بریدههایی از کتاب انسان در جستوجوی معنا
۴٫۰
(۱۰۱۷)
در مقابل کوچکترین لطفی که به ما میشد سپاسگزار بودیم. حتی هنگامی که قبل از خواب اندکی فرصت میکردیم شپشهای بدنمان را از بین ببریم هم ما را خوشنود میکرد. اگرچه در کل کار سختی بود، زیرا برای انجام آن مجبور بودیم در کلبهای سرد و بدون بخاری که از سقفش قندیلهای یخ آویزان بود برهنه شویم. اما اگر در این هنگام آژیر حملهٔ هوایی به صدا درنمیآمد یا چراغهای کلبه را خاموش نمیکردند بسیار خوشنودتر هم میشدیم. اگر بدن و لباسهایمان را بهخوبی از شرّ شپشها خلاص نمیکردیم، تا نیمههای شب اذیت میشدیم و نمیتوانستیم بخوابیم.
خوشیهای ناچیزِ اردوگاه نوعی شادمانی منفی برایمان به وجود میآورد، که شوپنهاور آن را «رهایی از رنج» مینامد که آن هم حتی فقط بهصورت نسبی وجود داشت. شادمانیهای مثبت و واقعی، حتی کوچکترین آنها، خیلی کم وجود داشتند.
Mohammad Ali Zareian
وقتی یکبار گروهی از محکومین را که از جلوی محل کارمان در حال عبور بودند مشاهده کردیم، کاملاً به نسبیبودن تمام زجرکشیدنها و سختیها پی بردیم. به زندگی منظم و شادمان و امنیتِ آنها غبطه خوردیم. از ظاهرشان مشخص بود که قطعاً اجازهٔ حمامکردن دارند. مطمئن بودیم که مسواک و برس لباس دارند و هر نفر تشک مجزا برای خوابیدن و سهمیهٔ ماهیانهٔ ارسال و دریافت نامه دارند تا خبری از محل نگهداری خانوادهشان بدهد یا دستکم از زندهبودن یکدیگر مطلع شوند. اما همهٔ ما مدتها بود که از این چیزها محروم بودیم.
نمیدانید چقدر به کسانی از ما که این شانس را داشتند تا به کارخانه بروند و در محلی سرپوشیده کار کنند غبطه میخوردیم. آرزوی هرکدام از ما بود که چنین موهبتی نصیبمان شود. میزان خوشبختی نسبی حتی فراتر از اینها هم پیش میرفت. حتی در میان گروههای بیرون از اردوگاه (که خود من هم عضو یکی از آنها بودم) بخشهایی وجود داشت که نسبت به سایر قسمتها اوضاع بدتری داشتند. حتی به مردی که مجبور نبود در زمینی مملو از گلولای راه برود و هرروز دوازده ساعتِ تمام در سراشیبی، گودالهای خطآهن را خالی کند حسودی میکردیم. بیشتر اتفاقات ناگوار در همین محل کارِ راهآهن رخ میداد که اغلب آنها هم منجر به مرگ میشدند.
Mohammad Ali Zareian
درد و رنج یک انسان مشابه عملکرد گاز است. مقدار مشخصی از گاز که به داخل یک اتاق پمپاژ میشود و در نهایت بدون اهمیت داشتن اندازهٔ اتاق، گاز تمام آن را بهطور یکسان در بر میگیرد. درد و رنج هم دقیقاً به همین شکل عمل میکنند. روح و ضمیر آگاه انسان را کامل در بر میگیرند و مهم نیست که میزانشان چقدر است. برای همین میتوان گفت که «میزان» رنج بشر کاملاً نسبی است.
Mohammad Ali Zareian
تقویت زندگی درونی به زندانی کمک میکرد تا در مقابل پوچی، نابودی و فقر معنوی که وجودش را در بر گرفته است پناهگاهی بیابد که او را به زندگی گذشتهاش فراری دهد.
Mohammad Ali Zareian
عشق بسیار فراتر از جسم معشوق پیش میرود. عشق معنای واقعیاش را در وجود معنوی و درونی خودش پیدا میکند. چه معشوق حضور داشته باشد، چه نداشته باشد، چه زنده باشد و چه از این دنیا رفته باشد، عشق به طریقی اهمیت و جایگاه خودش را پیدا خواهد کرد.
Mohammad Ali Zareian
وقتی یک انسان در شرایط کامل نابودی قرار دارد و نمیتواند خودش را در مسیر بهتری جای دهد، وقتی تنها دستاوردش رنجبردنِ بهتر و شرافتمندانهتر از عذابهایش است، در چنین شرایطی میتواند با اندیشیدن به معشوق و خاطرات عاشقانهاش به خشنودی کامل دست یابد.
