بریدههایی از کتاب پاستیلهای بنفش
نویسنده:کاترین اپلگیت
مترجم:آناهیتا حضرتی کیاوندانی
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۲۳۱ رأی
۴٫۳
(۱۲۳۱)
من چند چیز مهم دربارهٔ گربهٔ موجسوار فهمیدم؛ اولین چیز: او یک گربهٔ موجسوار است.
دومین چیز: روی تیشِرتَش نوشته بود: «گربهها سَرور، سگها خاکبرسَر.»
سومین چیز: یک چتر بسته توی دستش داشت. انگار همهاش نگران خیسشدن بود؛ که البته وقتی خوب بهش فکر میکنی، میبینی با موجسواری جور در نمیآید.
چهارمین چیز: انگار هیچکسِ دیگری توی ساحل نمیدیدش.
paaarsa
زندگی همیشه عادلانه نیست.»
Mary gholami
من دوست دارم همهچی رو ندونم. زندگی اینطوری جالبتر میشه
Mary gholami
زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته.»
Mary gholami
هیچوقت نمیتوانید کتابی را از روی جلدش قضاوت کنی.
Mary gholami
«همهش بخور و پس بده! به این میگن چرخهٔ زندگی.»
Mary gholami
مامان و بابام خوشبین بودند. آنها فقط نصفِ لیوان آب را میدیدند و میگفتند نصفش پُر است، هیچوقت نمیگفتند نصفش خالی است.
Parastoo
«جکسون! زندگی همیشه عادلانه نیست.»
kang_sujun
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید.
inside._.my._.busy._.mind
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید.
inside._.my._.busy._.mind
چیزهای واقعی خیلی بهتر از داستانها هستند؛ داستان را نمیتوانید ببینید یا دستتان بگیرید و وزنش کنید.
inside._.my._.busy._.mind
من به پشت دراز کشیده بودم و کِرِنشا به پهلو بود. آریتا داشت آن دوروبَرها توپ تنیسی را گاز میگرفت.
هر از گاهی هم سرش را بالا میآورد. گوشهایش تیز بود و هوا را بو میکشید.
گپزدنِ شبانه حس خوبی میداد. کاملاً فراموش کرده بودم که قرار است فردا از آنجا برویم. تقریباً باعث شد حس عصبانیت و ناراحتی را که مثل تیرهای نامرئی داشتند من را از پا درمیآوردند، فراموش کنم.
adilipour
ماریسول انگار که لیموتُرش خورده باشد، لبهایش را جمع کرد و گفت: «اون شعبدهبازی رو که سال دوم اومد مدرسه، یادت میاد؟»
«اونی که بدجور لنگ میزد؟»
«یادت میاد رفتی پشت سِن و فهمیدی اون چطوری خرگوشا رو ظاهر میکنه، بعدشم به همه گفتی؟»
با پوزخند گفتم: «درست فهمیده بودم.»
«اما جکسون! تو اون جادو رو از بین بُردی. من دوست داشتم فکر کنم اون خرگوشای قشنگِ خاکستری، از توی کلاه شعبدهباز بیرون میان. دوست داشتم باور کنم که اون یه جادوئه.»
«اما نبود. توی کلاهش یه سوراخ بود و...»
ماریسول گوشهایش را با دست گرفت و داد زد: «برام مهم نبود، هنوزم برام مهم نیست.» و بعد دوباره با کیف محکم زد به بازویم.
گفتم: «آخخخ! دوباره چرا؟»
ماریسول گفت: «جکسون! از اون جادو تا جایی که میشه لذت بِبَر، باشه؟»
me
«یه حقیقت جالب جکسون؛ تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی، ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»
me
ببین جکسون، زندگی بالا پایین زیاد داره، خیلی پیچیدهست. اگه همیشه زندگی اینشکلی بمونه، خیلی خوبه!» و با دستش یک خط مستقیم رو به بالا را نشان داد؛ «اما توی واقعیت، زندگی اینشکلیه!» بعد خط زیگزاگی با دستش کشید که مثل کوه، بالا و پایین میرفت؛ «برای همین باید خیلی تلاش کرد و ناامید نشد.»
مامان گفت: «یه اصطلاحی هست که میگن... چی بود؟ تا زمین نخوری، سرپا نمیشی!»
بابا گفت: «زندگی برات غافلگیریای زیادی داره و این یه حقیقته.»
me
مدرسه بهم گفت که من روح پیری دارم. گفتم معنیاش چیست و او توضیح داد که بیشتر از سنم منطقی به نظر میرسم. بهم گفت یکجور تعریف است و اینکه خیلی دوست داشت من میدانستم چه کسی در بخشکردن کلمات به کمک نیاز دارد و کمکش میکردم یا بدون اینکه کسی از من بخواهد، مدادتراش را خالی میکردم.
توی خانه هم همینطور هستم؛ البته، بیشتر وقتها. بعضی وقتها احساس میکنم سنم از همه بیشتر است. شاید به خاطر همین بود که مامان و بابا میتوانستند دربارهٔ مسائل بزرگترها با من صحبت کنند.
me
دیدم بابا به کاپوت ماشین تکیه کرد و دستش را گذاشت روی چشمهایش.
صورتش خیس شده بود، اما با خودم گفتم که احتمالاً از باران است
me
مامان گفت: «برادر برای اینه که بهت کمک کنه.»
me
رابین معنی یادگاری را نمیدانست. مامان گفت به چیزی که برایت باارزش است، میگویند یادگاری. بعد گفت تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی میگویند که زیاد اهمیتی ندارند.
me
چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به اندازهٔ تو از پاستیل بنفش خوشش بیاید.
me
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
قیمت:
۸۲,۰۰۰
۴۱,۰۰۰۵۰%
تومان