شعر من بودی؛ زندگی در هر لحظهاش تو را میسرود و من دربهدر قافیههایی که به نظم نمیآمدند.
محمدعلی
من از آبی اسلیمی یک کاشی شروع شدم. در آغاز اصفهان لاجوردی، در صبح سحرخیز و باطرواتی، زنی بر منارههای جنبان خلقت با دستهایش برایم لالایی میخواند. خورشید پشت پلکهایش ایستاده بود و دستها سایبان و دیدبان مسافری بودند دور. زن گهواره را تکان داد و مهرههای آویزان در گوش کودکی به آبی رودخانهای غلتید، در بلور آبی چرخید، صدا شد، موج شد.
جوکار ۱۹۵۴۲۱۳
"بله! همان؛ همان تنهایی رنجکشیدن است که سخت است و چه خوب نقطهٔ اشتراکی در این میانه است: همه بهتنهایی رنج میکشیم
toranj
استاد میگفت: "آدمها به پروانهها میمانند؛ بایستی چیزی باشد که از درون گرمشان کند." میگفت: "خاصیت عشق این است؛ به آتشی میماند که آنها را دور هم جمع میکند"
چیزی من را در درون خودم جمع کرده...
toranj
میگویند در عصر اومانیست و فردگرایی بهسر میبریم؛ برای همین من نمیتوانم به دوستم بگویم: "قلیون نکش، واسهات ضرر داره." چون مطمئناً جواب میدهد: "بذار خوش بگذره."
محمدعلی
شما شهروند درجهیکی هستید که هر روز در معابر خیابانهای شهر پیادهروی میکند، قسطهای ماهیانه و قبضهایش را بهموقع پرداخت میکند، جملهٔ "حامی حیوانات باشیم" را با دو هزار ممبرش با نام اصلی خودش به اشتراک میگذارد، پشت چراغهای قرمز میایستد و با چراغهای سبز حرکت میکند، در سکوت ازدواج میکند، در سکوت بچهدار میشود و در سکوت میمیرد. احتمالا تعداد آدمهایی که برای شما گریه خواهند کرد از تعداد کلمههای گفتهشدهتان، بیشتر است.
محمدعلی
نمیخوام احساس قهرمانی توأم با بلاهت رو بهت هدیه کنم. ترجیح میدم سلحشورانه باهم مبارزه کنیم؛ این بهترین شکل عشق ورزیدنه
محمدعلی