گذشتهاش اهمیت خود را ازدستداده است. زندگی امروزش هیچ ارتباطی به زندگی گذشتهاش نداشت.
n re
قطعاً رنج میکشید از تصور اینکه شاید میتوانسته چیزی بگوید یا کاری کند که او را از خودکشی منصرف کند و حالا دیگر نمیتوانست.
n re
احساس میکنم یه دختربچهٔ کوچولو هستم با یه بار مسئولیت سنگین.»
n re
نمیتوانست به چشمان او نگاه کند؛ اما صدای اشک را در کلام او شنیده بود.
n re
هرگز نمیشد فهمید که مردم با چه بدبختیهایی سر میکنند.
n re
یک روز بالاخره اوضاع روبهراه خواهد شد.
n re
به خیال خودشون با اینجا اومدن داشتند از حقایق فرار میکردند؛ اما از بعضی چیزها هیچوقت نمیشه فرار کرد.
n re
خیلی همدلی کرد. من براش یه غریبه بودم؛ اما تمام مدت دست من رو گرفته بود. خودت بهتر میدونی زنها چقدر زود میتونن باهم صمیمی بشن.»
n re
«بعضی وقتها وقتی یکی خیلی خیلی ناراحته یادش میره که یه روز حالش خوب میشه و فقط میخواد از شر اون ناراحتی خلاص بشه.
n re
یاد گرفته بودم که از رفتارهای مغرضانه دوری کنم و بیمنطق رفتاری را قضاوت نکنم.
n re