- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب سنگ
- بریدهها
بریدههایی از کتاب سنگ
۳٫۶
(۱۰۵)
- حر انکار فضایل را مردانگی نمیداند.
بعد خندید.
- بر خلاف من که میبینم و نمیگویم و تو که اصلا نمیبینی.
کتابخوار
انگار دنیا با حسین قسمت شده بود. دنیای پس از حسین، میسوخت برای دنیای با حسین.
شهید زهره بنیانیان
بعد عباس، حسین چه تنها مانده بود! آنقدر که مردگان را صدا بزند: «کجایید مسلم و هانی؟ کجایید حبیب و زهیر؟ برخیزید و یاریام کنید.»
شهید زهره بنیانیان
بزرگی و شکوه بنیهاشم با حسین است. حرفی نیست. اما این جوانها که به میدان میآیند و «امیری حسین و نعم الامیر» میخوانند و خود را فدای حسین میکنند، زیر نگاه عباس مشق جنگ کردهاند. تکتکشان را عباس شمشیر به دستشان داده و پایشان را در رکاب اسب گذاشته.
شهید زهره بنیانیان
هر طرف را نگاه میکنی حسین را میبینی. حرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علیاکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!
- به هر طرف رو میکنی، حسین است.
شهید زهره بنیانیان
حسین چگونه این آدمها را به سمت خود میکشد؟ همهشان شجاع، پرهیزگار و آبرومند، مثل قطرات آب، جذب حسین میشوند و در او حل میشوند و اثری از آنها باقی نمیماند.
شهید زهره بنیانیان
عابس بنشکیب. همان که قاری قاریان کوفه بود. همان که عجیب جنگاور بود و شجاع. هیچکس در کربلا جرئت نمیکرد قدم به میدان کشتنش بگذارد. آخرش هم سنگهای من به دادشان رسید.
شهید زهره بنیانیان
چشمش خیره مانده بود به تسبیح کهربایی که در دست ابنطفیل بود و دانههایش با تأنی روی هم میافتادند. صدای دانههای کهربا سنگین بود، مثل قطرات آبی که از مشکی تیرخورده به زمین بریزد.
شهید زهره بنیانیان
چشمش خیره مانده بود به تسبیح کهربایی که در دست ابنطفیل بود و دانههایش با تأنی روی هم میافتادند. صدای دانههای کهربا سنگین بود، مثل قطرات آبی که از مشکی تیرخورده به زمین بریزد.
شهید زهره بنیانیان
چشمش خیره مانده بود به تسبیح کهربایی که در دست ابنطفیل بود و دانههایش با تأنی روی هم میافتادند. صدای دانههای کهربا سنگین بود، مثل قطرات آبی که از مشکی تیرخورده به زمین بریزد.
شهید زهره بنیانیان
پرچم به صاحب پرچم ارزش پیدا میکند.
📖
نرسیدی. اهلش نبودی که برسی.
📖
هرکس صدای او را بشنود و یاریاش نکند، اهل آتش است.
📖
حسین چگونه این آدمها را به سمت خود میکشد؟ همهشان شجاع، پرهیزگار و آبرومند، مثل قطرات آب، جذب حسین میشوند و در او حل میشوند و اثری از آنها باقی نمیماند.
📖
آن روز جوانی به میدان آمد، بلندبالایی که گیسوان سیاهش دور گردن حلقه شده بود. مثل الماسی که که از هر سو نگاهش کنی، نوری متفاوت میبینی. لطافت و مردانگی، حیا و سلحشوری از وجودش میتراوید.
📖
انگار حسین با زبانی غیر از زبانی که با آن حمد و قرآن میخواندند، با آنان سخن میگفت.
- کیست مرا یاری کند؟
همانهایی که از آمدن به میدان کربلا فراری بودند، قهقهه زدند. پسر ذیالجوشن به سربازانش اشارهای کرد. سربازها با شمشیر به سپرها میکوبیدند و میخندیدند.
- آیا کسی از شما را کشتهام که به قصاصش خونم را حلال کردهاید؟
📖
زرعه رو کرد به آسمان تیرهای که بهآرامی پایین میآمد و گفت: «انگار دنیا با حسین قسمت شده بود. دنیای پس از حسین، میسوخت برای دنیای با حسین. و من از کسانی بودم که شمشیر به ماه آسمان کشیدم و دنیا را به دونیم کردم. من حسین را کشتم. بعدِ تیری که به صورتش پرتاب کردم، در همهٔ نیزههایی که به پهلویش پرتاب شد، در همهٔ شمشیرهایی که بر فرقش فرود آمد و در همهٔ سنگهایی که به پیشانیاش خورد، شریک بودم. مدتها بود تشنهٔ چنین روزی بودم. مدتها بود. مدتهاست تشنهام. آب! چرا هیچکس آبی به دستهایم نمیرساند؟ آب...»
📖
- منم علی بنحسین بنعلی!
حقد و نفرت در قلبها شعله گرفت. همه با هم به سمتش هجوم بردند. در میانهٔ میدان گرد و خاک بلند شد.
- چه خبر شده؟
- علی را کشتند، علی بنحسین را.
📖
بعد از آن، همهٔ راهها بیانتها و دستنیافتنی شده بودند.
📖
گفت: «آن شب خیلیها رفتند.»
- خدا تو را کور کند. چرا همان شب نرفتی؟
- من عهد کرده بودم بجنگم، اما مثل آنها برای مردن عهد نبسته بودم.
📖
حجم
۹۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
حجم
۹۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان