بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سنگ | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سنگ

بریده‌هایی از کتاب سنگ

انتشارات:نشر اسم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۱۰۵ رأی
۳٫۶
(۱۰۵)
«کاش آن روز که گوشواره از گوش بچه‌ها و خلخال از پای دخترها می‌کندند، من هم چیزی برای خود برداشته بودم. چه حماقتی که به شادی عظیم قلبم اکتفا کردم!»
یا صاحب الزمان
وای از ستون خیمهٔ علمداری که به خاک می‌نشیند!
zahra ag
اما خم می‌شود. می‌شکند. زنگ می‌زند. - این خاصیت هر مادهٔ فانی در این جهان است. - نه. سنگ این‌گونه نیست. همین که زاده شد باقی می‌ماند. آهنگر پتک را بین خاکسترها خواباند. - این خیال همهٔ مردمان فانی است. بقا را در جایی می‌جویند که وجود ندارد
hale
گمانم حسین بیشتر مرا دوست داشت. وقتی گفتم: ‘دوستت دارم اما نمی‌توانم بمانم’، نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ‘برو، آن‌قدر دور شو تا صدای استغاثهٔ مرا نشنوی.’»
|قافیه باران|
این خیال همهٔ مردمان فانی است. بقا را در جایی می‌جویند که وجود ندارد.
سمانه
حسین در میانهٔ میدان است، چون عباس در کنار خیمه‌هاست.
شهید زهره بنیانیان
آن روز جوانی به میدان آمد، بلندبالایی که گیسوان سیاهش دور گردن حلقه شده بود. مثل الماسی که که از هر سو نگاهش کنی، نوری متفاوت می‌بینی. لطافت و مردانگی، حیا و سلحشوری از وجودش می‌تراوید.
شهید زهره بنیانیان
می‌دانی، دیوانهٔ حسین بود. همه‌شان بودند.
شهید زهره بنیانیان
زره و جوشن از تن بیرون آورد. برهنه ایستاد در میانهٔ میدان. و هل من مبارز گفت.
شهید زهره بنیانیان
چشمش خیره مانده بود به تسبیح کهربایی که در دست ابن‌طفیل بود و دانه‌هایش با تأنی روی هم می‌افتادند. صدای دانه‌های کهربا سنگین بود، مثل قطرات آبی که از مشکی تیرخورده به زمین بریزد.
شهید زهره بنیانیان
صدای آب از هر سنگی که می‌گذشت صدای دیگری بود. انگار آدم‌های مختلف صدا می‌زدند. آب به سنگی می‌خورد. طنینش می‌شد عباس. سنگی دیگر، صدایی دیگر، دوباره عباس.
شهید زهره بنیانیان
«دست از تو برداریم تا زنده بمانیم؟ خداوند چنین روزی را بر ما نبیند که زندگی بعد از تو چه زشت است!»
📖
در تاریکی دست‌وپا می‌زد. انگار به جای خون در رگ‌هایش گدازه جریان داشت، سرخ و سیاه. به جای حیات بخشیدن پیش می‌رفت و اعضا و جوارحش را می‌سوزاند و خشک می‌کرد. از همه‌جا پرده‌های سیاه آویزان بود. بینشان می‌چرخید. بیرق‌های سیاه بودند که تنش را می‌بریدند.
📖
مثل ذرات شن معلق در میان حوادث‌
📖
- چه جنسی دارد این فلز! می‌بینی؟ دوباره ضربه زد. - فقط با چیزی از جنس خودش می‌توان تغییرش داد. زرعه کاسه‌ای آب از ظرف برداشت و سرکشید. - اما خم می‌شود. می‌شکند. زنگ می‌زند. - این خاصیت هر مادهٔ فانی در این جهان است. - نه. سنگ این‌گونه نیست. همین که زاده شد باقی می‌ماند. آهنگر پتک را بین خاکسترها خواباند. - این خیال همهٔ مردمان فانی است. بقا را در جایی می‌جویند که وجود ندارد.
📖
- استادی داشتم که با آتش درونش در کوره می‌دمید و آهنگری دیده بودم که آتش کوره را در خود فرومی‌کشید. - چه شد؟ آهنگر پتک کوچک را شکل داد و در آب فرو برد. صدای آب سوزان تن زرعه را به خارش می‌انداخت. - هیچ! به جای آهن مردم را می‌سوزاند.
📖
رد آشنایی در چهره‌اش بود، اما هیچ به یاد نمی‌آورد.
📖
بمیر در آغوش همان تمثالی که می‌تراشی.
📖
هیچ‌چیز در تو نیست. تو تمام شده‌ای!
📖
قدمی جلوتر گذاشت: قامتی کامل و بی‌نقص، رگ‌های برآمدهٔ بازو، خونی که از لابه‌لای انگشتان تا روی بازو امتداد می‌یافت. مجسمهٔ کاملی از قدرت مردانه بود. زرعه چنان محو مرد شده بود که محمد بن‌اشعث را، که عقب نشست، ندید. ابن‌اشعث سربازی را صدا کرد. - به کاخ برگرد و بگو پانصد نیروی کمکی بفرستند. - پانصد سوار برای اسیر کردن یک نفر؟ ابن‌اشعث عرق و خون را از روی صورتش پاک کرد. - خیال کرده‌ای به جنگ مردی از بقالان کوفه آمده‌ایم نه شیرمرد عقیل؟ زرعه مثل موجودی مسخ‌شده ایستاده بود و نگاه می‌کرد. اگر می‌توانست مجسمه‌ای از این مرد بتراشد... مجسمه‌ای که قدرت از گوشه‌و‌کنارش بیرون بزند، هر صیقلی روی سنگ پرده از شجاعتش بردارد.
FTM

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان