بریدههایی از کتاب کمدیهای کیهانی
۳٫۳
(۲۳)
من در خلأ سقوط میکردم، به مطلقترین اعماق قابلتصور، و وقتی به آنجا میرسیدم، میفهمیدم که حد نهایی لابد خیلی پایینتر و بسیار دوردست باشد، و به سقوطم ادامه میدادم تا به آن برسم. از آنجا که هیچ نقطهٔ مرجعی وجود نداشت، تصوری ندارم که سقوطم تند بود یا آهسته. حالا که فکرش را میکنم، حتی نمیشد ثابت کرد که واقعاً دارم سقوط میکنم: شاید تماممدت در یک نقطه بیحرکت بودم یا شاید داشتم به طرف بالا حرکت میکردم؛ از آنجا که بالاوپایین وجود نداشت، اینها تنها سؤالات صوری بودند و من میتوانستم همانطور که طبیعتاً تصور کرده بودم، فکر کنم دارم سقوط میکنم.
منصوره جعفری
در خلأ سقوط کردن، آنطور که من سقوط میکردم، هیچکدامتان نمیدانید یعنی چه. برای شما سقوط یعنی پرت شدن، شاید از طبقهٔ بیست و ششم یک آسمانخراش یا از هواپیمایی که در حال پرواز متلاشی شده: با سر سقوط کردن یک لحظه در هوا کورمالکورمال کردن و بعد بلافاصله زمین میرسد و بوم! میخورد به آدم. اما من از وقتی میگویم که آن پایینْ زمین یا هیچچیزِ جامد دیگری نبود، حتی یک جِرم آسمانی در فاصلهای که آدم را به مدارش بکشد وجود نداشت. تنها سقوط بود، سقوط بیپایان در زمانی بیپایان.
منصوره جعفری
ول اعتقاد داشتم ناپدید شدن برای برادران من پذیرش جوانمردانهٔ شکست بوده؛ دیگر میدانستم دایناسورها هر چه بیشتر ناپدید شوند، قلمروشان گستردهتر میشود و بر جنگلهایی گستردهتر از آنهایی که قارهها را پوشاندهاند حکم خواهند راند: در هزارتوهای افکار بازماندگان.
منصوره جعفری
خود من، وقتی دربارهٔ دایناسورها فکر میکردم، مشقات، تقلای مرگ، و زاری و شیون به یادم میآمد؛ قصههایی که جدیدیها دربارهٔ ما میگفتند آنقدر با تجربیات من فاصله داشت که نباید در بیتفاوتی من خللی ایجاد میکرد، انگار دربارهٔ غریبهها و بیگانهها باشد. بااینحال با شنیدن آنها به ذهنم رسید که هیچوقت فکر نکردهام ما به نظر دیگران چهطور بودهایم، و اینکه شاید در میان همهٔ آن مزخرفات، گاهوبیگاه در بعضی از آن قصهها، نقطهنظر راوی درست از آب درآمده باشد
منصوره جعفری
من به این فکر میافتم که آن زمان چهقدر زیبا بود در میان عدم، خط و سهمی رسم کردن، پیدا کردن آن نقطهٔ دقیق تقاطع فضا و زمان، که از آن یک رویداد با چنان درخششی که انکارش ناممکن است به جلو خواهد جهید؛ درحالیکه حالا رویدادها بیوقفه جریان دارند، مثل بتُنریزی، یک ستون کنار ستون دیگر، یکی در دیگری، که با عنوانهای سیاه و نامتناسب از هم جدا شدهاند، قابل خواندن به هزاران روش، ولی ماهیتاً غیرقابل خواندن، تودهٔ خمیرمانندی از رویدادهای بدون شکل و جهت که هر منطقی را در بر میگیرد و پایین میکِشد و خُرد میکند.
منصوره جعفری
آنجور که داییبزرگ من میگفت، خشکیهایی که به وجود آمده بودند پدیدههای موقتیای بیش نبودند. پس از مدتی همانطور که پدید آمده بودند ناپدید میشدند یا دستکم پیوسته دستخوش تغییر میبودند: آتشفشان، یخبندان، زلزله، رانش زمین، تغییرات آبوهوا و پوشش گیاهی. و زندگی ما وسط این دنیا همواره با تغییراتی روبهرو میشد که در آن نسلهایی بهکلی از بین میرفتند و تنها بازماندگانْ کسانی بودند که میتوانستند اساس وجودشان را به چنان سرعتی عوض کنند که دلایل زیبایی زندگی در آن غرق و فراموش میشد.
منصوره جعفری
در بین آنهمه چیزهای حیاتی که باید بدون آنها سر میکردیم ــ خودتان میتوانید تصور کنید ــ نبود رِنگْ کوچکترین مشکلمان بود؛ اگر هم از وجود رنگ خبر داشتیم، به عنوان یک تجمل نامناسب به آن نگاه میکردیم. تنها اِشکالش این بود که وقتی دنبال چیزی یا کسی میگشتی، چشمهایت خسته میشدند؛ چون همهچیز به یک اندازه بیرنگ بود و هیچ شکلی را نمیشد بهوضوح از چیزی که پشت یا اطرافش بود تشخیص داد.
