتال با آنها نکنم.»
محمد حسن
زهیر ابن قین گفت «قسم به خدا، چنان می‌بینم کار پس از این سختتر شود. یابن رسولِالله، قتال با این جماعت در این ساعت ما را آسان‌تر است از جنگ با آنها که بعد از این آیند. به جانِ من قسم، که بعد از ایشان آیند کسانی که ما طاقتِ مبارزه با آنها نداریم.» حسین گفت «من ابتدا به قتال با آنها نکنم.»
Moho Sheba
با حسین خارج شدیم. و در هیچ منزل فرود نیامد و کوچ نکرد، مگر از یحیی ابن زکریا یاد کرد. روزی گفت «از پستی دنیا نزدِ خداست که سرِ یحیی را نزدِ زناکاری از زناکارانِ بنی‌اسرائیل هدیه بردند.»
Moho Sheba
«اما بعد، نسبِ مرا به یاد آورید ببینید کیستم. و به خود آیید و خویش را ملامت کنید و باز نیکو بنگرید که آیا رواست کشتنِ من و شکستنِ حرمتِ من. مگر من پسرِ دخترِ پیغمبرِ شما و فرزندِ وصی و پسرعمِّ او نیستم؟ ــ آن که اول او ایمان آورد و رسولِ خدای را تصدیق کرد در هر چه از جانبِ خدای آورده بود.
HADIC
ابن زیاد خشمگین شد و گفت «در پاسخِ من دلیری می‌کنی و هنوز دل داری که با من سخن کنی؟ او را ببرید و گردن بزنید!» زینب، عمّه‌اش، در وی آویخت و گفت «ای پسرِ زیاد، هر چه خون از ما ریختی بس است.» و او را در آغوش گرفت و گفت «والله، از او جدا نمی‌شوم. اگر او را بکشی، مرا نیز با او بکش.» ابن زیاد ساعتی بدان دو نگریست. گفت «خویشی عجیب است. به خدا سوگند، که این زن دوست دارد با برادرزاده‌اش کشته شود. او را رها کنید. پندارم همین رنجوری وی را بکشد.» علی با عمّهٔ خود گفت «ای عمّه، خاموش باش تا من سخن گویم.» آن‌گاه روی به ابن زیاد کرد و گفت «مرا از مرگ می‌ترسانی؟ ندانستی که کشته شدن ما را عادت است و شهید شدن کرامت؟»
m.salehi77
ابن زیاد روی بدو کرد و گفت «سپاس خدای را که شما را رسوا کرد و کشت و افسانهٔ شما را دروغ نمود.» زینب گفت «سپاس خدای را که ما را به پیغمبرِ خود، محمّد، گرامی داشت و از پلیدی‌ها پاک گردانید. تنها فاسق رسوا می‌شود و فاجر دروغ می‌گوید. حمد خدا را که او دیگری است غیرِ ما.» ابن زیاد گفت «کارِ خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟» زینب گفت «جز نیکی ندیدم. آنها گروهی بودند که خداوند بر آنها کشته شدن را مقدّر کرد، پس سوی آرامگاهِ خود شتافتند. و خداوند میانِ تو و آنها جمع فرماید و با آنها مُحاجّه و خصومت خواهی کرد. پس بنگر آن روز که فیروز گردد. ای پسرِ مرجانه، مادرت به عزای تو نشیند.»
m.salehi77
علی ابن حسین بیرون آمد و مردم را اشارت فرمود که خاموش باشند. خاموش شدند و او ایستاده سپاسِ خدای گفت و ستایشِ او کرد و بر نبی درود فرستاد. آن‌گاه گفت «ای مردم! هر کس مرا می‌شناسد می‌شناسد و هر کس نمی‌شناسد، من علی فرزندِ حسینم که در کنارِ فرات او را کشتند ــ بی‌آن‌که خونی طلبکار باشند و قصاصی خواهند. من پسرِ آن کسم که حرمتِ او را بشکستند و مالِ او را تاراج کردند و عیالِ او را به اسیری گرفتند. منم پسرِ آن که او را به زاری کشتند، و این فخر ما را بس. «ای مردم! شما را به خدا سوگند می‌دهم آیا در خاطر دارید سوی پدرِ من نامه نوشتید و او را فریب دادید و پیمان و عهد و میثاق بستید و باز با او کارزار کردید و او را بی‌یاور گذاشتید؟ «هلاک باد شما را! چه توشه‌ای برای خود پیش فرستادید و زشت باد رای شما! «به کدام چشم به روی پیغمبر نظر می‌افکنید وقتی با شما گوید "عترتِ مرا کشتید و حرمتِ مرا شکستید پس، از امّتِ من نیستید"؟»
m.salehi77
زینب، دخترِ علی ابن ابی‌طالب، سوی مردم اشارت کرد که خاموش باشند. دَمها فروبسته شد و زنگ و دَرا از بانگ و نوا ایستاد. پس، خدای را ستایش کرد و درود بر رسولِ او فرستاد. (هرگز زنی پرده‌نشین ندیدم گویاتر از وی ــ گویی بر زبانِ امیرالمؤمنین علی سخن می‌راند.) گفت «ای مردمِ کوفه! ای گروهِ دَغا و دغل و بی‌حَمیت! اشکتان خشک نشود و ناله‌تان آرام نگیرد. مَثَلِ شما مَثَلِ آن زن است که رشتهٔ خود را پس از محکم تافتن و ریستن، باز تارتار می‌کرد. «سوگندهاتان را دستاویزِ فساد کرده‌اید. چه دارید مگر لاف و نازش و دشمنی و دروغ؟ مانندِ کنیزان چاپلوسید و چون دشمنان سخن‌چین. چون سبزه‌ای بر پهِن روییده‌اید و چون گچی روی قبر بدان اندوده. (ظاهرتان زیباست و به‌آرایش و باطنتان گندیده.) «برای خود بدتوشه‌ای پیش فرستادید، که خدای را بر شما به خشم آورد و در عذاب جاودان مانید. «می‌گریید؟ آری بگریید! که شایستهٔ گریستنید. بسیار بگریید و اندک بخندید، که عارِ آن شما را گرفت و ننگش بر شما آمد ــ ننگی که هرگز از خویشتن نتوانید شست. «و چگونه از خود بشویید این ننگ را؟ ــ که فرزندِ خاتمِ انبیا و سیدِ جوانانِ اهلِ بهشت را کشتید
m.salehi77
چون ابن سعد با اسیران نزدیک کوفه رسید، مردمِ شهر به نظاره گرد آمده بودند. زنی از اهلِ کوفه از بلندی بر اسیران مُشرِف گشت و گفت «شما اسیرانِ کدام طایفه‌اید؟» گفتند «اسیرانِ آلِ محمّد.» آن زن فرود آمد، چادر و مقنعه و جامه‌های دیگر بیاورد به آنان داد تا خویش را بپوشیدند. زنانِ کوفه زاری کردند و گریبان چاک زدند و مردان هم با آنها بگریستند. علی ابن حسین بیمار بود و از بیماری ناتوان. به آوازِ ضعیف گفت «اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟»
m.salehi77
حسین گفت «مرگ به تو نزدیک‌تر است از این!» آن‌گاه، اصحابِ خود را فرمود «سوار شوید!» سوار شدند و بایستاد تا زنان هم سوار گشتند و اصحاب را گفت «بازگردید!» چون خواستند بازگردند، آن مردم بر او راه بگرفتند. حسین گفت «ای حرّ، مادرت به عزای تو نشیند! چه می‌خواهی؟» حرّ گفت «اگر دیگری از عرب این کلمه را با من گفته بود، در مثلِ این حالت نامِ مادرِ او را می‌بردم ــ هر که باشد! ولیکن نامِ مادرِ تو نتوان برد، مگر به بهترین وجه.»
m.salehi77
پسر فریاد زد «یا اَبَتاه!» پس حسین او را بگرفت و به خویش چسبانید و گفت «ای برادرزاده، بر این‌که بر تو نازل شد شکیبایی کن و خیر از خدای ــ تعالی ــ چشم دار که او تو را به پدرانِ صالحِ تو ملحق گرداند.» حسین دست برداشت و گفت «خدایا، اگر مقدّر فرموده‌ای که تا مدّتی اینان را برخورداری دهی، پس جدایی در ایشان افکن و هر یک را به راهی دیگر بدار و وُلات را از ایشان خشنود مگردان هرگز ــ که ایشان ما را خواندند که یاری کنند، اما بر ما تاختند و ما را کشتند.»