Mohammad Ali Zareian
رستگاری بشر در راه عشق و در خود عشق است.
Mohammad Ali Zareian
حقیقت این است که عشق والاترین هدفی است که انسان در جستوجوی آن است
Mohammad Ali Zareian
برای اولینبار در زندگیام حقیقتی را دریافتم که شاعران بسیاری آن را به شعر درآوردهاند و اندیشمندان بسیاری آن را غایت فرزانگی نامیدهاند. آن حقیقت این است که عشق والاترین هدفی است که انسان در جستوجوی آن است؛ و آنجا بود که معنای بزرگترین رازی که اشعار و افکار و اعتقادات بشری سعی بر آشکارکردن آن دارند را متوجه شدم: رستگاری بشر در راه عشق و در خود عشق است. درک کردم چگونه انسانی که دیگر هیچ چیزی در دنیا برایش باقی نمانده هنوز هم میتواند به خوشی بیندیشد و حتی برای یک لحظه هم که شده در اندیشهٔ معشوقش باشد. وقتی یک انسان در شرایط کامل نابودی قرار دارد و نمیتواند خودش را در مسیر بهتری جای دهد، وقتی تنها دستاوردش رنجبردنِ بهتر و شرافتمندانهتر از عذابهایش است، در چنین شرایطی میتواند با اندیشیدن به معشوق و خاطرات عاشقانهاش به خشنودی کامل دست یابد. برای اولینبار در زندگیام معنای واقعی این جمله را بهخوبی دریافتم: «فرشتهها در اندیشهٔ ابدیِ یک شکوه بیپایان غرقاند.»
Mohammad Ali Zareian
با وجود اینکه در اردوگاه از نظر ذهنی و جسمانی محکوم به گذراندن یک زندگی بدوی بودیم، زمینه برای غوطهور شدن در یک زندگی معنوی هم فراهم بود. شاید افرادی که عادت به یک زندگی روشنفکرانه داشتند بیشتر عذاب میکشیدند (که اغلب وضع جسمانی ظریفی داشتند)، اما دچار آسیب درونی کمتری نسبت به سایرین میشدند. آنها میتوانستند از محیط وحشتناکی که محاصرهشان کرده بود به زندگی آزاد و معنویِ درونی خود پناه ببرند. تنها به همین دلیل میشد این تناقض را توضیح داد که چرا افرادی با شرایط جسمانی ضعیفتر بهتر از افراد تنومند و درشت هیکل در شرایط اردوگاه دوام میآوردند.
Mohammad Ali Zareian
بهطورکل یک نوع «خواب فرهنگی» در اردوگاه مشاهده میشد، اما دو استثنا وجود داشت، یکی سیاست و دیگری مذهب بود. در اردوگاه همهجوره و در هر مکانی بهطور مداوم راجع به سیاست صحبت میشد؛ مباحث معمولاً بر پایهٔ شایعات بودند و از گوشهای پنهان درز میکردند و به سرعت سرتاسر اردوگاه پخش میشدند. معمولاً شایعاتی که درمورد شرایط نظامی پخش میشدند ضد و نقیض بودند. آنها به سرعت یکی پس از دیگری پخش میشدند و تنها در ایجاد جنگِ اعصاب و پریشانکردن ذهن زندانیان موفق بودند. بارها و بارها هم امید به پایانِ هرچه سریعترِ جنگ که توسط زندانیان خوشبین پراکنده میشد تبدیل به ناامیدی میشدند. بعضیها به کل امیدشان را از دست داده بودند، ولی این بیمارانِ خوشبین بودند که موجب آزار بقیه میشدند.
علایق مذهبی زندانیان که به سرعت هم توسعه مییافت، تنها موضوع خوب و قابل تصور بود. نیرو و ژرفای اعتقادات مذهبی اغلبِ تازهواردان را متعجب میکرد. تأثیرگذارترین چیز در این رابطه ابداعاتی بود که زندانیان برای دعاکردن یا مراسم نیایش از خود انجام میدادند؛ مثلاً در گوشهای از کلبه مشغول نیایش میشدند یا در تاریکیِ پشتِ کامیونی که ما را خسته و گرسنه و درمانده با لباسهای پاره و در آن سرمای طاقتفرسا از محل کار به اردوگاه بازمیگرداند به دعا و راز و نیاز میپرداختند.
Mohammad Ali Zareian
بسیاری از همکارانم در اردوگاه که زمینهای در روانکاوی داشتند از مقولهٔ «بازگشت» در میان زندانیان صحبت میکردند؛ نوعی عقبنشینی به مراحل اولیهٔ یک زندگیِ ذهنی که زندانی آرزوها و خواستههایش را در خواب محقق میکند.
زندانی معمولاً خوابِ چه چیزهایی را میبیند؟ نان، کیک، سیگار، و شاید هم یک حمام گرم. کمبود این خواستههای ابتدایی و ساده او را مجبور به تحقق آنها در خواب میکند. اینکه آیا این نوع خوابها تأثیر مثبت دارند یا نه مسئلهٔ مهم دیگری است؛ شخصی که خواب میبیند بالاخره مجبور است بیدار شود و با زندگی واقعیِ داخل اردوگاه و تضاد وحشتناک بین آن دو مواجه شود.
Mohammad Ali Zareian
بیتفاوتی، بارزترین نشانهٔ مرحلهٔ دوم، یک مکانیزم ضروری در دفاع از خود محسوب میشد. واقعیت کمرنگ میشد و تمام احساسات و همهٔ تلاشها حول یک محور میچرخیدند که آن نجات جان خود و سایر دوستان بود.
Mohammad Ali Zareian
کنون اگر کسی راجع به حقیقت گفتهٔ داستایوفسکی از ما سؤال کند که انسان به هر شرایطی عادت میکند، جواب ما این است: «بله. انسان به هر شرایطی عادت میکند، اما نپرسید چگونه.» چون نه تحقیقات روانشناسی ما هنوز آنقدر پیشرفت کرده بود و نه ما زندانیان به آن مرحله رسیده بودیم. ما هنوز در مراحل ابتدایی واکنشهای روانی بودیم.
برای یکبار هم که شده فکر خودکشی تقریباً به ذهن همهٔ ما خطور کرده بود؛ و آن هم زادهٔ شرایطی بود که برایمان ناامیدی به همراه میآورد،
کاربر ۱۵۵۹۶۴۹
بدین ترتیب بود که خیالات واهی ما یکی پس از دیگری نقش بر آب میشدند و بعد از آن به طرز غیرقابل باوری با شرایط کنار میآمدیم و آرام و خوشبرخورد میشدیم. بهخوبی میدانستیم که هیچ چیز بهجز بدن لخت و شرمآورمان برای ازدستدادن نداریم. وقتی آب از دوشها سرازیر میشد همگی سعی میکردیم شاد باشیم و با یکدیگر شوخی کنیم. سرانجام آب واقعی از دوشها سرازیر شد!
کاربر ۱۵۵۹۶۴۹
در روانپزشکی حالتی وجود دارد به نام «توهم رهایی»؛ در این حالت فردِ محکوم تا آخرین لحظاتِ اجرای حکم اعدامش امید به بخشش و رهایی از مجازات دارد. ما هم چنین حالتی داشتیم و به رشتههای باریکِ امید چنگ انداخته و تا آخرین لحظه امید داشتیم که اوضاع بهتر خواهد شد. همین گونههای سرخ و صورتهای گرد و تُپلِ زندانیان دلگرمیِ بزرگی برای ما بود. نمیدانستیم که آنها افراد برگزیدهای بودند
کاربر ۱۵۵۹۶۴۹
در میان این قضایا تنها کسانی استثنا بودند که امیدشان به زندهبودن قطع میشد و فقط میخواستند این چند روز باقیمانده از عمرشان را به خوشی بگذرانند. بنابراین هرگاه دوستی را میدیدیم که سیگارش را پیدرپی روشن میکند میدانستیم که امید به تواناییاش برای ادامهٔ زندگی را از دست داده، و وقتی آن امید از دست برود به ندرت میشود به زندگی بازگشت.
کاربر ۱۵۵۹۶۴۹
«تنها یک چیز است که از آن میترسم، اینکه ارزش رنجهایم را نداشته باشم.»
hossein
داستایوفسکی میگوید: «تنها یک چیز است که از آن میترسم، اینکه ارزش رنجهایم را نداشته باشم.»
sajede & mohamadjavad :)
در حقیقت تعدادی از این کاپوها حتی در سرتاسر زندگیشان چنین اوقات خوشی را نگذرانده بودند؛ و گاهی اوقات از خود نگهبانانِ اصلی زندان بیشتر بر زندانیان سخت میگرفتند و آنها را سختتر از اساسها به باد کتک میگرفتند. کاپوها را از میان زندانیانی انتخاب میکردند که شخصیتشان مناسب چنین سِمَت و جایگاهی باشد و اگر دست از پا خطا میکردند یا کاری برخلاف انتظارات انجام میدادند بلافاصله از آن سِمَت برکنار میشدند. در مدت زمان اندکی کاپوها خلقوخوی اساسها و نگهبانان اردوگاه را میگرفتند؛ به همین خاطر میتوان از جنبهٔ روانشناسی آنها را مورد مطالعه قرار داد.
کاربر ۱۵۵۹۶۴۹
حجم
۱۴۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه
حجم
۱۴۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان