بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۶)
چشمم افتاد به زلیخا. با چادر سفیدی که فقط یک چهارم سرش را پوشانده بود، گفت میوه ها را برگردانیم کنار حوض. بعد هم دستورِ بعدی منیژه خانم را به ما انتقال داد که دیگ بزرگ و گاز پایهدارشان را هم باید ببریم توی حیاط تا زنها غروب آش درست کنند. من و آقای اشرفی عین زبانبستههای حرف گوش کن دستور را اجرا کردیم. فقط مانده بود منیژه خانم و زُلی برای سپاس از زحمتهایمان، جلوی من و آقای اشرفی علوفه بریزند و ما دو نفر هم در حال نشخوار کردن به عنوان تشکر، دممان را تکان بدهیم.
Yasi
به دم در خانه که رسیدیم، آقای اشرفی میخواست با آرنجش زنگ آیفون را بزند اما ترسید خربزه باز هم بیفتد. عاقبت با چانهاش زنگ زد. در که باز شد، در را با باسنش هل داد. کفشهایش را هم که درآورد، با انگشتهای پایش دستگیره در را پایین داد و رفتیم تو. خوشبختانه در دیگری نبود که باز هم بخواهد از اعضای دیگرش استفاده کند.
- یالله یالله
Yasi
ادامه داد: «ولی توشان فقط همون خوبهها، بقیهشان مفت خور و دیوانهیَن» و باز بدون اینکه من چیزی بگویم خودش با دیدن تَرَک خربزه و تراوشِ آب خربزه به لباسش، کمی ناراحت شد و گفت: «ولی خا اونم با اینکه مفتخور نیست ولی یککم دیوانهیه.»
- خا پس برای چه به من معرفیش کردین؟
آقای اشرفی که دید لک لباسش بیشتر از چیزیست که احتمالا تصور میکرده، با ناراحتی گفت: «برای اینکه تویم بعضی وقتا یک ذره دیوانهای»
Yasi
«باشه. عمو قدرت خوب شد گفتی... خداییش وقتایی که غذای خوشمزه مخورم حواسم به خودم نیست»
- پس حواست کجایه؟
- حواسم به اینه که بقیه از غذام نخورن
Yasi
دستم را دوستانه چنان فشرد که اگر صدای داد و بیدادم درنیامده بود، حتما از محبت و شرمندگی، دستم را شکسته بود.
Yasi
حالا هم کتک خورده بودم و هم ساندویچ قدرت را حساب کرده بودم اما خوشحال بودم که قدرتپلنگ شرمنده من شده و میتوانم بعدها در دعواهای احتمالی روی قدرتش حساب کنم. در حالِ حساب کردنِ زورکی و پشیمانی از خوردن ساندویچ اضافی و امیدواری بابتِ طلب وصولم از قدرت، داشتم خودم را خر میکردم که این کار مثل هزینه برای آینده است و چه بسا در یک موقعیت خطیر، و درگیری نظامی با یکی دیگر از بچه های کوچه، قدرت به دادم برسد.
Yasi
قدرت از پیشنهادی که داده بود منصرف شد و گفت: «من چون سواد درست حسابی ندارم برای کاری که مخواستم بهت بگم، به یکی احتیاج داشتم کمکم کنه. ولی خا به قول خودت تو الان درس مرس داری باید به اونا بچسبی. ایشالا بعدا که درساتِ خواندی و کنکور مُنکورتم دادی و هیچ پُخی نشدی، بیا پیش خودم»
- باشه.
Yasi
قدرت در حالی که برای خودش یک ساندویچ با نون اضافه دیگر هم سفارش میداد، گفت «سعی کن تو زندگی قناعت داشته باشی. همیشه از کم برکت میاد»
در حالیکه من هم یک ساندویچ دیگر سفارش دادم و به قدرت رساندم که این یکی را خودم حساب خواهم کرد، گفتم: «من خودم یک قانع آدمیام»
Yasi
با اینکه تمایلی به پیشنهاد قدرت نداشتم، گفتم: چقدر پول توشه؟
- زیاد نیست ولی انقدری هست که شکمتِ سیر کنه
- الان که درس دارم ولی خا هیش پولی نمتانه شکم منِ سیر کنه
Yasi
من که مانده بودم چه جوابی به این جمله گهربارِ بیمعنی بدهم، همچنان به خوردن ادامه دادم.
Yasi
یک بار دیگر هم به تقلید از فیلمها میخواست یک سنگ مرمر را با دست بشکند اما به جای شکستن اجسام سخت با دست، شکستن دست با اجسام سخت اتفاق افتاده بود.
Yasi
راننده گفت: «مِگن این هروقت فیلم رزمی مِبینه، یا خودش یا یکی از دور و بریهاش «شَل و پَل» مِشن»
حق با آقای راننده بود. معمولا قدرت بعد از دیدن فیلمهای ژان کلود به خودش آسیب میزد و بعد از دیدن فیلمهای بروس لی به بقیه.
Yasi
اگر مراد کمیتهای بیبی را دستگیر کند چه؟ حتما بیبی را میبرند پاسگاه و بیبی که عصبانی میشود آنجا چیزهایی میگوید که بعدش همه ما را دستگیر میکنند.
Yasi
- باشه پس هم مرسانمت، هم چند تا سوال دارم اگه جواب بدی ممنون مِشم.
- چشم
در حالی که گفتم چشم، داشتم با تمام قوا تمرکز میکردم تا اگر از محمد پرسید جوابهای صادقانه و اگر از خودم یا دایی اکبر پرسید، جوابهای غیر صادقانه بدهم.
Yasi
از خدا خواسته بودم آن روز یکی گوشه چشمی به من داشته باشد و مرا انتخاب کند اما قطعا منظورم مراد کمیتهای نبود. در حالیکه با ترس و لرز داشتم میرفتم طرف ماشین، توی دلم داشتم قسم میخوردم که «خدایا من از فردا دیگه به هیش دختری نگاه نمکنم و همین امروز همه نماز قضاهامِ با هم مخوانم»
Yasi
وجود هویج و آلو در فهرست غذاهای مورد علاقه من، مثل وجود اسم من و سعید در فهرست پسرهای مورد علاقه دخترها بود.
Book
- فیلمِ گرفتی؟
- نه جاش آش گرفتم.
- خا من الان اونِ کجام بریزم؟
خواستم به شوخی بگویم توی همان جیبهایی که مادرت برای مخفی کردن فیلمها برایت دوخته اما به جایش با ترس و لرز آش را به او تعارف کردم. قدرت با عصبانیت آش را از من گرفت و چون قاشق نبود، عین لیوان آن را سر کشید. هنوز چیزی نخورده بود که از او هم صداهای ناجوری درآمد:
- اوه اوه چی داغه. از زبونم تا پایین همه ش سوخت
خواستم بگویم خوبیش در این است که از الان برای در روز قیامت تمرین میکنی که وقتی قرار است بخاطر فیلمهایت سرب داغ توی گلویت بریزند، کمتر احساس سوزش کنی اما از ترس فقط توانستم توی دلم به او بخندم.
heydar
دیدم قدرت با نگاهش منتظر جواب من است. در همان حال از قدرت پرسیدم: «هِه ها هی؟»
یادم رفته بود دهانم پر است اما قدرت فهمید که دارم میگویم «چه کاری». خود قدرت هم در حالیکه لقمهای سه امتیازی توی دهانش میگذاشت، چیز مبهمی گفت که احتمالا ترجمهاش به زبان آدمیزاد میشد «الان مِگم»
heydar
اگر ابوریحان بیرونی زنده بود مطمئنا میگفت ای برادر کدامیک از این دو امر بهتر است: رقص اکبر و قدرت را ببینم و از خنده بمیرم بهتر است یا نخندیده و جاهل درگذرم؟»
زینب نیشابوری
چون رویم نمیشد بگویم آمدهام منتکشی، محض هیچی و از روی بیکاری به مادر سعید توصیه کردم سعید جدیدا کمی توی خودش است و بهتر است مراقبش باشند. مادر سعید هم در عدم تایید حرف من گفت: «یکی باید مراقب خودت باشه. مادرت خیلی ازت ناراحته گاهی میاد پیش من گلایه»
زینب نیشابوری
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان