بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که ماه را نوشید | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که ماه را نوشید

بریده‌هایی از کتاب دختری که ماه را نوشید

۴٫۳
(۹۲۶)
شاعر می‌گه: احمق وقتی از زمین بیرون می‌رود می‌پرد، از قلهٔ کوه تا ستاره‌ها تا ناکجایِ ناکجا. ولی دانشمند وقتی از نوشته‌هایش، از قلمش و از کتاب‌های قطورش ناامید می‌شود، سقوط می‌کند. و دیگر پیدا نمی‌شود.
M.Mahdipour
چون این اتفاق حتماً می‌افتاد. بچه را رها کردند درحالی‌که با اطمینان می‌دانستند جادوگری وجود ندارد. هیچ‌وقت وجود نداشته است. آنجا فقط یک جنگل خطرناک بود. یک جاده و ریسمانی که سال‌ها بزرگان به آن چسبیده بودند و نسل‌ها بود که با این ترفند از زندگی‌شان لذت می‌بردند. جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساخته‌شده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگی‌شان در غباری غمناک می‌گذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکم‌رانی به همین‌ها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمی‌کردند. از میان درخت‌ها که می‌گذشتند، صدای گریهٔ بچه را می‌شنیدند. ولی خیلی زود صدای گریه جایش را به صدای آرام مرداب، آواز پرندگان و ضربه‌های دارکوب‌ها به تنهٔ درختان جنگل داد. هرکدام از بزرگان پیش خودش مطمئن بود که بچه آن‌قدری زنده نمی‌ماند که صبح فردا را ببیند. دیگر هیچ‌وقت صدایش را نمی‌شنیدند. او را نمی‌دیدند و حتی به او فکر هم نمی‌کردند. آن‌ها فکر می‌کردند او برای همیشه رفته است. ولی اشتباه می‌کردند.
❤Lady Bug❤
گرلاند خستگی شدیدی روی شانه‌هایش احساس کرد. انگار که یوغی را پشت گاوی گذاشته باشند، احساس کرد ستون فقراتش خم شد. آنتین گردنش را نیشگون گرفت؛ یک عادت عصبی که نمی‌توانست ترکش کند. «نباید منتظر بمونیم تا جادوگر بیاد؟» بقیهٔ بزرگان در سکوت سنگینی فرو رفتند. یکی از آنان به نام راسپین که از همه پیرتر بود گفت: «بمونیم؟» «خب، معلومه...» آنتین ادامه داد: «معلومه که باید منتظر جادوگر بمونیم.» بعد آرام‌تر گفت: «اگه یه حیوون وحشی بیاد و بچه رو ببره، چی‌کار کنیم؟» همهٔ بزرگان به گرلاند نگاه کردند و چیزی نگفتند. «خوشبختانه تا حالا این اتفاق نیفتاده پسرجان.» گرلاند این را سریع گفت و آنتین را کنار کشید. «ولی...» آنتین دوباره گردنش را نیشگون گرفت، آن‌قدر محکم که جایش ماند. «ولی هیچی.» گرلاند این را گفت و آنتین را محکم به جلو هل داد تا با قدم‌های بلند از راهی که آمده بودند برگردند. بزرگان یکی‌یکی راه افتادند و بچه را همان‌جا رها کردند. همه، به‌جز آنتین، وقتی از آنجا می‌رفتند می‌دانستند مسئله این نیست که ممکن است بچه خوراک حیوانات شود،
❤Lady Bug❤
آنتین پرسید: «چرا داریم می‌دویم دایی؟» گرلاند گفت: «حرف نزن پسر. راه بیا!» هیچ‌کس دوست نداشت توی جنگل و دور از جادهٔ اصلی بماند؛ حتی بزرگان و گرلاند. منطقهٔ اطراف دیوارهای پروتکتریت امن بود. البته در حرف؛ ولی در عمل همه می‌دانستند اگر کسی از سر تصادف، زیاد از شهر دور شود و توی گودالی بیفتد یا توی چالهٔ گِل گیر کند و زخمی شود یا توی چاه سقوط کند و هوا بد شود، هرگز برنمی‌گردد. جنگل جای خطرناکی بود. همه با هم از راه پیچ‌درپیچی گذشتند و به محوطه‌ای رسیدند که پنج درخت قدیمی آنجا بود، معروف به کنیز جادوگر. پنج یا شش؟ قبلاً هم شش‌تا بودن؟ گرلاند به درخت‌ها نگاه کرد، دوباره شمرد و سرش را تکان داد. شش‌تا بودند. اهمیتی نداشت. جنگل داشت اذیتش می‌کرد. به‌هرحال سنِ آن درخت‌ها اندازهٔ سن دنیا بود. فضای بین حلقهٔ درخت‌ها نرم و پر از خزه بود. بزرگان، در حالی که سعی می‌کردند به بچه نگاه نکنند، او را روی زمین گذاشتند. بعد پشت‌شان را به بچه کردند و همین که خواستند با عجله دور شوند، جوان‌ترین‌شان گلویش را صاف کرد. آنتین پرسید: «خب... همین‌جا ولش می‌کنیم؟ تموم شد؟» گرلاند پاسخ داد: «بله، پسرم. مراسم این‌جوری
❤Lady Bug❤
از سوی دیگر، بچه را به گرلاند سپردند. بچه اول کمی گریه کرد، ولی بعد توجه‌اش به صورت و خطوط و چروک‌های گرلاند جلب شد. نگاهی جدی به او انداخت؛ نگاهی آرام، جست‌وجوگر و نگران، جوری که گرلاند سختش بود سمت دیگری را نگاه کند. کودک موهای فرفری مشکی و چشم‌های سیاه داشت، و صورتی درخشان مثل چوب جلاخورده. وسط پیشانی‌اش یک ماه‌گرفتگی بود به شکل هلال. مادرش هم ماه‌گرفتگی مشابهی داشت. مردم می‌گفتند این ویژگی، آدم‌ها را خاص می‌کند. گرلاند ولی این باورها را دوست نداشت؛ مخصوصاً وقتی شهروندان پروتکتریت این فکر را در سر می‌پرواندند که در واقع بهتر از چیزی هستند که حالا بودند. ابروهایش را بیشتر در هم کشید، سرش را به بچه نزدیک کرد و پیشانی‌اش را چروک داد. بچه زبانش را درآورد. گرلاند با خودش فکر کرد: «بچهٔ نفرت‌انگیز.» بعد برای شروع مراسم گفت: «آقایون، وقتشه.» بچه درست همین لحظه را انتخاب کرد تا لکهٔ گرم و خیسی روی لباس او بگذارد. گرلاند سعی کرد توجهی نکند، ولی از تو آتش گرفت. گرلاند مطمئن بود بچه این کار را از روی قصد انجام داده است. چه بچهٔ تنفرانگیزی!
❤Lady Bug❤
دستش را تکان داد و نگهبان‌های مسلح توی اتاق ریختند. آن‌ها گروه خاصی بودند و اسم‌شان «خواهران ستاره» بود. پشت‌شان تیر و کمان داشتند و روی کمربندشان شمشیرهای بُرنده. گیس‌های بلندشان دور کمرشان چرخیده و سفت بسته شده بود. این نشانی بود از سال‌های دراز تمرین و گوشه‌گیری و زندگی توی برج. صورت‌شان به سختیِ سنگ بود و بزرگان، با تمامِ قدرت و جایگاه‌شان، از آن‌ها دوری می‌کردند. خواهران نیروی ترسناکی بودند که نمی‌شد سرسری گرفتشان. گرلاند دستور داد: «بچه رو از مادر مجنونش جدا کنید و ببرید برج.» بعد هم به مادرِ چسبیده‌به‌سقف چشم دوخت. زن دیگر رنگ به صورت نداشت. گرلاند گفت: «خواهران ستاره خوب می‌دونن با آدمای مجنون چطوری رفتار کنن. مطمئن باشید این کار با کمترین آسیب انجام می‌شه.» نگهبان‌ها کاربلد، آرام و به‌شدت سنگ‌دل بودند. در عرض چند دقیقه زن را گرفتند، بستند و بردند. پژواک فریادهای زن در تمام آن شهر ساکت شنیده می‌شد، تا اینکه او را به برج بردند، درِ چوبی بزرگش را بستند و دیگر صدا قطع شد. زن را آنجا زندانی کردند.
