بریدههایی از کتاب از ترس تنهایی
۳٫۵
(۷۳۶)
میگوید که ساعت هفت و پانزده دقیقه است.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
با صدای زنگ تلفنم بیدار میشوم و برای لحظهای نمیتوانم جهتها را در خانهام پیدا کنم. بعد صدای بلند دارسی را در دستگاه پیغامگیرم میشنوم. مرا وادار میکند گوشی را بردارم. همهاش میگوید بردار، بردار، خواهش میکنم. بهسرعت مینشینم و سرم گیج میرود.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
به زور او را با خودم بردم، به خاطر اینکه او گروههایی مثل پویزن و بون جووی را ترجیح میداد. اما این بخش آخرش را نمیگویم، چون آنوقت حتماً یادش میافتد به خانه پیش او برود و نمیخواهم در این لحظات تمام شدن دههٔ بیست سالگیام تنها باشم. معلوم است بیشتر ترجیح میدهم با دوستپسر خودم میبودم، اما دکس از هیچ بهتر است.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
«آره، اسپرینگستین جزء خوانندههای مورد علاقهٔ من هم هست. تا حالا تو کنسرت دیدیش؟»
میگویم: «آره. دوبار. متولد شدن در آمریکا و تونل عشق.»
☽ოყ♡ოσσŋ☾
هوای شب بیشتر شبیه نیمههای تابستان است تا بهار و این گرمای هوا به من امیدی ناگهانی القا میکند، که این تابستان با پسری ملاقات خواهم کرد.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
بهتدریج دوستانم پراکنده میشوند و آخرین تبریکهای تولدشان را میگویند.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
از او به خاطر مهمانیام تشکر میکنم. به او میگویم خیلی سورپرایز شدهام، که دروغ است، چون میدانستم دارسی روی تولد سی سالگی من سرمایهگذاری میکند تا برای خودش یک دست لباس جدید بخرد، مهمانی مفصلی راه بیندازد و تعداد زیادی از دوستان مشترکمان را دعوت کند. با این حال آدم مهربانی است که این مهمانی را تدارک دیده و من از این بابت خوشحالم.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
دارسی جیغ بلندی میکشد. دستهایش را بالای سرش به هم میزند و به من اشاره میکند. «راشل! راشل! بیا اینجا!»
البته میداند که به او ملحق نمیشوم. من هیچ وقت اینجور جاها نمیرقصم. در آن بالا نمیدانم چه کاری به غیر از افتادن انجام بدهم. سرم را به نشانهٔ رد کردن پیشنهادش تکان میدهم و لبخند میزنم. امتناعی مؤدبانه.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
دارسی داستان مبتذلش را تمام میکند و همه جز دکس میخندند، که سرش را تکان میدهد، انگار دارد میگوید چه نامزد بیخودی دارم.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
وکیل بودن به آن اندازه که مردم میگویند خوب نیست.
☽ოყ♡ოσσŋ☾
خوششانسی یعنی بلیت لاتاری بخری و بعد یک باره یووهوو، پولدار شوی. هیچ چیز زندگی من نشان از خوششانسی ندارد، همهاش نتیجهٔ سختکوشی است، نتیجهٔ تقلا کردن برای بالا رفتن از قلهها.
araz zarei
«میدونی چیه راشل، چه اهمیتی داره که چه روزی تو هفته سی ساله میشیم؟ اون موقع دیگه پیر شدیم. وقتی پیر میشی تولد دیگه مهم نیست
کتابدوست
درک میکنم که سی فقط یک عدد است و پیری به احساس تو برمیگردد.
R.Khabazian
به این فکر کردم که آنها با اینکه بزرگ شدهاند، انگار در جایی گیر افتادهاند و بعد از آن دیگر به معنای زندگی فکر نکردهاند و وارد روزمرگی شدهاند.
R.Khabazian
شادی را خودت میسازی، اینکه وقتی چیزی را میخواهی به این معنی است که باید چیزهای دیگری را از دست بدهی.
کاربر ۷۶۵۹۶۹۳
کسی که کمتر اهمیت میدهد، یا وانمود میکند، قدرت را در دست دارد.
کاربر ۷۶۵۹۶۹۳
هیچ چیز زندگی من نشان از خوششانسی ندارد، همهاش نتیجهٔ سختکوشی است، نتیجهٔ تقلا کردن برای بالا رفتن از قلهها.
🌿sepidar🌿
هر کسی تو دنیا وظیفه داره تلاش کنه از انجام اعمالی که امنیت دیگران رو به خطر میندازه اجتناب کنه.»
🌿sepidar🌿
ترس باید برتر و قویتر از بقیهٔ حسها باشد.
🌿sepidar🌿
«میدونی چیه راشل، چه اهمیتی داره که چه روزی تو هفته سی ساله میشیم؟ اون موقع دیگه پیر شدیم. وقتی پیر میشی تولد دیگه مهم نیست.»
🌿sepidar🌿
حجم
۲۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
۴۵,۰۰۰۵۰%
تومان