بریدههایی از کتاب پاستیلهای بنفش
نویسنده:کاترین اپلگیت
مترجم:آناهیتا حضرتی کیاوندانی
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۲۳۱ رأی
۴٫۳
(۱۲۳۱)
مثل رباتِ کوتوله یا ماشینِ چرخگُنده. زور میزنید کاملش کنید، اما خودتان میدانید که دقیقاً شبیه عکس روی جعبه نمیشود.
احتمالاً با خودم فکر کردهام: «چه چیزا! یه گربه داره باهام حرف میزنه!» این چیزی
Mohammad Habibi
الآن که واقعاً از خفاشها خوشم میآید. البته یوزپلنگها، گربهها، سگها، مارها، موشها و کرگدنها را هم دوست دارم. شاید بعداً بتوانم یکی از آنها را انتخاب کنم.
Mohammad Habibi
جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباببازی گُنده هم عکس نینداختم.
آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
مشکیجه:)
میخواستم تا زمانی که میتوانستم، از این جادو لذت بِبَرم.
F.Ch
آن روز خانم مالون حرف دیگری هم دربارهٔ خفاشها زد. گفت گاهی با خودش فکر میکند شاید خفاشها از ما آدمها، آدمتر هستند!
F.Ch
«یه حقیقت جالب جکسون؛ تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی، ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»
F.Ch
یکی بودم که درست را از غلط تشخیص میداد، اما باز هم اشتباه میکرد.
F.Ch
میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود.
بعضی وقتها این تنها چیزی است که از یک دوست توقع داری.
F.Ch
با حرفنزدن دربارهاش، حس میکردم که دیگر هیچوقت دوباره اتفاق نمیافتد.
F.Ch
«بذار اینجوری بگیم: تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.»
F.Ch
بعضی وقتها دوست داشتم مثل آدمبزرگها رفتار کنم. دوست داشتم واقعیت را بشنوم، حتی اگر واقعیتِ خوشحالکنندهای نباشد. من خوب میفهمیدم و بیشتر از آنچه فکر میکردند، میدانستم.
مامان و بابام خوشبین بودند. آنها فقط نصفِ لیوان آب را میدیدند و میگفتند نصفش پُر است، هیچوقت نمیگفتند نصفش خالی است.
اما من نه! دانشمندان نمیتوانند خوشبین یا بدبین باشند! آنها فقط جهان را بررسی میکنند و میبینند که چه چیزهایی واقعیت دارد. آنها به یک لیوان آب نگاه میکنند و اندازه میگیرند و میفهمند که مثلاً ۱۱۷ گرم آب داخل آن است؛ همین!
F.Ch
گفتم: «جادو اصلاً وجود نداره.»
مامانم گفت: «موسیقی جادوئه.»
بابام گفت: «عشق جادوئه.»
رابین گفت: «خرگوشِ توی کلاه یه جادوئه.»
بابام گفت: «من دوناتهای برشتهٔ کِرِمدار رو هم جزوِ جادوها میدونم.»
مامانم گفت: «بوی بچهٔ تازه به دنیا اومده چطور؟»
رابین داد زد: «بچهگربهها جادوییَن.»
بابام که سر آریتا را ناز میکرد، گفت: «البته که همینطوره! ما خودمون یه دونه از اون خرگوشای جادویی رو داریم.»
همچنان داشتند ادامه میدادند که من در را بستم.
F.Ch
مامان گفت: «برادر برای اینه که بهت کمک کنه.» این جملهای از کتاب بود.
رابین گفت: «برادر برای اینه که اذیتت کنه.» که البته این توی کتاب نبود.
من جواب دادم: «خواهر برای اینه که یواشیواش دیوونهت کنه.»
F.Ch
رابین معنی یادگاری را نمیدانست. مامان گفت به چیزی که برایت باارزش است، میگویند یادگاری. بعد گفت تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی میگویند که زیاد اهمیتی ندارند.
F.Ch
شاید خفاشها از ما آدمها، آدمتر هستند!
Zyys Ccvx
تقدیم به تو که قلب مهربان مادرم را به دلسوزیهای پدرم پیوند زدی و ایمان را در دلم نشاندی
کاربر ۲۵۷۹۳۳۳
اواخر ماه ژوئن بود؛ گرم و قشنگ؛ اما من سردم بود!
حسم، درست مثل لحظهٔ پیش از پریدن توی عمیقترین قسمت استخر بود.
انگار دارید به جایی میروید، هنوز نرسیدهاید؛ اما میدانید که راه برگشتی نیست!
mohammad
از اون جادو تا جایی که میشه لذت بِبَر، باشه؟»
Fa
یکی از دوستداشتنیترین تجربههایم در حمام، چیزی است که دانشمندان به آن میگویند: «شناوری». من بهش میگویم: «چی رو آب میمونه». ممکن است یککم ریختوپاش شود، اما خیلی جالب است. مثلاً اگر شیشهٔ سس کچاپ را بیندازید توی آب، شناور نمیماند، اما آب خیلی خوشرنگ میشود.
البته این کار مامانتان را ناراحت میکند.
Abigail
انگار دارید به جایی میروید، هنوز نرسیدهاید؛ اما میدانید که راه برگشتی نیست!
paaarsa
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
قیمت:
۸۲,۰۰۰
۴۱,۰۰۰۵۰%
تومان