❤Lady Bug❤
صدای نامفهومی از گلوی مادر بیرون آمد، از اعماق سینه‌اش، مثل صدای خرسی خشمگین. گرلاند دستش را روی شانهٔ شوهر بینوا گذاشت و آرام فشار داد: «مثل اینکه درست گفتی دوست خوبم. زنت دیوونه شده.» بعد تمام سعی‌اش را کرد تا خشمش را نگرانی جلوه دهد: «این یه مورد کم‌یابه، ولی بی‌سابقه نیست. ما باید با مهربونی رفتار کنیم. اون به توجه نیاز داره نه سرزنش.» «دروغ‌گو!» زن تف انداخت. بچه شروع کرد به گریه و زن بالاتر رفت. پاهایش را روی چوب‌های بالایی دیوار گذاشت و خودش را به سقف نزدیک‌تر کرد. سعی می‌کرد طوری آن بالا بماند که دور از دسترس باشد و بچه را توی دستش محکم نگه دارد. بچه دوباره آرام شد. زن با خشم فریاد زد: «اگه بچه‌م رو ازم بگیرید، دوباره پیداش می‌کنم. پیداش می‌کنم و بَرِش می‌گردونم. حالا می‌بینید.» گرلاند خندید: «می‌خوای با جادوگر روبه‌رو بشی؟ تنهایی؟ زن بیچاره.» صدایش آرام بود، ولی صورتش قرمز شده بود: «غم باعث شده عقلت رو از دست بدی. شوک باهات کاری کرده که دیگه مغزت کار نکنه. عیبی نداره. ما خوبت می‌کنیم عزیزم. نگهبانا!»
❤Lady Bug❤
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. این میان، فقط آنتین شروع به گریه کرد و بعد تمام سعی‌اش را کرد تا اشک‌هایش از چشم بزرگانی که در اتاق بودند، پنهان بماند. گرلاند سریع فکری به ذهنش رسید. روی صورت پرچاله‌چوله‌اش نگاهی مهربان نشاند. کف دست‌هایش را به مادر نشان داد تا ثابت کند قصد آزار ندارد؛ هرچند پشتِ لبخندش داشت دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و از این‌همه ابرازِ محبت کم مانده بود دیوانه شود. «دختر بیچاره، ما که بچه رو واسه خودمون نمی‌خوایم.» گرلاند با آرام‌ترین صدایی که می‌توانست حرف می‌زد: «جادوگر اونو می‌گیره. ما فقط داریم کاری رو که بهمون گفته، اجرا می‌کنیم.»
❤Lady Bug❤
ولی انگار این بار فرق داشت. گرلاندِ بزرگ لب‌هایش را جمع کرد. قبل از رسیدن جمعیت به آخرین خیابان می‌توانست صدای فریادهای زنی را بشنود که لابد مادر قربانی امسال بود. شهروندانِ ناراحت مدام جایشان را عوض می‌کردند. انجمن بزرگان وقتی جلوی درِ خانهٔ آن خانوادهٔ نگون‌بخت رسیدند با صحنهٔ عجیبی روبه‌رو شدند. مردی با صورت خراشیده، لبِ ورم‌کرده، لک‌های خون روی سر و موهای پریشان و کنده‌شده جلوی در حاضر شد. سعی کرد لبخند بزند، ولی زبانش در جای خالی دندانی که تازه شکسته بود گیر کرد. دهانش را بست و به‌جای لبخندزدن تعظیم کرد. مرد که لابد پدر بچه بود گفت: «منو ببخشید، آقایون. اصلاً نمی‌دونم چی افتاده به جون این زن. دیوونه شده.» صدای جیغ و نالهٔ زن از شیروانی بالای خانه می‌آمد. بزرگان وارد خانه شدند. موهای براق و مشکی زن، دسته‌دسته مثل مارهای سیاه روی صورتش پریشان بود. صدایش شبیه حیوانی وحشی بود که توی تله افتاده باشد. زن خودش را از چوب‌های دیوار بالا کشیده و به سقف شیروانی نزدیک شده بود. یک دست و یک پایش به دیوار چسبیده بود و با دست دیگر نوزادش را محکم بغل گرفته بود.
❤Lady Bug❤
«همه؟ یعنی هیچ‌کس غایب نیست؟» آنتین با لرزشی توی صدایش گفت: «بعد از اتفاقات پارسال، فکر نکنم دیگه کسی جرئت داشته باشه.» «افسوس.» گرلاند دوباره توی آینه نگاه کرد و به سرخاب صورتش دست کشید. او از آموزش دادن درس‌های مراسم به شهروندان پروتکتریت لذت می‌برد و همه‌چیز را برای‌شان روشن می‌کرد. دستی روی چروک چانه‌اش کشید و با اخم گفت: «خیلی خب، پسرجان.» بعد لباسش را با حرکتی خاص مرتب کرد؛ لباسی که بیشتر از ده سال او را به آدمی خاص بدل کرده بود. «بهتره بریم. بچه که خودش خودش رو قربانی نمی‌کنه.» آرام وارد خیابان شد و آنتین تلوتلوخوران پشت سرش راه افتاد. * معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت می‌آمد و می‌رفت. هر بار بچه‌ای بدون اعتراض برای قربانی‌شدن تحویل داده می‌شد. خانواده‌هایشان در سکوت عزاداری می‌کردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانه‌های دیگر به آشپزخانه‌شان می‌آمد و همسایه‌ها دست روی شانه‌شان می‌گذاشتند تا شاید یک‌خرده از داغ‌شان کم کنند.
❤Lady Bug❤
اما... آنتین ایده‌های بزرگی داشت، فکرهای عالی و سؤال‌های زیاد. گرلاند اخم کرد. آنتین خیلی ـ چطور می‌شد گفت؟ ـ بیش‌ازاندازه احساساتی بود. اگر همین‌طور پیش می‌رفت، سروکارش با خون بود. فکر این مسئله، مثل سنگ روی قلب گرلاند سنگینی می‌کرد. «دایی گرلاند!» آنتین با هیجان غیر قابل کنترلش سمت دایی‌اش دوید و نزدیک بود او را روی زمین بیندازد. گرلاند با عصبانیت گفت: «آروم بگیر، پسر! این یه مراسم جدّیه!» پسر آرام شد و صورت مشتاق و پر از سؤالش را پایین انداخت. گرلاند که حال او را دید با محبت به پشت پسر زد. «منو فرستادن...» آنتین گلویش را صاف کرد و ادامه داد: «که به شما بگم بقیهٔ بزرگان آماده‌ن. جمعیت هم سر جاده منتظرن. همه اومدن.» «همه؟ یعنی هیچ‌کس غایب نیست؟»
❤Lady Bug❤
و بزرگان صاحب جاده بودند. بهتر است بگوییم مالکِ جاده، رئیس انجمن بزرگان بود و بقیهٔ بزرگان هرکدام سهمی داشتند. بزرگان صاحب مرداب هم بودند؛ و باغ‌ها و خانه‌ها و بازار؛ حتی باغچه‌ها. به همین خاطر بود که خانواده‌های پروتکتریت کفش‌هایشان را از نی مرداب می‌ساختند و هنگام تنگ‌دستی، بچه‌هایشان را با سوپی از خوردنی‌های مرداب سیر می‌کردند و امیدوار بودند مرداب آن‌ها را قوی کند. و درست به همین خاطر بود که خانوادهٔ بزرگان با گوشت بره و کره هر روز بزرگ‌تر و قوی‌تر و سرحال‌تر می‌شدند. صدای در زدن آمد. رئیس انجمن بزرگان که داشت بند لباسش را درست می‌کرد زیر لب گفت: «بیا تو.» آنتِین بود؛ خواهرزاده‌اش و یکی از بزرگانِ در حال تعلیم. البته فقط به این دلیل که گرلاند به مادر بینوایِ پسرِ بینوا قول تعلیم او را داده بود. هرچند این منصفانه نبود. آنتین پسر جوان خوبی بود. حدوداً سیزده‌ساله. سخت کار می‌کرد و سریع یاد می‌گرفت. حساب‌وکتابش خوب بود و کارهای دستی‌اش حرف نداشت. می‌توانست توی یک چشم‌به‌هم‌زدن یک نیمکت درست‌وحسابی بسازد. شاید به همین دلیل، گرلاند علاقهٔ زیادی به این پسر پیدا کرده بود.
❤Lady Bug❤
با دقت روی گونه‌های چروکیده‌اش سرخاب مالید و به چشم‌هایش سرمه کشید. دندان‌هایش را توی آینه نگاه کرد که کثیف نباشند یا خرده‌غذایی لای‌شان نمانده باشد. عاشق آینه‌اش بود؛ تنها آینهٔ موجود در پروتِکتُرِیت. برای گرلاند بزرگ‌ترین لذت دنیا این بود که چیزی فقط و فقط مال خودش باشد. او دوست داشت خاص باشد. انجمن بزرگان دارایی‌های زیادی داشتند که در پروتِکتُرِیت منحصربه‌فرد بودند. این از خوبی‌های شغل‌شان بود. پروتکتریت که بعضی به آن «پادشاهی علف دُم‌گربه‌ای» و بعضی «شهر غم‌ها» می‌گفتند، در محاصرهٔ دو چیز قرار گرفته بود: از یک طرف جنگلی ترسناک و اسرارآمیز و از طرفی دیگر مردابی بزرگ. وسیلهٔ کسب و کار بیشتر مردم پروتکتریت همان مرداب بود. مادرها به فرزندان‌شان می‌گفتند آینده در مرداب است. البته نه همهٔ آینده، ولی از هیچی که بهتر بود. مرداب در فصل بهار پر از جوانه‌های گیاه زیرین بود. در تابستان گل‌های زیرین، و در پاییز ریشه‌های خوراکی زیرین. همچنین از این مرداب مقدار زیادی مواد دارویی و گیاهانی با قدرت جادویی جمع‌آوری و بسته‌بندی می‌شد و به شهرهای آزاد اطراف فروخته می‌شد. جنگل اما به‌شدت خطرناک بود و به همین خاطر تنها راهِ رفت‌وآمد
❤Lady Bug❤
۲. جایی که یک زن بدبخت دیوانه می‌شود آن روز صبح گِرلاند، رئیس انجمن بزرگان، کارهایش را آرام و با وسواس انجام داد. روز قربانی یک‌بار در سال بود. او دوست داشت در صفِ آرام و آهستهٔ مردم تا خانهٔ نفرین‌شده و بازگشت غم‌انگیز از آنجا، به بهترین شکلِ ممکن دیده شود. حتی بقیهٔ بزرگان را هم به این کار تشویق می‌کرد. به نظرش اینکه آدم خودش را جلوی تودهٔ مردم خوب نشان بدهد، اهمیت زیادی داشت.
❤Lady Bug❤
بله. یه جادوگر توُ جنگله. همیشه یه جادوگر بوده. می‌شه یه‌بار هم که شده دست از شلوغ‌بازی برداری؟ وای خدایا! تا حالا بچه‌ای به این سِرتِقی ندیده بودم. نه عزیزِ دلم، تا حالا ندیدمش. هیچ‌کس ندیدتش. خیلی ساله. ما یه کارایی می‌کنیم تا هیچ‌وقت مجبور نشیم ببینیمش. کارای وحشتناک. مجبورم نکن بگم. تو که خودت می‌دونی. نمی‌دونم عزیزم. هیشکی نمی‌دونه اون چرا بچه‌ها رو می‌خواد. نمی‌دونم چرا همیشه اصرار داره کوچیک‌ترین عضو ما رو ببره. نمی‌شه راحت ازش بپرسیم. کسی تا حالا اونو ندیده. ما می‌خوایم خیالمون راحت باشه که هیچ‌وقت هم نمی‌بینیمش.
❤Lady Bug❤
کاری هم که بکنیم نمی‌تونیم عوضش کنیم. سؤال دیگه بسه. برو دنبال کارِت بچه‌جون.
ⓜⓞⓣⓐⓗⓐⓡⓔ
«عشق من تقسیم نمی‌شه، چندبرابر می‌شه.»
hedgehog
«عاشق مادربزرگم هستم که منو بزرگ کرده. عاشق مادرم هستم که منو گم کرده بود. عشق من انتها نداره. قلبم بی‌نهایته و شادیم مدام زیادتر و زیادتر می‌شه. می‌بینید.»
hedgehog
وقتی عذرخواهی کنید می‌تونید خودتون رو درمان کنید. عذرخواهی واسه ما نیست. واسه خودتونه.
hedgehog
شاید باید یاد بگیرید که گوش کنید.
hedgehog

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۵۱,۵۰۰
۵۰%
تومان