منصوره جعفری
Ph(i)Nk۰، در حال تبدیل شدن به نمیدانم کدام نوع انرژی ـ نور ـ گرما، او که در وسط دنیای بسته و بچگانهٔ ما توانسته بود چنین پیشنهاد سخاوتمندانهای بکند که «پسرها، چه پاستایی براتون درست کنم!» یک انفجار راستین عشق همگانی، در یک لحظه مفهوم فضا و خود فضا را آغاز کرد، و جاذبهٔ جهانی را، و جهان جاذب را، و میلیاردها میلیارد خورشید را، و سیارهها و مزارع گندم و خانمهای Ph(i)Nk۰ را که در قارههای مختلف سیارهها پراکنده شدند و با دستهای آغشته به آرد و روغن خمیر را ورز دادند ــ و او در همان لحظه گم شد ــ و ما را که در سوگش نشستهایم.
منصوره جعفری
خوشبختی من از وجود او، خوشبختی پنهان شدن نقطهگون من در او بود، و خوشبختی محافظت نقطهگون از او در خودم؛ درعینحال، هم مکاشفهای گناهآلود را (به خاطر بیبندوباری ناشی از همگرایی نقطهای ما در او) و هم پاکدامنی را تجربه میکردم (با توجه به رسوخناپذیری نقطهای او). خلاصه جز این چه میخواستم؟
و همهٔ اینها، که برای من بود، برای تکتک بقیه هم بود. و برای او هم: او که با خوشبختیِ مساوی، همهٔ ما را در خود داشت و در همهٔ ما بود، و بهتساوی همهمان را میپذیرفت و دوستمان داشت و در همهٔ ما به مقدار مساوی زندگی میکرد.
منصوره جعفری
بهشان میگفتند «مهاجر»، به این بهانه که بقیه اول آنجا بودهاند و Z’zu ها دیرتر آمدهاند. (به نظر من بدیهی است که) این یک پیشداوری بیاساس بود؛ چون نه قبلی وجود داشت و نه بعدی و نه جایی که بشود از آنجا مهاجرت کرد، ولی بودند کسانی که اصرار داشتند میشود مفهوم مهاجر را به طور مجرد، خارج از فضا و زمان، درک کرد.
میشود گفت نگرش آن موقعِ ما کوتهفکرانه بود، خیلی بچگانه بود. تقصیر محیطی بود که تویش پرورش پیدا کرده بودیم، طرز فکری که اساساً در همهمان باقی ماند
منصوره جعفری
موادی که قرار بود بعداً برای ساختن دنیا استفاده شود، که آن موقع چنان تکهتکه و بههمفشرده شده بودند که آدم نمیتوانست بفهمد کدامشان قرار است جزء نجوم بشود (مثلاً سحابی آندرومدا) و کدامش جزء جغرافی (مثلاً کوههای ووژ) و کدامش جزء شیمی (مثل بعضی ایزوتوپهای بریلیوم)
منصوره جعفری
دقیقاً سر اولین دور آنجا بود، آنقدر نزدیک که توانستم با دقتِ تمام همهچیز را پاک کنم.
دیگر کوچکترین نشانی از من در تمام فضا نبود. میتوانستم شروع کنم و یکی دیگر بکشم، ولی دیگر میدانستم علامتها بقیه را مجاز میکنند تا دربارهٔ کسی که آنها را ساخته قضاوت کنند
منصوره جعفری
مامانبزرگ Bb’b، که هنوز به عادات دوران گذشتهاش چسبیده بود، همیشه کارهای خجالتآوری انجام میداد: مثلاً همچنان بر این اعتقاد بود که کافی است زباله را هر جایی ریخت تا در دوردست رقیق و ناپدید شود. توی مغزش نمیرفت که فرآیند چگال شدن مدتی است آغاز شده، و در نتیجه کثافت روی ذرات جمع میشد و دیگر نمیتوانستیم از شرش خلاص شویم
منصوره جعفری
اگر Rwzfs داشت بازی میکرد، معنایش این بود که چیز تازهای پیدا کرده است: در واقع بعدها با اغراقهای معمول گفتند که یک ریگ پیدا کرده. ریگ نبود، ولی مطمئناً مجموعهای از مواد جامدتر یا ــ بگذارید بگوییم ــ چیزی کمتر گازی بود. برادرم هیچوقت این نکته را کاملاً روشن نکرد؛ یعنی هر داستانی را که به ذهنش خطور میکرد تعریف میکرد، و وقتی دورهای رسید که نیکل شکل گرفت و هیچکس حرف هیچچیز را نمیزد جز نیکل، برادرم گفت «خودشه، نیکل بود. داشتم با یهکم نیکل بازی میکردم!» بنابراین، از آن به بعد صدایش میکردند Rwzfs نیکل.
منصوره جعفری
یک انفجار راستین عشق همگانی، در یک لحظه مفهوم فضا و خود فضا را آغاز کرد، و جاذبهٔ جهانی را، و جهان جاذب را، و میلیاردها میلیارد خورشید را، و سیارهها و مزارع گندم و خانمهای Ph(i)Nk۰ را که در قارههای مختلف سیارهها پراکنده شدند و با دستهای آغشته به آرد و روغن خمیر را ورز دادند ــ و او در همان لحظه گم شد ــ و ما را که در سوگش نشستهایم.
Mostafa F
من هنوز بهمحض اینکه اولین اشعهٔ نقرهای در آسمان ظاهر میشود، دنبال او میگردم، و هر چه کاملتر میشود، تصور میکنم که بهتر او را میبینم، او را یا چیزی از او، ولی تنها او را، در صد، در هزار چشمانداز مختلف، او که ماه را ماه میکند، و وقتی کامل است، سگها را در سراسر شب به گریستن وامیدارد، و مرا هم.
نورا
حجم
۱۵۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
حجم
۱۵۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۹ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰۵۰%
تومان