m.salehi77
عصرِ روزِ عاشورا، حرمِ حسین و دخترانِ وی همه اسیر شدند و به اندوه و گریه شام کردند. و شب را به سر بردند: نه مردی داشتند نه مددکاری، دشمنان از ایشان بیزاری می‌نمودند و ــ برای تقرّب به عمرِ سعد و خوشایندِ ابن زیاد ــ آزار و توهینشان می‌کردند.
m.salehi77
اسبِ حسین به حمایتِ او بر سواران حمله کرد و هر سوار را بر زمین می‌افکند و زیرِ پا می‌مالید تا چهل تن. آن‌گاه از دستِ دشمن گریزان، سوی حسین آمد و کاکل و موی پیشانی در خونِ او آغشته کرد و سوی سراپردهٔ زنان آمد: شتابان و گریان و شیهه‌زنان. دخترانِ پیغمبر بانگِ او شنیدند و از سراپرده‌ها بیرون آمدند. اسب را زبون و بی‌سوار دیدند و زین را بر آن واژگون. فریاد به گریه و شیون برآوردند
m.salehi77
علی اکبر، پسرِ حسین، پیش رفت ــ و مادرش لیلا بنتِ ابی‌مرّة ابن عروة ابن مسعودِ ثقفی بود ــ و از نیکوصورت‌ترین و زیباخلقت‌ترینِ مردم بود. از پدرِ خویش دستوری خواست که به حرب رود. او را دستوری داد. آن‌گاه، با نومیدی بدو نگریست و چشم به زیر انداخت و بگریست. انگشتِ اشاره سوی آسمان بلند کرد و محاسن روی دست گرفت و گفت «خدایا، گواه باش بر این قوم که جوانی به مبارزتِ آنان بیرون رفت شبیه‌ترینِ مردم در خلقت و خوی و گفتار به رسولِ تو. هرگاه مشتاقِ دیدارِ رسولِ تو می‌شدیم، نگاه به روی او می‌کردیم. خدایا، برکاتِ زمین را از ایشان بازدار و آنها را پراکنده ساز و جدایی افکن میانِ آنها. هر یک را به راهی دیگر دار و والیان را هرگز از ایشان راضی مکن ــ که ما را خواندند تا یاری ما کنند، اکنون بر ما تاختند و به کارزار پرداختند.»
m.salehi77
اصحاب در پی یکدیگر می‌آمدند، وداع می‌کردند و می‌گفتند «السَّلامُ عَلَیک یابنَ رسولِالله.» حسین جواب می‌داد «عَلَیک السَّلام. ما در اثرِ شما می‌رسیم.» و این آیت تلاوت می‌کرد «فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِر وَ ما بَدَّلُوا تَبدیلا.» به پیشبازِ آهن رفتند و سینه‌ها جلوِ نیزه و رویها را دمِ شمشیر دادند. امان می‌دادندشان، نمی‌پذیرفتند و مال بر آنها عرضه می‌داشتند، سر باز می‌زدند. می‌گفتند «اگر حسین کشته شود و چشمی از ما در کاسه بگردد، بهانهٔ ما پیشِ رسولِ خدا چه باشد؟» همه کشته شدند. حسین گفته بود «اصحابی باوفاتر از اصحابِ خود ندیدم.»
m.salehi77
جون ابن ابی‌مالک، مولای ابی‌ذرِ غفاری، بیرون آمد ــ و او بندهٔ سیاه بود. حسین با او گفت «تو را مرخّص کردم که در پی ما آمدی. عافیت جوی. مبادا در این راه آسیبی به تو رسد.» جون گفت «یابنَ رسولِالله، من در فراخی کاسه‌لیسِ شما باشم و در سختی شما را تنها گذارم؟ به خدا قسم که بوی من ناخوش است و حَسَبِ من پست و رنگم سیاه، بهشت را بر من دریغ داری تا بویم خوش شود و جسمم شریف و رویم سفید؟ نه، به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا خونِ سیاهِ من با خونِ شما آمیخته شود.» قتال کرد: بیست‌وپنج مرد را بکشت و کشته شد. حسین بر سرِ او بایستاد و گفت «خدایا، روی او را سفید گردان و بوی او را خوش کن و حشرِ او را با نیکان قرار ده و او را با محمّد و آلِ محمّد آشنا و مُعاشر کن.» (و مردم در آن میدان آمدند و کشتگان را به خاک سپردند. جون را پس از ده روز دیدند: بوی مُشک از او شنیده می‌شد.)
m.salehi77
وقتی گردوغبار فرو نشست، ناگهان مسلم را برخاک‌افتاده دیدند. حسین سوی او آمد: هنوز رمقی داشت. گفت «ای مسلم، خدای بر تو ببخشاید. فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن ینتَظِرُ وَ ما بَدَّلوُا تَبدیلا: بعضی از مؤمنان جان باختند بر سرِ عهدی که با خدا بسته بودند و بعضی چشم به راهِ آن جان باختن‌اند و عهدشان، بی‌هیچ تغییری، همان است.» حبیب ابن مظاهر نزدیک او شد و گفت «افتادنِ تو مرا سخت دشوار آید مسلم. دلت به بهشت خوش باد.» مسلم آهسته گفت «خدا دلِ تو را خوش کند به نیکی.» حبیب گفت «اگر نه آن بود که من در پی تو بودمی و پس از ساعتی به تو پیوستمی، دوست داشتم که مهمِّ خویش را با من گویی و وصیت کنی، تا به جای آرم و پاسِ حرمتِ هم‌دینی و خویشی ــ که سزای توست ــ نگاه دارم.» مسلم اشارت به حسین کرد و گفت «رَحِمَک الله، تو را به این مرد وصیت می‌کنم. یاری وی کن تا پیشِ روی او کشته شوی.» گفت «به پروردگارِ کعبه، که چنین کنم.»
m.salehi77
«اینک این مردِ بی‌پدر که بنی‌امیه او را به خود ملحق کردند، میانِ دو چیز، استوار، پای فشرده و بایستاده است: یا شمشیر کشیدن یا خواری کشیدن. «و هیهات که ما به ذلّت تن ندهیم! خداوند و رسولِ او و مؤمنان برای ما زبونی نپسندند، و نه دامن‌های پاک ــ که ما را پروریده‌اند ــ و سرهای پرحمیت و جانهایی که هرگز طاعتِ فرومایگان را بر کشته شدنِ مردانه ترجیح ندهند. «و من با این جماعتِ اندک با شما کارزار کنم، هر چند یاوران مرا تنها گذاشتند.»
m.salehi77
قاسم ابن حسن با حسین گفت «آیا من هم در کشته‌شدگانم؟» دلِ حسین بر او بسوخت و گفت «ای پسرک من، مرگ نزدِ تو چگونه است؟» گفت «ای عمّ، از انگبین شیرین‌تر.» گفت «آری، به خدا سوگند. عمِّ تو فدای تو باد. تو یکی از آن مردانی که با من کشته شوند، بعد از آن‌که شما را بلای عظیم رسد و پسرم عبدالله هم کشته شود.»
m.salehi77
ابن سعد گفت «ای مردِ همدانی، تو را چه بازداشت از سلام کردن؟ مگر من مسلمان نیستم و خدا و رسولِ او را نمی‌شناسم؟» همدانی گفت «اگر مسلمان بودی، به جنگِ عترتِ رسولِ خدای بیرون نمی‌آمدی تا آنها را بکشی. تو این آبِ فرات را ــ که سگان و خوکانِ رَساتیق از آن می‌نوشند ــ میانِ حسین ابن علی و برادران و زنان و خاندانِ وی مانع گشتی و نمی‌گذاری از آن بنوشند و آنها از تشنگی جان می‌دهند. می‌پنداری خدای و رسولِ او را می‌شناسی؟» عمر ابن سعد سر به زیر انداخت. آن‌گاه گفت «به خدا سوگند ای همدانی، من می‌دانم آزار کردنِ او حرام است ولیکن در خود نمی‌بینم که بتوانم مُلک ری را به دیگری واگذارم.» پس، بریر ابن خضیرِ همدانی بازگشت و با حسین گفت «عمرِ سعد راضی شد که تو را به ولایتِ ری بفروشد.»
m.salehi77

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

حجم

۵۶۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۸۰ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان