بریدههایی از کتاب کتاب آه
۴٫۵
(۱۸۱)
گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود: آسمان سرخ گردید و آفتاب بگرفت ــ چنانکه ستارگان در روز دیده شدند.
هیچ سنگی را برنداشتند، مگر زیرِ آن خونِ سرخِ تازه بود.
مردم پنداشتند عذاب فرود آمد.
کسی در لشکر آمد و فریاد میزد.
او را از فریاد منع کردند.
گفت «چگونه فریاد نزنم و حال آنکه میبینم رسولِ خدا را: ایستاده، نگاه به زمین میکند و جنگِ شما را مینگرد. و من میترسم بر اهلِ زمین نفرین کند و من با آنها هلاک شوم.»
آنها با یکدیگر گفتند «دیوانه است.»
او جبرئیل بود.
maryhzd
علی ابن حسین گفت:
با حسین خارج شدیم. و در هیچ منزل فرود نیامد و کوچ نکرد، مگر از یحیی ابن زکریا یاد کرد.
روزی گفت «از پستی دنیا نزدِ خداست که سرِ یحیی را نزدِ زناکاری از زناکارانِ بنیاسرائیل هدیه بردند.»
اشک انار
گفت «این نامه را نزدِ من جواب نیست! او مستحقِ کلمهٔ عذاب است.» (حسین سوی کسی نامه نویسد که امید به هدایت و ارشادش بوَد.)
مورچهی کتاب خوان :)
من حبیبام و مظاهر پدرم.
سواری دلاورم چون جنگ شعله بکشد.
گرچه شما به شماره از ما بیشید
و گرچه غرقِ ساز و سلاحید،
ما به پیمانی که بستیم پایدارتریم و از شما شکیباتریم.
دلیلهای روشن داریم برای جنگ با شما
و تقوایی داریم که شما ندارید
و شما در پیشگاهِ خدا عذری ندارید.
ar
مسلمان را باید نیکخواهِ برادرِ مسلمانِ خود بودن، و ما اکنون برادریم: بر یک دین و شریعت. تا میانِ ما و شما شمشیر به کار نرفته است، سزاوارید به نصیحت و نیکخواهی ما، امّا وقتی شمشیر در کار آمد پیوندِ ما گسیخته شود و ما امّتِ دیگر باشیم و شما امّتِ دیگر.
ar
من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همهٔ شما را اذن دادم: بروید! و عقدِ بیعت از شما بگسستم و تعهّد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فروگرفته. آن را شترِ سواری خود انگارید و هر یک، دستِ یک تن از اهلبیتِ مرا بگیرید و در دِهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند.»
مورچهی کتاب خوان :)
عمرو ابن قیسِ مشرقی گفت:
داخل شدیم بر حسین، من و پسرعمّم. و او در قصرِ بنیمقاتل بود. بر او سلام کردیم و پسرعمّم با او گفت «این سیاهی که در محاسنِ تو بینم، از خضاب است یا موی تو، خود، بدین رنگ است؟»
گفت «خضاب است. موی ما بنیهاشم زود سپید میشود.» آنگاه پرسید «آیا به یاری من آمدید؟»
من گفتم «مردی هستم بسیارعیال و مالِ مردم بسیار نزدِ من است. نمیدانم کار به کجا انجامد و خوش ندارم امانتِ مردم را ضایع بگذارم.» و پسرعمِّ من هم مانندِ این گفت.
حسین گفت «پس از اینجا بروید، که هر کس فریادِ ما را بشنود و شبحِ ما را ببیند و اجابتِ ما نکند، بر خداست که او را بهبینی در آتش اندازد.»
چون آخرِ شب شد، حسین فرمود آب برگیرند و کوچ کرد و از قصرِ بنیمقاتل روانه شدند.
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
در آن شب که حسین میخواست صبحِ آن از مکه خارج شود، محمّد ابن حنفیه نزدِ او آمد و گفت «ای برادر، اهلِ کوفه همانها هستند که میشناسی. با پدر و برادرت غَدر کردند و میترسم حالِ تو مانندِ حالِ آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن ــ که در حرم از همه کس عزیزتر و قویتر باشی.»
گفت «ای برادر، میترسم یزید ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سببِ من حرمتِ این خانه شکسته شود.»
سیّد جواد
حسین گریان به کنارِ او آمد و روی بر روی او نهاد: غلام چشم بگشود و لبخندی زد و جان تسلیم کرد.
مورچهی کتاب خوان :)
حسین گفت «ای حرّ، مادرت به عزای تو نشیند! چه میخواهی؟»
حرّ گفت «اگر دیگری از عرب این کلمه را با من گفته بود، در مثلِ این حالت نامِ مادرِ او را میبردم ــ هر که باشد! ولیکن نامِ مادرِ تو نتوان برد، مگر به بهترین وجه.»
سیّد جواد
حسین دستها برداشت و گفت «اَللّهُمَّ اَنتَ ثِقَتی فی کلِّ کرب، وَ رَجائی فی کلِّ شِدَّة، وَ اَنتَ لی فی کلِّ اَمر نَزَلَ بی ثِقَةٌ وَ عُدَّة. کم مِن هَمٍّ یضعُفُ فیهِ الفُؤاد، وَ تَقِلُّ فیهِ الحَیلَة، وَ یخذُلُ فیهِ الصَّدیقُ، وَ یشمُتُ فیهِ العَدُوّ، اَنزَلتُهُ بِک وَ شَکوتُهُ اِلَیک، رَغبَةً مِنّی اِلَیک عَمَّن سِواک. فَفَرَّجتَهُ وَ کشَفتَه. فَاَنتَ وَلِی کلِّ نِعمَة، وَ صاحِبُ کلِّ حَسَنَة، وَ مُنتَهی کلِّ رَغبَة. خدایا، تو تکیهگاهِ منی در هر سختی و امیدم در هر گرفتاری. در هر پیشامدی، تو تکیه و توانمی. چه بسیار غمها که دل در آن ناتوان شد و چاره کم آورد و دوست تنها گذاشت و دشمن به سرزنش ایستاد. در همه آن غمها، من روی سوی تو کردهام و شکایت پیشِ تو آوردهام ــ از آنکه به تو مشتاق و از دیگران رویگردانم. تو همیشه گرهها را گشودهای و غصهها را سر آوردهای. صاحبِ همه نعمتها و خوبیهایی و سرانجامِ همه آرزوهایی.»
کاربر 4546
بنتِ عمر و زوجهٔ زهیر، گفت:
من با زهیر گفتم «پسرِ پیغمبر سوی تو میفرستد، نزدِ او نمیروی؟ سبحان الله! برخیز و برو سخن او را بشنو و بازگرد!»
•| ز غبار این بیابان |•
هر مکر که داری، بساز و هر جهد که خواهی بکن! به خدا سوگند، ذکرِ ما را از یادها محو نتوانی کرد
sherhan
گفت «راست گفتی. کارها همه با خداست و هر روز او در کاری است. اگر قضای او بر وِفقِ مراد باشد، او را شکرگزاریم و در ادای شکر هم توفیق از او خواهیم. و اگر قضا میانِ ما و آرزو حائل شود، کاری منکر نکردهایم. و هر که نیتِ او حق است و سریرتِ او تقوا، اگر به مقصود نرسد، ملامتش نکنند.»
مانا
حسین گفت «کجا بروم ای برادر؟»
گفت «در مکه منزل گزین. اگر در آن منزل آرام توانستی گرفت، همان است که میخواهی و اگر تو را موافق نیفتاد، به یمن رو. آنها یارانِ جدّ و پدرِ تو بودند و مهربانترین و رقیقالقلبترینِ مردمند، و بلادِ آنها گشادهتر است.
آسمان
به خدا قسم، پیغمبر اگر به جای آن وصیتها به کشتنِ ما امر میفرمود، بیش از این که با ما کردند نمیکردند
sherhan
جابر ابن عبدالله گفت:
نزدِ حسین ابن علی آمدم و گفتم «تو فرزندِ رسولِ خدایی و یکی از دو سِبطِ وی. رای من آن است که با یزید صلح کنی ــ چنانکه برادرت صلح کرد و او بر راهِ صواب بود.»
گفت «ای جابر، آنچه برادرم کرد به فرمانِ خدای ــ تعالی ــ و پیغمبرش بود و آنچه من کنم، هم به فرمانِ خدای و رسول است.
~fatemeh♡
عصرِ روزِ عاشورا، حرمِ حسین و دخترانِ وی همه اسیر شدند و به اندوه و گریه شام کردند.
و شب را به سر بردند: نه مردی داشتند نه مددکاری، دشمنان از ایشان بیزاری مینمودند و ــ برای تقرّب به عمرِ سعد و خوشایندِ ابن زیاد ــ آزار و توهینشان میکردند
ar
زنی از اهلِ کوفه از بلندی بر اسیران مُشرِف گشت و گفت «شما اسیرانِ کدام طایفهاید؟»
گفتند «اسیرانِ آلِ محمّد.»
آن زن فرود آمد، چادر و مقنعه و جامههای دیگر بیاورد به آنان داد تا خویش را بپوشیدند.
زنانِ کوفه زاری کردند و گریبان چاک زدند و مردان هم با آنها بگریستند.
علی ابن حسین بیمار بود و از بیماری ناتوان. به آوازِ ضعیف گفت «اینان بر ما گریه میکنند، پس ما را که کشت؟»
علی دائمی
سکینه فریاد زد «تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟»
گفت «چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد؟»
علی دائمی
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۵۶۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰۵۰%
تومان